داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

کارتون
Once upon a time
گوسفندی به اسم ابر باران ، برادرش به اسم پشمک (کودک ) ، دوستش به اسم شال گردن ، گرگ هم به اسم تیز دندان در این قصه هستند .
ابر باران مشغول کار روی پروژه بود . ولی هر موقع روی کارش تمرکز می کرد . پشمک وارد اتاق کار می شد . از ابر باران درخواست می کرد . چند ساعتی با او بازی کند .
ابر باران بدون اینکه به پشمک اعتنایی کند . مشغول به کارش شد .حدود نیم ساعت پشمک از او درخواست بازی می کرد . در این نیم ساعت خود ابر باران تمرکزی روی کارش نداشت .
پشمک دائم تمرکز او را بهم می زد . تا اینکه ابر باران عصبانی شد . سر پشمک داد کشید . پشمک ناراحت شد از اتاق بیرون رفت .
ابر باران پیش خودش فکر کرد . اگر همان اول به درخواست بازی پشمک را قبول می کرد . هم خودش نیم ساعت استراحت کرده بود و سر پشمک داد نمی کشید  .
ابر باران این روز ها وقتی برای پشمک برادر کوچک خود نداشت .
از شال گردن راهنمایی خواست ، شال گردن به او پیشنهاد داد ، با هم به بیرون از شهر بروند .
پس ، شال گردن ، ابر باران و پشمک، 3 نفری به دل طبیعت رفتند . جای که چند درختی به چشم می خورد .
این بار شروع به طناب بازی می کردند ، شال گردن و ابر باران یک سر طناب را گرفته بودند ، پشمک هم آن وسط بود . شال گردن و ابر باران طناب را می چرخاندن ، وقتی به پاهای پشمک می رسید . باید از روی طناب می پرید .
در همین لحظه تیز دندان از راه می رسد . دوباره آرام ، آرام نزدیک می شود . بعد در لحظه مناسب به سمت پشمک یورش می برد . طناب به صورت تیز دندان می خورد .
تیز دندان : نامرد ها من با دست خالی شما با طناب .
تیز دندان در حالی که با دست صورتش را گرفته روی دو پای خود راه می رود . از آنجا می رود .
ابر باران و شال گردن و پشمک هم غروب از آن محل می روند .

  • روبرت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی