داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

نگهبان صندوق (قصه کارتونی )

جمعه, ۱۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۱۵ ق.ظ

کارتون

Once upon a time
خرگوش مارتین شروع به فکر کردن کرد .
علتش این بود ، دوست داشت ، در کارش پیشرفت کند ، او در یک شرکت مسئول فروش بود ،
یکی از دوستان او در همین شرکت خرگوش مارکو فروش بالای در این شرکت داشت . هر اقدامی کرده ، بود . به هیچ جایی نمی رسید . احساس خوبی نداشت .
به زودی باید جواب رئیس را می داد ، توماس رئیس او بود .
از او خواسته بود . فروش محصولات شرکت را بالا ببرد .
مارتین همه آمار و ارقام ها را مطالعه می کرد ، ولی زود نا امید می شد . چرا نمی توانست یک بازار برای فروش بیشتر خود پیدا کند .
انگار وقتی که انتظار خوش شانسی و امید از این زندگی را نداشت ، تا اینکه یک روز با یک نامه به دستش رسید . او به شهر دیگری انتقال داده بودند . باید یک شعبه دیگر برای فروش محصولات شرکت افتتاح می کرد . مارتین ماموریت بزرگی داشت .
مارتین به شهر جدید رفت ، شهر جدید یک شهر کوچک بود ولی در آن شهر اتفاقات برای او افتاد . وقتی به شهر جدید وارد شد . سریع به بازار آن شهر رفت . تمام بازار را از پایین به بالا دید زد .
مارتین کمی احساس خستگی می کرد ، چند روزی باید در این شهر جدید تمام اوضاع را بررسی می کرد ، وقتی به هتل این شهر رفت یک اتاق یک نفره گرفت . اتاق شماره 16 در اتاق شماره 16 را باز کرد .
یک اتاق قدیمی بود . این اتاق از لحظه ورود مارتین یک حس خاص به او منتقل می کرد . غروب بود . مارتین خیلی خسته بود ، به رستوران هتل رفت بعد شام سبکی خورد . همه چیز خوب بود .
شب وقتی مارتین به اتاق خود بازگشت و در تخت قدیمی خود خوابید . ولی در خواب دید در اتاق را می زنند ، یک قورباغه به نام کوین که یک کت  و شلوار شیک با کروات پوشیده بود .
کوین به مارتین نگاه کرد ، سلام داد به او پیشنهاد داد .
به هم در پیدا کردن ، یک صندوق چه که در یک جزیره ای بود ، بروند . در درون این صندوقچه نقشه ای وجود داشت . این نقشه یک کشتی که از طلا ساخته شده بود .
مارتین خیلی هیجان زده شده بود .
صبح از خواب بیدار شد . در اتاق را زدند . کوین پشت در بود . تمام اتفاقات خواب برای او تکرار شد .
مارتین و کوین با هم به یک جزیره رفتند ، جزیره متروکه بود ، ولی یک قلعه قدیمی در آن جزیره وجود داشت ، به قلعه که رسیدند ، با حیوانی عجیب مواجه شدند .
یک روباه بود ، ولی فقط سر او روباه بود ، بدنش مانند ، یک اسب بود ، سر او هم بزرگتر از یک روباه بود ،
این موجود نگهبان صندوقچه بود ، نگهبان صندوق سخت از دین کوین و مارتین عصبانی شد .
پس به آنها حمله کرد ، مارتین و کوین اول فرار کردند ، بعد به او گفتند : درون جعبه ای یک نقشه است که اگر آن نقشه را نگاه کنی به ، کشتی می رسی که از طلا ساخته شده .
نگهبان صندوق قبول کرد ، با هم بروند ، کشتی طلا را پیدا کنند .
تا همه ثروتمند شوند .
نقشه صندوق نشان می داد ، در جزیره ای دیگر زیر آن جزیره یک غار آبی است که در آن جزیره کشتی از طلا وجود دارد .
پس به آن جزیره رفتند . غار آبی را پیدا کردند ، ولی یک اژدها نگهبان کشتی بود .
نگهبان صندوق با اژدها صحبت کرد ، اژدها قبول کرد ، در فروش کشتی طلایی سهم ببرد .
همه در پایان ثروتمند شدند .

  • روبرت

نظرات (۱)

واقعا عالی بود کل وبتون سلامت باشین و تندرست
پاسخ:
سلام،
مرسی از اینکه وب من رو خوانده اید .
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی