داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

سفید مشکی خرگوشه

شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۱۱ ق.ظ

روزی از روزهای که در زمستانی سرد ، در یک هوای برفی چند خرگوش با هم شروع به برف بازی بودند ،
دقیقا 3 بچه خرگوشهای خرگوش خانم و آقای خاکستری بودند ،
خرگوش بزرگتر دختر خانواده ، سفید برفی . خرگوش وسطی پسر اول خرگوش سفید مشکی ، خرگوش سومی خرگوش قهواه ای روشن .
مادر خرگوشها خانم خاکستری به خرگوش ها اجازه داده بود ، تا آنها یک ربع  ساعتی را در حیاط با هم مشغول برف بازی باشند .
ولی برف بازی بچه ها بی رحمانه  بودند ، سفید برفی خرگوشه یک گلوله برف بزرگ درست کرد ، ضد به سینه برادرش سفید و مشکی ، سفید مشکی که از این بابت سخت عصبانی بود . یک گلوله برف درست کرد .
ناگهان دید یک گلوله برف دیگر هم توسط خواهرش سفید برفی به صورتش خورد . سفید مشکی گلوله برفی که درست کرده بود در دستش از دستش رها شد .
می خواست گریه کند ، ولی جلوی خودش را گرفت ، گفت : وای چشمم .
بعد از اینکه قهوه ای روشن خرگوشه  و سفید برفی خرگوشه مطمئن شدند ، اتفاق خاصی برای سفید و مشکی خرگوشه نیافتاده است .
شروع به بازی کردند.
چون سفید برفی از بقیه خرگوشها قوی تر بود ،
قهوه ای روشن خرگوشه ، سفید مشکی خرگوشه  دو تایی در یک تیم خواهر خود را گلوله برفی باران کردند .
چون سفید برفی خرگوشه مجبور بود ، دو برادر خرگوش خود را هدف قرار دهد
کارش سخت تر شده بود
اما ، قهوه ای روشن خرگوشه خیلی کوچک بود ، شاید به اندازه 20 گلوله برفی بود .
اگر خواهرش سفید برفی گلوله برفی محکمی نمی توانست به او بزند .
رقابت بین سفید برفی خرگوشه و سفید مشکی خرگوشه بود .
بعد از اینکه 17 گلوله برفی به سفید مشکی خرگوشه  برخورد کرد .
و 4 گلوله برفی به سفید برفی خرگوشه زده شد  .
2 گلوله برفی کوچک و آرام هم به قهوه ای خرگوشه برخورد کرد .
خانم  خاکستری بچه ها را صدا زد ، بچه برف بازی بسه ، بیاین داخل خونه الان سرما می خورید .
به بچه ها داخل رفتند ، کنار بخاری گازی گرم شدند .
لباسهای همه پر بود از برف زمستانی .
برف های لباس بچه خرگوشها  بر اثر گرمای خانه  کم کم آب شدند .
خانم و آقای خاکستری تمام تلاش خود را برای اینکه  ، بچه ها در بهترین شرایط ممکن بزرگ شوند .
کم کم ، بچه ها بزرگ شدند ،
سفید برفی خرگوشه در دانشگاه پزشکی مشغول تحصیل بود ،
سفید و مشکی خرگوشه  هیچ کار خاصی انجام نمی داد .
قهوه ای روشن خرگوشه هم در دانشگاه وکالت بورسیه شده بود .
مشکل اصلی سفید مشکی خرگوشه بود .
اما آقای خاکستری یک کارمند ،زحمت کش، پست بود ،که بازنشته شده بود .
خانم خاکستری هم یک پزشک بود .
آقا و خانم خاکستری خرگوشه هر قدر با سفید مشکی خرگوشه صحبت می کردند ، چرا او به فکر آینده اش به مانند خواهر و برادرش نیست .
آخر سر همه چیز به جار و جنجال و صحبت های بلند ختم می شد ، هر کسی حرف خودش را میزد .
خانم خاکستری خرگوشه می گفت : پسرم سفید مشکی باید فکری به حال زندگی آینده ات کنی .
اینکه  هیچ کار خاصی انجام نمی دهی ، تو باعث نگرانی است .
سعی کن ، یک هدف برای خودت انتخاب کنی ، مهم است   . هدف خوبی باشد . به آن علاقه داشته باشی ، در آمد خوبی هم داشته باشد .
آقای خاکستری خرگوشه می گفت : پسرم سفید مشکی تو از تمام خواهرت سفید برفی خرگوشه و برادرت قهوه ای خرگوشه با استعداد تر بودی ولی من دلم به حال استعداد ها و نوجوانی تو می سوزد . باید ما دو تا بیشتر از این با هم صحبت می کردیم . باید آخر صحبت های ما به جار و جنجال نمی کشید .
باید بیشتر از این با هم دوست باشیم ، من بد تو را نمی خواهم ، چرا هیچ اقدامی انجام نمی دهی .
سفید و مشکی خرگوشه می گفت : من با این کار کردن ،مشکل دارم . من دوست دارم ، استراحت کنم . من دوست داشتم ، یک نمایش تئاتر عروسکی برگزار می کردم .
ولی هیچ کدام از شما نگذاشت من این کار را ادامه دهم ، هم پدر خرگوشه و هم مادر خرگوشه می خواستید ، من یک پزشک شوم .
سفید و مشکی خودش هم به خاطر این که چند سال پیش به سراغ تئاتر عروسکی نرفته بود ، خودش را شماتت می کرد .
برای همین کار سفید و مشکی شده بود . اینکه زیر سایه درختی که در حیاط خانه خرگوشی  ، لم بدهد . استراحت کند . آه بکشد .
به خواهرش سفید برفی خرگوشه و برادرش قهوه ای روشن خرگوشه حسادت کند . چرا آنها به راحتی توانستند. در رشته های تحصیل کنند . پدر و مادر خرگوشه را شاد کنند .
ولی من انگار اینکار را اصلا بلد نبودم .
روزی کلاغی روی همان شاخه ای که سفید مشکی خرگوشه لم داده بود نشست .
به سفید مشکی  خرگوشه نگاه کرد گفت : به چه علت این همه اندوهگین هستی .
سفید مشکی خرگوشه گفت : به خاطر این که هیچ کاری به غیر از استراحت کردن زیر این درخت ندارم  .
کلاغ گفت : خدا خیرت بدهد . آخر این هم شد . کار .
بیا در شرکت خودم ، کار کن .
سفید مشکی خرگوشه گفت :شرکت شما چه کاری انجام می دهد .
کلاغ گفت : بر حسب علاقه افراد برای آنها شغل می سازد .
سفید مشکی خرگوشه گفت : یعنی چی .
کلاغ گفت : بگو ببینم ، به چه کاری علاقه داری ؟
سفید مشکی خرگوشه گفت : عروسک گردانی ، تئاتر عروسکی .
کلاغ گفت : پس چرا با من نمی آیی ، تا تو را به یک گروه معرفی کنم  .
سفید مشکی خرگوشه گفت : ولی آنها یک آدم با تجربه می خواهند .
کلاغ خندید گفت : اصلا این طور نیست .
کلاغ او را به یک گروه معرفی کرد ، که نمایش های عروسکی زیادی را قبلا انجام داده بود .
بعد از مدتی سفید مشکی خرگوشه هم این کار را به خوبی یاد گرفت و خیلی از کارش راضی بود .
دست آخر یادم رفت بگویم .
روزی سفید مشکی خرگوشه کلاغ را دید گفت : کلاغ راستی هزینه شغلی که برای من درست کردی چقدر می شود .
کلاغ گفت : همین که می بینم ، از شغلت راضی هستی برای من یک دستمزد خوب است .
این را بگویم ، قبلا هزینه این کار توسط پدرت آقای خاکستری خرگوشه حساب شده بود .

  • روبرت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی