داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

اسب سرخ

يكشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۴:۵۰ ق.ظ

فضای کارتونی .

در نزدیکی شهر خرگوش ها اسب وحشی زندگی می کرد ،این اسب واقعا قوی بود .

وقتی به این اسب نگاه می کردی ، عضلات محکم این اسب رو می دیدی ، رنگ این اسب قهوه ای بود ، مایل به رنگ سرخ .

هنگام طلوع خورشید ، وقتی نور خورشید به پوست این اسب می تابید، انگار این اسب سرخ بود .

یک روز 2 خرگوش تصمیم گرفتند ، سوار بر اسب و با کمند این اسب وحشی را اسیر خود کنند . تا در مسابقات اسب دوانی او را شرکت دهند .

ولی این دو خرگوش هر چه تلاش کردند ، حتی نتوانستند با اسبهای خود به این اسب نزدیک شوند .

سرعت این اسب در مقابل اسب های دیگر 2 به راحتی دو برابر بود .

روزی مروارید یک خرگوش دختر که 2 سال داشت ، خیلی بچه خرگوش بود . برای 13 به در به بیرون شهر آمده بودند .

ناگهان یک اسب به او نزدیک شد .

اسبی که تمام خرگوش ها از او حساب می بردند . هیچ خرگوشی جرات نمی کرد ، به او نزدیک شود .

در 2 متری یک دختر بچه بود .

پدر خرگوشه و مادرخرگوشه ، مرواریدخرگوشه  هم ، مشغول درست کردن غذا بودند ، ناگهان این اسب را در نزدیکی دختر خود دیدند .

مادر مروارید جیغی کشید ،

اسب هم بر اثر این صدا به سرعت از کنار این دختر رفت ، ولی مروارید به گریه افتاد دوست داشت ،  این اسب سرخ نمی رفت .

  • روبرت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی