قصه کوین رهبر گروه خرگوش کوهنورد (قصه کارتونی )
کارتون
Once upon a time
وقتی همه چیز داشت ، خوب پیش می رفت ، خرگوش که سرگروه 2 خرگوش دیگر به نام های مایکل و مانفرد بود .
صدا زد من دیگر هیچ امیدی ندارم ، ما نمی توانیم ، به این قله برسیم ، باید زودتر راهی پیدا کنیم ، از این جا برگردیم ، اسم سرگروه کوین بود .
کوین به این خرگوش ها دستور می داد ، از همه بیشتر هم تجربه کوهنوردی داشت ، ولی مایکل و مانفرد خیلی کم و برای تفریح این کار را انجام می دادند ، مانفرد دوست نداشت حالا که تا این قسمت بالا آمده است ،
در نزدیکی های قله این راه را برگردد ، مانفرد دلش خیلی سخت می سوخت ، حالا که بار اول این همه راه آمده ایم ،داریم بر می گردیم ،
مانفرد به مایکل د نگاهی انداخت
مانفرد: اینجا برگردیم ،
مایکل : چطور مگه ،
مانفرد : من می خواهم ، ادامه بدم . اگر برگردم ، تمام عمر حسرت می خورم .
کوین : اگر بر نگردیم ، با مشکلات بزرگی باید روبرو بشویم .، غذا به اندازه کافی نداریم ، باید به فکر برگشتن از این راه هم باشیم .
مانفرد : من نیامده ام اینجا غذا بخورم ، آومدم که قله را فتح کنم .
کوین : ولی بدون غذا ما از گرسنگی می میریم .
مانفرد در سن نوجوانی به سر می برد ، پس به راه خود ادامه داد ،
از بد ماجرا هوا داشت بدتر می شد .
کوین هر کاری می کرد ، که او را منصرف کند ، ولی مانفرد جلوتر می رفت . مایکل بین جر و بحث های این دو نفر گیر کرده بود . سعی می کرد ، مانفرد را متقاعد کند . ادامه راه اشتباه است .
ناگهان باران شروع به باریدن گرفت .
کوین و بقیه با هم چادر زدند ، تا باران تمام شود .
باران سخت در حال باریدن بود .
یک ساعت ادامه داشت ،
حالا مانفرد هم از بالا رفتن ، خود نا امید شده بود . حالا چه اتفاقی می افته از اینجا به بعد چی کار باید کنیم .
بعد از قطع شدن ، باران کوین و مایکل و مانفرد با هم در راه برگشت بودند .
در راه برگشت مشکلات کمتر بود ، تا بالا رفتن .
ولی کوین دوست داشت ، برگرد هر چه زودتر تا مشکلی برای این دو دوستش پیش نیاید .
پایین رفتند . هوا ابری بود .
کم کم هوا تاریک شد ، با چراغ قوه به ادامه راه ادامه دادند . تا به جای رسیدند . تا شب در آنجا چادر بزنند .
شب کوه هوا خیلی سرد بود .
هر سه خرگوش در کیسه خواب بودند ، دعا می کردند ، هوا از این سردتر نشود .
فردا صبح اول وقت ، شروع به حرکت کردند ، هوا بهتر بود ، همه دوست داشتند ، زودتر برگردند ، ولی انگار مشکل بزرگی در انتظار این سه خرگوش است .
در راه بازگشت ، یک مار بزرگ جلوی این 3 خرگوش را گرفت .
حالا کوین خودش را مسئول می دانست . باید با این مار مبارزه می کرد ، ولی مبارزه شاید به معنی این که کار کوین تمام شده است .
حریف خیلی قوی بود ، یک ماز زنگی به نام لوسیفر .
لوسیفر در شکار تیز و فرز بود ، دم خود را مثل زنگوله ای تکان می داد ،
لویسیفر : حالا کدامیک رو اول بخورم ،
در حالی که 3 خرگوش از ترس می لرزیدند ،
کوین: جراتش رو ندازی با من مبارزه کنی .
لوسیفر خندید ، حالا از کی شروع کنم .
ناگهان چشم ، کوین به یک چوب افتاد ، فریاد زد ، مایکی و مانفرد هر دو فرار کنید ،
مایکی و مانفرد فرار کردند ، و لوسیفر ماند و کوین .
کوین چوب رو برداشت ، چند ضربه به لوسیفر زد ،لوسیفر
با یک حرکت ، چوب رو از دست کوین گرفت . حالا کوین هیچی نداشت .
لوسیفر به سمت ، کوین یورش برد ، ناگهان با یک حرکت پرش خرگوشی ، مایکی از روی سر لوسیفر پرید ،
لوسیفر تعجب کرد ، کوین فرار کرد ،
کوین و مایکل و مانفرد به خانه رسیدند .
- ۹۴/۰۴/۲۵