داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

بی خبر رفتن (قصه کارتونی )

پنجشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۲۸ ق.ظ


به نام خدا
قصه کارتونی
Once upon a time
پشمک اسم یک گوسفند است .
او چند روزی بود . از خانه که داشتند خارج شده بود ، ولی اصلا هیج خبری از او نبود . ولی دوست او شال گردن همه جا را به دنبال پشمک گشته بود .
پشمک کجا می تواند . رفته باشد . بی خبر بدون هیچ اثری امکان نداشت .
شال گردن بعد از اینکه خیلی دنبال پشمک گشت . متوجه شد .
به شهری دیگر رفته خیلی بی خبر بدون اطلاع او فقط به خاطر اینکه از دست شال گردن راحت شود .
حتی احتمال این موضوع برای شال گردن خیلی سخت بود . ولی با انگیزه یا بدون انگیزه قبلی شال گردن دست به این اقدام جابه جایی زده بود .
شال گردن بلاخره پشمک را گیر آورد . خیلی به او شکایت کرد . بعد از عمری دوستی چرا بی خبر رفتی ؟
پشمک در پاسخ فقط گفت :
خیلی وقت بود . می خواستم از این شهر بروم ، ولی نمی توانستم . یک تصمیم قاطع بگیریم . می دانستم . اگر از دوستان خداحافظی کنم .
این کار برای من سخت تر می شود . پس تصمیم گرفتم . بی خبر از این شهر بروم .

  • روبرت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی