داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

قصه کوین رهبر گروه خرگوش کوهنورد (قصه کارتونی )

پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۰۸ ق.ظ

کارتون
Once upon a time
وقتی همه چیز داشت ، خوب پیش می رفت ، خرگوش که سرگروه 2 خرگوش دیگر به نام های مایکل و مانفرد   بود .
صدا زد من دیگر هیچ امیدی ندارم ، ما نمی توانیم ، به این قله برسیم ، باید زودتر راهی پیدا کنیم ، از این جا برگردیم ، اسم سرگروه کوین بود .
کوین به این خرگوش ها دستور می داد ، از همه بیشتر هم تجربه کوهنوردی داشت ، ولی مایکل و مانفرد خیلی کم و برای تفریح این کار را انجام می دادند ، مانفرد دوست نداشت حالا که تا این قسمت بالا آمده است ،
در نزدیکی های قله این راه را برگردد ، مانفرد دلش خیلی سخت می سوخت ، حالا که بار اول این همه راه آمده ایم ،داریم بر می گردیم ،
مانفرد به مایکل د نگاهی انداخت
مانفرد:  اینجا برگردیم ،
مایکل : چطور مگه ،
مانفرد : من می خواهم ، ادامه بدم . اگر برگردم ، تمام عمر حسرت می خورم .
کوین : اگر بر نگردیم ، با مشکلات بزرگی باید روبرو بشویم .، غذا به اندازه کافی نداریم ، باید به فکر برگشتن از این راه هم باشیم .
مانفرد : من نیامده ام اینجا غذا بخورم ، آومدم که قله را فتح کنم .
کوین : ولی بدون غذا ما از گرسنگی می میریم .
مانفرد در سن نوجوانی به سر می برد ، پس به راه خود ادامه داد ،
از بد ماجرا هوا داشت بدتر می شد .
کوین هر کاری می کرد ، که او را منصرف کند ، ولی مانفرد جلوتر می رفت . مایکل بین جر و بحث های این دو نفر گیر کرده بود . سعی می کرد ، مانفرد را متقاعد کند . ادامه راه اشتباه است .
ناگهان باران شروع به باریدن گرفت .
کوین و بقیه با هم چادر زدند ، تا باران تمام شود .
باران سخت در حال باریدن بود .
یک ساعت ادامه داشت ،
حالا مانفرد هم از بالا رفتن ، خود نا امید شده بود . حالا چه اتفاقی می افته از اینجا به بعد چی کار باید کنیم .
بعد از قطع شدن ، باران کوین و مایکل و مانفرد با هم در راه برگشت بودند .
در راه برگشت مشکلات کمتر بود ، تا بالا رفتن .
ولی کوین دوست داشت ، برگرد هر چه زودتر تا مشکلی برای این دو دوستش پیش نیاید .
پایین رفتند . هوا ابری بود .
کم کم هوا تاریک شد ، با چراغ قوه به ادامه راه ادامه دادند . تا به جای رسیدند . تا شب در آنجا چادر بزنند .
شب کوه هوا خیلی سرد بود .
هر سه خرگوش در کیسه خواب بودند ، دعا می کردند ، هوا از این سردتر نشود .
فردا صبح اول وقت ، شروع به حرکت کردند ، هوا بهتر بود ، همه دوست داشتند ، زودتر برگردند ، ولی انگار مشکل بزرگی در انتظار این سه خرگوش است .
در راه بازگشت ، یک مار بزرگ جلوی این 3 خرگوش را گرفت .
حالا کوین خودش را مسئول می دانست . باید با این مار مبارزه می کرد ، ولی مبارزه شاید به معنی این که کار کوین تمام شده است .
حریف خیلی قوی بود ، یک ماز زنگی به نام لوسیفر .
لوسیفر در شکار تیز و فرز بود ، دم خود را مثل زنگوله ای تکان می داد ،
لویسیفر : حالا کدامیک رو اول بخورم ،
در حالی که 3 خرگوش از ترس می لرزیدند ،
کوین: جراتش رو ندازی با من مبارزه کنی .
لوسیفر خندید ، حالا از کی شروع کنم .
ناگهان چشم ، کوین به یک چوب افتاد ، فریاد زد ، مایکی و مانفرد هر دو فرار کنید ،
مایکی و مانفرد فرار کردند ، و لوسیفر ماند و کوین .
کوین چوب رو برداشت ، چند ضربه به لوسیفر زد ،لوسیفر
با یک حرکت ، چوب رو از دست کوین گرفت . حالا کوین هیچی نداشت .
لوسیفر به سمت ، کوین یورش برد ، ناگهان با یک حرکت پرش خرگوشی ، مایکی از روی سر لوسیفر پرید ،
لوسیفر تعجب کرد ، کوین فرار کرد ،
کوین و مایکل و مانفرد به خانه رسیدند .

  • روبرت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی