داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

 کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری
گنجشگ اشنایدر با خودش فکر کرد ، چرا شب ها ستاره ای نمی بینم ، چرا در شهر ها شب هنگام باید خیلی دقت کنی . ستاره ای در آسمان ببینی . آخر این هم شد شب ، شب بدون ستاره فقط چند ستاره پر نور این اواخر دیده می شود .
اشنایدر دلش برای ستاره ها تنگ شده بود .
انگار کسی ستاره ها را دزدیده بود . اشنایدر وقتی که بچه بود . شب های پر ستاره را به یاد داشت . ولی الان به خاطر اینکه نور شهر بیشتر شده بود . ستاره ها معلوم نبودند .
اشنایدر فکر می کرد ، کسی ستاره ها را دزدیده . اشنایدر هر چی فکر کرد . چه کسی این ستاره ها را دزدیده فکرش به جای نمی رسد . شاید به خیلی ها شک کرد ، احتمالا دزدی که ستاره ها را دزدیده بود .
الان خانه اش پر از ستاره است .
اشنایدر دوست داشت ، ستاره ها را آزاد کند . اگر ستاره ها به آسمان بر می گشتند . شب ها خیلی زیباتر از گدشته می شدند . اشنایدر گنجشک با اراده ای بود  . پس تا صبح صبر نکرد .
همان شب دست به کار شد .
باید ستاره ها را پیدا کنم . بعد از گشتن در درون شهر به هر جای که نور زیادی می دید ، می رفت به امید اینکه ستاره ها را پیدا کند .
به یک ساختمان خیلی بلند رفت . ولی هر وقت به منشاء نور ها می رسید . فقط می دید . اینها فقط چراغ های هستند . انسان ها برای تبلیغات و یا زیبایی شب گذاشته اند .
چراغ ها همه جا دیده می شدند .
اشنایدر خسته شد. گوشه ای نشست باید از کسی کمک می گرفت .
پس به سراغ جغد رفت . اسم جغد لویی بود .
اشنایدر علت اینکه شب های شهر ستاره ندارند ، را جویا شد ؟
لویی:  با  من بیا تو را به جای می برم ، تا دلت می خواهد ستاره ببینی .
اشنایدر و لویی تا صبح به سمت ، خارج از شهر پرواز کردند .
اشنایدر به خاطر اینکه بالهای کوچکتری داشت ، مجبور بود ، بیشتر تلاش کند . تا به لویی برسد .
لویی و اشنایدر بلاخره به جایی رسیدند ، خبری از چراغ های شهرها نبود .
در آنجا فقط چند خانه روستایی بود .
ولی صبح شده بود .
اشنایدر به لوی نگاه کرد ..
اشنایدر : دیر شد ، روز شد ، ستاره ها الان ستاره ها روزها می روند ،  من خیلی خسته ام باید بخوابم .
اشنایدر و لوی تا نیمه های ظهر خوابیدند . هوا خیلی صاف تر از شهر بود .
اشنایدر : لوی ستاره ها را چه کسی دزدیده اند .
لویی : نورهای که آدم ها برای اینکه شب بهتر ببینند . دزدیده است .
اشنایدر : موقع روز ستاره ها کجا می روند . 
لویی : جای نمی روند ، ولی بعضی ها که چشمان قوی دارند ، حتی موقع روز هم ستاره ها را می ببینند .
اشنایدر : یعنی عقابها موقع روز ستاره ها را می بینند .
لویی : نمی دونم .
شب شد ، بلاخره اشنایدر ستاره های دزدیده شده را پیدا کرد ، خاطرات کودکی اشنایدر برای او زنده شد. خیلی وقت بود . آسمان پر ستاره ندیده بود .
خیلی زیبا و آرامش بخش بود . صحنه زیبایی بود .
اشنایدر به شهر برگشت ، ولی هر وقت دلش برای ستاره تنگ می شد ، با لویی یا چند تا دوست دیگر به دیدن ستاره ها می آمد .

  • روبرت

نظرات (۱)

شکست بیش از موفقیت آموزنده است;کسی که هیچ گاه اشتباه نمی کند،هرگز به جایی نمی رسد.
پاسخ:
به نظر من عشق و علاقه زیاد به تداوم در امر یادگیری عامل بسیار مهمی است. من در دوران کودکی آموختم که زیاد کتاب بخوانم. بیل گیتس
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی