داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

کارتون
Once upon a time
 همیشه دوست داشتم ، یک خرگوش پرنده باشم .
آخرین جمله ای بود .
کوین خرگوش گفته بود .
ولی خرگوش که نمی تواند ، پرواز کند .
شاید اگر می توانست ، پرواز کند . هیچ وقت دلش نمی خواست ، پرواز کند .
ولی توانایی پرواز کردن را نداشت ، چون یک خرگوش بود .
کوین همیشه با حسرت خاصی پرنده ها را نگاه می کرد .
یک ظرف دانه همراه خودش می آورد ، به کبوتر ها می داد ، ولی آیا راهی برای رسیدن به آرزوی کوین وجود داشت .
کوین همیشه در رویاهایش خود را یک پرنده می دید .
پرهای آنها را نگاه میکرد .
بعضی وقت ها فکر می کرد ، اگر پر داشت می توانست پرواز کند ، بنابراین مدتی پر پرنده ها را جمع می کرد .
کوین بعد از چند هفته فهمید . فقط با پر نمی تواند ، پرواز کند ، باید بال داشته باشد به جای دست ، ولی نمی توانست این کار را انجام دهد .
شنیده بود ، آدم ها وسیله ای ساخته اند ، می توانند با آن پرواز کنند . ولی آیا در شهر خرگوش چنین امکانی وجود داشت .
هیچ کس نبود ، به حرفها او گوش کند .
کوین حتی خودش هم مطمئن نبود ، چنین کاری را بتوانند ، به تنهایی انجام دهد .
از بس خودش را به شکل یک پرنده می دید ، خسته شده بود .
روزی دست از این رویا برداشت .
دیگر یک خرگوش عادی به حساب می آمد . از نظر اهالی شهر خرگوش ها عقل به سرش برگشته بود .
هیچ خرگوش عاقلی نیست ، فکر پرواز کردن به سرش بزند . این کار برای خرگوش ها غیر ممکن است . هر خرگوشی فکر کند . می تواند وسیله ای بسازد . بتواند با آن پرواز کند . خرگوشی دیوانه ای ست .
  • روبرت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی