داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

گمشده ابر باران (قصه کارتونی )

شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۸ ق.ظ

کارتون
Once upon a time
گمشده ای گوسفند ،
گوسفند سالها بود ، مثل یک مسافر زندگی کرده بود ، گوسفند گمشده ای داشت . سالها بود . به دنبال این گمشده می گشت .
یک عکس داشت ، در دستش به هر کسی می رسید ، به او این عکس را نشان می داد ، شما را به خدا او را دیده اید ،
ولی همیشه یک پاسخ می شنید :
نه .
این نه را که می شنید ، هر بار ذره ای در قلبش امید کمتر می شد .
اما عکس ، چه کسی بود . عکس برادر کوچک او بود ، اسم برادرش پشمک بود .
یادم رفت ، اسم خود گوسفند را بگویم ، اسم او ابر باران بود .
ابر باران همه جا به دنبال برادر کوچکش ،پشمک گشته بود .
تنها چیزی که از پشمک به جا مانده بود ، فقط یک عکس بود . پشمک در یک روز بارانی ، به دنبال هواپیمای کاغذی خود به دنبال آن می رود . ولی باد هواپیمای کاغذی را خیلی دور می برد ، گویا پشمک دوان دوان به دنبال هواپیمای کاغذی می دویده .
گاو همسایه پشمک را می بیند . به او می گوید : پشمک به کجا چنین شتابان ؟
ولی هیچ حرفی به جز ، این نمی شنود ، هواپیما کاغذی داره اون بالا می ره .
نشنیده بود .
پشمک چنان شتابان رفته بود ، هیچ کس در خانه متوجه او نشده بود .
پشمک داره با سرعت 12 کیلومتر در ساعت داره به جنگل سرد و تاریک و ترسناک می رود .
که گرگ در آنجا  لانه دارد .
ابر باران دعا می کرد ، که گرگ پشمک را نخورده باشد ، بارها در خواب دیده بود ، پشمک اسیر گرگ تیز دندان  شده است . داره در زندان گرگ گریه می کند .
چه چیزی از این مصیبت بدتر که گوسفندی اسیر یک گرگ آن هم گرگ زور گوی در یک جنگل تاریک شود .
ابر بارن از همه پرسیده بود ، دست آخر تنها کسی که باقی مانده بود . به جز
گرگ تیز دندان ، دندان های نیش بسیار بزرگی داشت ، ترسناک تر از بقیه گرگ ها بود ، رئیس گله گرگ ها بود . باهوش نیرومند ، مخوف بود .
فقط تنها چیزی که در مورد، او می گفتند :
تا لحظه آخر که به گوسفندی حمله می کند، هیچ گوسفندی او را ندیده فقط یک صدای فریاد به گوش می رسد .
گرگ خیلی ترسناک بود ، پشمک هم برای ابر باران خیلی عزیز بود .
چند بار در راه ابر باران با خودش فکر کرد ، امکان ندارد ، اگر به جنگل تاریک بروم . باید قید جان خودم را هم بزنم .
ابر باران ، از کابوس های که می دید ، خسته شده بود . پشمک را می دید . اشک می ریزد . در چنگال تیز دندان اسیر است .
بلاخره تصمیم گرفت . به جنگل تاریک برود .
در جنگل تاریک همه چیز سخت تاریک بود .
وقتی به جنگل رسید ، هیچ اثری از هیچ حیوانی نبود ،
ناگهان صدای سسسسسس به گوش او رسید . بعد دقت کرد حیص حیص حیص شنید .
بعد احساس کرد ، چیز سیاهی مثل یک طناب به سمت او نزدیک می شود .
طناب به سمت او آمد ، دو چشم براق به او ذل زده بود . ابر باران خوب نگاه کرد ، بله او مار جنگل بود ،
مار را همه به نام مایک می شناختند .
ابر باران و مایک چشم در چشم . یک 4 دقیقه به هم نگاه کردند ،
مایک به او گفت : از روی جنازه من باید رد شی. بعد به سمت ابر باران شیرجه زد .
ابر باران هم جاخالی داد ، به صورت به زمین افتاد . خدا لعنتت کند . تو با این همه چربی چطوری جا خالی دادی .
مایک نتوانست ابر باران را نیش بزند ، از او پرسید چرا به این چنگل تاریک آمده است ؟
ابر باران عکس برادرش را از جیبش در آورد . به او نشان داد ،
مایک درست آمدی ، چند روزی است . این بره به این جنگل آمد ، من نتوانستم او را نیش بزنم ،
چون مثل تو تیز جا خالی می داد .  پس گرگ او را اسیر کرد . 
ابر باران به زور خودش را کنترل کرد ، نزدیک بود . از بدی این خبر از حال برود .
بسیار خوب پیش به سمت گرگ تیز دندان . چند قدمی برداشت .
جلو می رفت ، دوست داشت ، برگردد ، مایک از دیدن این صحنه خنده اش گرفت .
غلطی روی زمین زد . با ابر باران همراه شد .
به او گفت : غزل خداحافظی را بخوان.
مایک و ابر باران باهم می رفتند . برای اینکه هواپیمای کاغذی به سمت ، جنگل تاریک رفته بود .
ابر باران در دل می گفت : لعنت به هواپیمای کاغذی ، لعنت به هواپیمای کاغذی ولی اگر من هواپیمای کاغذی رو نمی ساختم ، الان جانم را به خطر نمی انداختم .
ابر باران به لانه گرگ رسید . خدایا گرگ تیز دندان ، از ترس اشک در چشمانش حلقه زده بود .
شاید این آخرین لحظات عمر ابر باران بود . شاید تا الان گرگ بردارم را  خورده باشد .
مایک ترس را در چشمان ابر باران می دید ، به او گفت: هنوز هم دیر نشده ، تا ما رو ندیده در برویم .
درست لحظه ای که نیاز به شجاعت داری ، دیگران بیشتر به شما ترس می دهند ، تا اینکه شما را تشویق کنند .
درستش هم شاید همین باشد ، عاقلانه تر هم این است ، یالا خودت رو بنداز توی دهن گرگ . ولی شاید باید مایک می گفت : ما گرگ رو حریفیم .
مایک و ابر باران ، در لانه گرگ رو زدند .
نه بابا قایمکی ، دزدکی وارد ،لانه گرگ شدند .
در آنجا گرگ مخوفی در خواب بود ، ابرباران از شدت ترس ، نمی توانست ، حتی نفس بکشد ،
مایک منتظر بود ، ببیند ، آخر این ماجرا چی می شود . آیا می تواند ، چیزی از گوشت ابر باران یا پشمک را بخورد .
به زندان گرگ رسیدند ،
در آنجا پشمک مشغول اشک ریختن بود ، ابر باران آنقدر از دیدن پشمک خوشحال شد ، فراموش کرد ، در چه جای است .
به پشمک گفت : کلید کجاست . ولی کلید مثل گردن بندی دور گردن تیز دندان بود .
ابر باران با ترس و لرز آرام آرام نزدیک تیز دندان شد .
تیز دندان مشغول خور و پوف می کرد در خواب عمیقی بود  .
تیز دندان ناگهان بیدار شد . تیز دندان با دیدن مایک و ابر باران غافلگیر شد .
ولی مایک به کمک آمد . با چشمانش به چشمان تیز دندان نگاه کرد ، با استعداد ذاتی که داشت ، شروع به هیپنوتیزم درمانی تیز دندان نمود . از آنجای که در خام کردن . ابر باران شانسی نداشت .تیز دندان هم خوابش نبرد  .
تیز دندان گلوی مایک را گرفت . مار احمق می خوای من رو خام کنی .
مایک را در درون کوزه ای انداخت .
به سمت ابر باران رفت . ابر باران . خیلی بازی کامپیوتری تیکن بازی می کرد ، یک کتاب کاراته هم داشت ،
لگد های بدی هم نمی زد .
از آنجای که آمد لگد بزند ، دو پاش رفت  هوا ، اصطلاحا لنگ در هوا شد ..
به زمین خورد . ناگهان ابر باران نقش زمین شد . تیز دندان که به سمت او می دوید  چون ابر باران نقش زمین بود . پای تیز دندان  به بدن ابر باران خورد .
با صورت به زمین خورد بیهوش شد .
با خیلی تلاش ابر باران توانست تیز دندان را کنار بزند .
گردن بند تیز دندان را از گردنش بیرون بیاورد .
اول پشمک بعد مایک را آزاد کند ، از خانه تیز دندان که بیرون آمدند ، تیز دندان به هوش آمد.
مایک و ابر باران ، پشمک با تمام سرعت می دویدند ، تیز دندان هم به دنبال آنها .
تا اینکه از جنگل تاریک خارج شدند ، جنگل تاریک وقتی پایان یافت . تیز دندان دیگر این سه نفر را دنبال نکرد .
مایک هم از این دو برادر خداحافظی کرد .
پشمک و ابر باران به خانه باز گشتند .
ابر باران گمشده اش را پیدا کرد .

  • روبرت

نظرات (۱)

در زندگی مهم این  نیست که به ایده آل زندگی تان برسید بلکه مهم این است که در مسیر رسیدن به ایده آل زندگی تان حرکت کنید . الهی قمشه ای

پاسخ:
اگر می خواهید در زندگی موفق باشید، استقامت و پشتکار را همراه صمیمی خود سازید.
ادیسون
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی