داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

زنبور روی دیوار نشسته بود . آفتاب غروب ملایم در حال تابش بود . زنبور وقتی به گل آفتاب گردان نگاه می کرد .

از این تعجب کرده بود . به غیر از آفتاب گردان تمام گل ها سعی می کنند . خودشان را به نور خورشید برسانند .

زنبور هم همیشه برای خوردن غذا به این گل ها نیاز داشت .

به هر حال خورشید در حال غروب کردن بود  .زنبور باید به کندو باز می گشت .

  • روبرت
قصه کارتونی
Once upon a time
چند متری جلو نرفته بود . همان سنجاب خیلی سریع که یک از دوستهای دیگر او با یک فندق او را هدف قرار داد.
سنجاب برگشت .
متوجه شد. دوست خودش است .
حال حوصله اعتراض کردن هم نداشت .
انگار بعضی از رفتار خیلی از دوستان عوض نمی شود .
ولی کاری هم از دستش ساخته نبود .
همیشه از این شوخی ها رو دوست نداشت .
ولی این بار متفاوت تر از همیشه عصبانی نشد .
یک لبخند زد .
به راهش ادامه داد .
  • روبرت