بی خبر رفتن (قصه کارتونی )
به نام خدا
قصه کارتونی
Once upon a time
پشمک اسم یک گوسفند است .
او چند روزی بود . از خانه که داشتند خارج شده بود ، ولی اصلا هیج خبری از او نبود . ولی دوست او شال گردن همه جا را به دنبال پشمک گشته بود .
پشمک کجا می تواند . رفته باشد . بی خبر بدون هیچ اثری امکان نداشت .
شال گردن بعد از اینکه خیلی دنبال پشمک گشت . متوجه شد .
به شهری دیگر رفته خیلی بی خبر بدون اطلاع او فقط به خاطر اینکه از دست شال گردن راحت شود .
حتی احتمال این موضوع برای شال گردن خیلی سخت بود . ولی با انگیزه یا بدون انگیزه قبلی شال گردن دست به این اقدام جابه جایی زده بود .
شال گردن بلاخره پشمک را گیر آورد . خیلی به او شکایت کرد . بعد از عمری دوستی چرا بی خبر رفتی ؟
پشمک در پاسخ فقط گفت :
خیلی وقت بود . می خواستم از این شهر بروم ، ولی نمی توانستم . یک تصمیم قاطع بگیریم . می دانستم . اگر از دوستان خداحافظی کنم .
این کار برای من سخت تر می شود . پس تصمیم گرفتم . بی خبر از این شهر بروم .
- ۹۴/۰۸/۲۸