لوبیای سحر آمیز و لاک پشت (قصه کارتونی )
قصه کارتونی
Once upon a time
لاک پشتی لوبیایی سحر آمیز در حیاط خانه کاشت . فردا صبح که بیدار شد . وقتی وارد حیاط خانه شد ، یک لوبیایی غول پیکر در حیاط خانه مشاهده کرد . لاک پشت خیلی ناراحت شد .
حالا چطوری این گیاه غول پیکر را می خواست از حیاط خانه بیرون ببرد . هیچ اره برقی نمی توانست این گیاه را قطع کند .
لاک پشت ، رفت تبر را برداشت . شروع به ضربه زدن به لوبیا کرد . ولی اصلا تاثیری نداشت .
بعد از 2 ساعت بالای لویبا را نگاه کرد ، یک لاک پشت غول پیکر از نزدیکی ابرها به زمین نزدیک می شد . لاک پشت چیزهای مهم خانه را مثل پول و طلا و عکس پدربزرگش را از خانه برداشت ، همه را در یک چمدان ریخت . پا به فرار گذاشت .
ولی دیر شده بود.
غول با دستهایش لاک پشت را گرفت . از او پرسید . تو این لوبیا را از کجا آورده ای .
لاک پشت : من این لوبیا را از بازار از یک مغازه سگ خریده ام .
غول : حالا مغازه سگ کجاست.
لاک پشت آدرس مغازه سگ را به غول داد .
به بازار رفتند . همه اهالی شهر حیوانات ، یک لاک پشت غول پیکر را می دیدند ، در حالی که لاک پشت همشهری آنها را در دست او بود .
غول به مغازه سگ رفت . سگ را هم در دست دیگر خود گرفت .
از سگ پرسید . این لوبیا ها را از کجا آورده ای.
سگ که خیلی ترسیده بود .
سگ : یک روز که می خواستم ، وارد مغازه شوم . یک بسته کوچک لوبیا را در راه پیدا کردم .
غول عصبانی بود . معلوم نبود ، چه کسی این لوبیا را را به این شهر آورده بود .
غول بعد از اینکه سگ و لاک پشت را روی زمین رها کرد . از لوبیا سحر آمیز بالا رفت . وقتی به بالای ابرها رسید . با یک حرکت لوبیا سحر آمیز را از ریشه در آورد .
به بالای ابر ها برد .
یک گودال بزرگ در حیاط لاک پشت به جا ماند . ولی خانه صدمه چندانی ندید .
لاک پشت دیگر تا آخر عمرش هیچ لوبیا را در زمین نکاشت .
- ۹۴/۰۷/۲۶