داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

بال سیاه خرگوشه

جمعه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۲:۰۱ ق.ظ

خرگوش بی تجربه ، خرگوش بی تجربه ای بود ، به نام بال سیاه خرگوشه ،
بال سیاه خرگوشه روی تپه خرگوشها زندگی می کرد ، روزی تصمیم گرفت ، به شهر برود .
در آنجا چیزی که از همه ی قسمت های شهر بیشتر برای بال سیاه  خرگوشه را به خود جلب کرد ، یک مغازه ساعت سازی بود . در آنجا پر بود از ساعت های مکانیکی  و انواع ساعت های دیگر .
بال سیاه خرگوشه به خرگوش ساعت ساز نگاه می کرد ، خرگوش ساعت ساز ، ساعتهای زیادی داشت .
بال سیاه خرگوش فکر کرد ، من هم می توانم در تپه خرگوش ها یک ساعت سازی بزنم ، برای همین به یک ساعت عقربه دار ارزان قیمت خرید ، بعد آن را به خانه برد .
با وسائلی که در خانه داشت به جان ساعت بیچاره افتاد ، قطعات ساعت را باز کرد ، بعضی را موقع باز کردن خراب کرد و شکست . موقعی هم که  خواست . آن ساعت را دوباره مثل اولش ببندد .
دید خیلی از قطعات ساعت  را اضافه آورده است . به خاطر همین دلیل سخت ناراحت شد ، فردا به مغازه ساعت فروشی در شهر خرگوشها رفت .
بال سیاه خرگوشه داخل مغازه شد گفت : ببخشید ، من خواستم ، این ساعت را که خریده بودم ، قطعات آن را باز کنم ، دوباره آن را ببندم . ولی آن را خراب کردم . چطوری می توانم ، کار شما را یاد بگیریم .
خرگوش ساعت ساز گفت : من از بچگی این کار را انجام می داده ام ، ولی شما می خواهید ، با با باز بسته کردن یک ساعت آن را یاد بگیرید .
از الان پیش من بیا تا این کار را به تو نشان دهم ، ولی باید منظم و هر روز سر وقت در اینجا حاضر باشی .
بال سیاه خرگوشه هم قبول کرد .


  • روبرت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی