داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

۲۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

کارتون

Once upon a time 

همه چیز در شهر خرگوش ها به هم ریخته بود ،

به علت اینکه پل روی رودخانه به خاطر قدیمی بودن آن باید دوباره ساخته می شد . حدود 1 ماه اهالی شمال و جنوب که تنها مسیر عبور و مرور آنها این پل بود، دیگر نمی توانستند ، از این پل عبور کنند .

تقریبا خیلی از وسائلی که به راحتی از این پل وارد قسمت شمالی و جنوبی مبادله می شد .

دیگر نمی توانستند این یک ماه گذشت . همه چیز مثل روز اول شد .

ولی وقتی که پل باید دوباره سازی می شد  ، تازه همگی قدر این پل را فهمیدند .

  • روبرت
کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری

خرگوشی هر شب  گرگ ها را تقلید می کرد  ،
شایعه شده بود ، یک خرگوش وقتی که ماه کامل می شود ،
به خرگوش گرگ نما تبدیل می شود .
اصلا چیز خوش آیند برای خرگوش های دیگر نبود ، سر راه این خرگوش گرگ نما سبز می شدند .
خطر بزرگی آنها را تهدید می کرد .
عده ای عقیده داشتند ، قدرت یک خرگوش گرگنما حتی از یک گرگ هم بیشتر است .
ولی هیچ وقت هیچ کسی خرگوش گرگ نما ندیده است .
ولی این شب ها ساعتهای 02:00 صدای زوزه های گرگ از شهر خرگوش های می آید .
عده ای که خانه هایشان نزدیک این صداهای ترسناک  است ،
شب ها در رختخواب از سرما به خود می لرزند .
ببخشید از ترس می لرزند .
ای کاش صدای یک گرگ باشد ، ولی صدای زوزه ها مشکوک است .
بعضی خرگوش ها می گویند ، چشمان قرمز خرگوش گرگ نما را هر کسی ببیند ، از ترس همان جا دیگر نمی تواند ، هیچ حرکتی کند .
صدای زوزه ها فقط یک حقه است .
این یک خرگوش است ، به اسم ویکی که از همه با هوش تر است . فقط قصد شوخی دارد .
ولی ویکی کار خوبی انجام نمی دهد ،
ویکی در شهر اعلام کرد ،
فردا شب راحت بخوابید ، چون این من بودم . هر شب ساعت 02:00 صدای گرگ در می آوردم .
ولی همین که خرگوش ها فهمیدند ،
خرگوش گرگ نما دروغی بیش نیست ، همه ی اهالی شهر را در مجسم کنید ، که همه چوب و چماغ به دست ،
به دنبال ویکی می دوند .
ولی در چهره ویکی هیچ ترس نیست . فقط از این همه جلب توجه که کرده است ، خیلی خوشحال است .
خلاصه پای ویکی در یک چاله می رود .
محکم به زمین می خورد . یک کتک مفصل از اهالی شهر خرگوش ها .
ولی بعضی از شوخی ها بهای گزافی دارند .
  • روبرت
کارتون
once upon a time
خرگوش با گوشهای دو برابر یک خرگوش معمولی .
در شهر خرگوشها خرگوشی زندگی می کرد .
به اسم لورا .
لورا گوشهایش بزرگتر از حد معمول بود . ولی به همین علت  قدرت شنوایی بالایی داشت .
تقریبا دو برابر حد معمول یک خرگوش معمولی .
لورا هر صدا های ضعیف  را حس می کرد ، که بقیه آنها را نمی شنیدند .
ولی برخی از مشکلات هم را به خاطر بزرگی این گوش ها متحمل می شد . ظاهرش مثل بقیه خرگوش ها نبود .
در هر محیط  تازه ای که وارد می شد .
به خاطر ظاهر خاصی که داشت . توجه ها را جلب می کرد .
در نهایت لورا به این جلب توجه ها عادت کرد . چیزی که یاد گرفت . این که او یک توانایی دارد . به خاطر این که از هر خرگوش دیگری تیز گوش تر بود  .
از این توانایی خود استفاده خوبی کرد .
لورا سعی کرد . با گوشهای قوی که دارد . تنظیم آهنگ  موسیقی را یاد گرفت . بعد آهنگهای که را که لورا تنظیم می کرد .
از تمام آهنگهای بقیه خرگوش ها دقیق تر بود .
از حرفهای که پشت سر او می زندند را متاسفانه بیشتر از همه می شنید .
از راز های خیلی ها خبر داشت . سعی می کرد . خیلی از حرفهای را که می شنود را نشنود .
خود را به نشنیدن حرفها و رازهای خیلی ها عادت داده بود . تا می توانست از این گوشهای بزرگ به عنوان یک نعمت یاد می کرد .
هیچ وقت شکایت نمی کرد . همیشه از این نعمت گوشهای بزرگ شکرگزار بود .
  • روبرت