داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

لوبیای سحر آمیز و لاک پشت (قصه کارتونی )

يكشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۵ ق.ظ

قصه کارتونی
Once upon a time
لاک پشتی لوبیایی سحر آمیز در حیاط خانه کاشت . فردا صبح که بیدار شد . وقتی وارد حیاط خانه شد ، یک لوبیایی غول پیکر در حیاط خانه مشاهده کرد . لاک پشت خیلی ناراحت شد .
حالا چطوری این گیاه غول پیکر را می خواست از حیاط خانه بیرون ببرد . هیچ اره برقی نمی توانست این گیاه را قطع کند .
لاک پشت ، رفت تبر را برداشت . شروع به ضربه زدن به لوبیا کرد . ولی اصلا تاثیری نداشت .
بعد از 2 ساعت بالای لویبا را نگاه کرد ، یک لاک پشت غول پیکر از نزدیکی ابرها به زمین نزدیک می شد . لاک پشت چیزهای مهم خانه را مثل پول و طلا و عکس پدربزرگش را از خانه برداشت ، همه را در یک چمدان ریخت . پا به فرار گذاشت .
ولی دیر شده بود.
غول با دستهایش لاک پشت را گرفت . از او پرسید . تو این لوبیا را از کجا آورده ای .
لاک پشت : من این لوبیا را از بازار از یک مغازه سگ خریده ام .
غول : حالا مغازه سگ کجاست.
لاک پشت آدرس مغازه سگ را به غول داد .
به بازار رفتند . همه اهالی شهر حیوانات ، یک لاک پشت غول پیکر را می دیدند ، در حالی که لاک پشت همشهری آنها را در دست او بود .
غول به مغازه سگ رفت . سگ را هم در دست دیگر خود گرفت .
از سگ پرسید . این لوبیا ها را از کجا آورده ای.
سگ که خیلی ترسیده بود .
سگ : یک روز که می خواستم ، وارد مغازه شوم . یک بسته کوچک لوبیا را در راه پیدا کردم .
غول عصبانی بود . معلوم نبود ، چه کسی این لوبیا را را به این شهر آورده بود .
غول بعد از اینکه سگ و لاک پشت را روی زمین رها کرد . از لوبیا سحر آمیز بالا رفت . وقتی به بالای ابرها رسید . با یک حرکت لوبیا سحر آمیز را از ریشه در آورد .
به بالای ابر ها برد .
یک گودال بزرگ در حیاط لاک پشت به جا ماند . ولی خانه صدمه چندانی ندید .
لاک پشت دیگر تا آخر عمرش هیچ لوبیا را در زمین نکاشت .

  • روبرت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی