داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

مایکل و اسکات دو خرگوش (قصه کارتونی )

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۰۶ ق.ظ

کارتون

Once upon a time

در شهر خرگوش ها خرگوشی زندگی می کرد ،

به نام مایکل

مایکل همیشه در حال کار کردن بود ، از هر فرصتی استفاده می کرد ،
برای اینکه خودش را به جایگاه بهتری برساند ،

مایکل صبح تا شب خود را برای یک هدف اختصاص داده بود ، همیشه مشغول کار کردن بود . روزی

اسکات خرگوش را دید کنار سایه درختی در حال استراحت کردن بود .

مایکل از او پرسید ، اسکات روزها و شب ها سخت در حال کار کردن هستم . چی کار کنم . وقت برای استراحت کردن داشته باشم .

اسکات گفت : وقتی از من می پرسی ، آیا واقعا حس می کنی ، من در حال استراحت هستم .

الان مدتهاست ، به این فکر می کنم . چی کار کنم ، مثل تو کار کنم . ولی فقط کمی کار می کنم . بعد دوباره کم کاری می کنم ، بعد آخرش همه چیز رو فراموش می کنم .

اسکات ادامه داد : چی کار می کنی این همه تلاش می کنی .

مایکل : من فکر می کنم ، به اندازه کافی تلاش نمی کنم . خیلی فرصت ها را از دست داده ام . هر قدر هم تلاش می کنم . فکر می کنم ، باز می توانستم ، بهتر و بیشتر از این عمل کنم .

اسکات : ولی جواب من را ندادی من نمی توانم ، خودم را راضی کنم ، مثل تو کار کنم .چطور خودت را راضی می کنی، از استراحت خودت می زنی ، بیشتر از خیلی ها کار می کنی .

مایکل: اگر بیشتر تلاش نکنم ، تلاش های که قبلا انجام داده ام ، همه به باد می روند ، اگر نتوانم خودم را راضی کنم .بیشتر تلاش کنم ، چیز تازه ای یاد نمی گیریم . به هر حال خودم را راضی می کنم . اگر به نتیجه امروز نرسم ، ماه دیگر خواهم رسید ، سال دیگر خواهم رسید ، حداقل تلاشم را می کنم ، حتی اگر موفق نشوم .

  • روبرت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی