داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

زنبور (قصه کارتونی )

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۵ ق.ظ

زنبور روی دیوار نشسته بود . آفتاب غروب ملایم در حال تابش بود . زنبور وقتی به گل آفتاب گردان نگاه می کرد .

از این تعجب کرده بود . به غیر از آفتاب گردان تمام گل ها سعی می کنند . خودشان را به نور خورشید برسانند .

زنبور هم همیشه برای خوردن غذا به این گل ها نیاز داشت .

به هر حال خورشید در حال غروب کردن بود  .زنبور باید به کندو باز می گشت .

  • روبرت

نظرات (۱)

  • فروش سنگ آنتیک
  • سلام دوست عزیزم.ممنون بابت داستانتون.جالب بود
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی