داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

کوین کبوتر (قصه کارتونی )

يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۰۳ ق.ظ

کارتون

Once upon a time

در دل کبوتر چه می گذشت .

کبوتری به اسم ، کوین می خواست نامه ای را به مقصد برساند . کوین نامه ای که به پایش بسته شده بود .

را باید به مقصد می رساند . کوین گرفتار توفان شده بود . باد شروع به وزیدن کرده بود .

اوضاع هوا اصلا خوب نبود . کوین باید جای پناه می گرفت . باد او را کمی از مسیر خود دور کرد . کوین در درون یک چاه آب پناه گرفت .

بیرون باد به شدت می وزید . صدای باد در درون چاه آب هم شنیده می شد. کوین در درون چاه آب باران او را خیس می کرد . مجبور شد از چاه آب بیرون برود .

در درون یک درخت ، در لانه یک سنجاب مهمان شود .

سنجاب پیری به اسم لوکاس در درون این لانه زندگی می کرد ، از دیدن یک کبوتر خیلی خوشحال شد .

بیرون باران شدیدی بود .

کوین از لوکاس اجازه گرفت . تا پایان باران در لانه او بماند .

لوکاس از او سوال کرد به کجا می رود . او هم برای لوکاس توضیح داد باید نامه ای را برای کسی ببرد .

بعد از باران کوین دوباره پرواز کرد . نامه را به مقصد رساند .

دوباره می خواستند ، نامه ای به پای کوین ببندند . ولی کوین این بار فرار کرد ، پرواز کرد .پیش لوکاس رفت .

وقتی به آنجا رسید . به لوکاس گفت : ببخشید ، موقع خداحافظی یادم رفت ، تشکر کنم .

لوکاس گفت : هر سنجاب دیگری هم بود ، همین کار را می کرد .

کوین تصمیم گرفت . آزادانه زندگی کند . دیگر نامه ای را برای کسی نبرد . باید حرفهای را که خودش می خواست را به دیگران انتقال می داد .

کوین در همسایگی لوکاس لانه ای ساخت همسایه لوکاس شد .

  • روبرت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی