داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

۲۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

کارتون
Once upon a time
گمشده ای گوسفند ،
گوسفند سالها بود ، مثل یک مسافر زندگی کرده بود ، گوسفند گمشده ای داشت . سالها بود . به دنبال این گمشده می گشت .
یک عکس داشت ، در دستش به هر کسی می رسید ، به او این عکس را نشان می داد ، شما را به خدا او را دیده اید ،
ولی همیشه یک پاسخ می شنید :
نه .
این نه را که می شنید ، هر بار ذره ای در قلبش امید کمتر می شد .
اما عکس ، چه کسی بود . عکس برادر کوچک او بود ، اسم برادرش پشمک بود .
یادم رفت ، اسم خود گوسفند را بگویم ، اسم او ابر باران بود .
ابر باران همه جا به دنبال برادر کوچکش ،پشمک گشته بود .
تنها چیزی که از پشمک به جا مانده بود ، فقط یک عکس بود . پشمک در یک روز بارانی ، به دنبال هواپیمای کاغذی خود به دنبال آن می رود . ولی باد هواپیمای کاغذی را خیلی دور می برد ، گویا پشمک دوان دوان به دنبال هواپیمای کاغذی می دویده .
گاو همسایه پشمک را می بیند . به او می گوید : پشمک به کجا چنین شتابان ؟
ولی هیچ حرفی به جز ، این نمی شنود ، هواپیما کاغذی داره اون بالا می ره .
نشنیده بود .
پشمک چنان شتابان رفته بود ، هیچ کس در خانه متوجه او نشده بود .
پشمک داره با سرعت 12 کیلومتر در ساعت داره به جنگل سرد و تاریک و ترسناک می رود .
که گرگ در آنجا  لانه دارد .
ابر باران دعا می کرد ، که گرگ پشمک را نخورده باشد ، بارها در خواب دیده بود ، پشمک اسیر گرگ تیز دندان  شده است . داره در زندان گرگ گریه می کند .
چه چیزی از این مصیبت بدتر که گوسفندی اسیر یک گرگ آن هم گرگ زور گوی در یک جنگل تاریک شود .
ابر بارن از همه پرسیده بود ، دست آخر تنها کسی که باقی مانده بود . به جز
گرگ تیز دندان ، دندان های نیش بسیار بزرگی داشت ، ترسناک تر از بقیه گرگ ها بود ، رئیس گله گرگ ها بود . باهوش نیرومند ، مخوف بود .
فقط تنها چیزی که در مورد، او می گفتند :
تا لحظه آخر که به گوسفندی حمله می کند، هیچ گوسفندی او را ندیده فقط یک صدای فریاد به گوش می رسد .
گرگ خیلی ترسناک بود ، پشمک هم برای ابر باران خیلی عزیز بود .
چند بار در راه ابر باران با خودش فکر کرد ، امکان ندارد ، اگر به جنگل تاریک بروم . باید قید جان خودم را هم بزنم .
ابر باران ، از کابوس های که می دید ، خسته شده بود . پشمک را می دید . اشک می ریزد . در چنگال تیز دندان اسیر است .
بلاخره تصمیم گرفت . به جنگل تاریک برود .
در جنگل تاریک همه چیز سخت تاریک بود .
وقتی به جنگل رسید ، هیچ اثری از هیچ حیوانی نبود ،
ناگهان صدای سسسسسس به گوش او رسید . بعد دقت کرد حیص حیص حیص شنید .
بعد احساس کرد ، چیز سیاهی مثل یک طناب به سمت او نزدیک می شود .
طناب به سمت او آمد ، دو چشم براق به او ذل زده بود . ابر باران خوب نگاه کرد ، بله او مار جنگل بود ،
مار را همه به نام مایک می شناختند .
ابر باران و مایک چشم در چشم . یک 4 دقیقه به هم نگاه کردند ،
مایک به او گفت : از روی جنازه من باید رد شی. بعد به سمت ابر باران شیرجه زد .
ابر باران هم جاخالی داد ، به صورت به زمین افتاد . خدا لعنتت کند . تو با این همه چربی چطوری جا خالی دادی .
مایک نتوانست ابر باران را نیش بزند ، از او پرسید چرا به این چنگل تاریک آمده است ؟
ابر باران عکس برادرش را از جیبش در آورد . به او نشان داد ،
مایک درست آمدی ، چند روزی است . این بره به این جنگل آمد ، من نتوانستم او را نیش بزنم ،
چون مثل تو تیز جا خالی می داد .  پس گرگ او را اسیر کرد . 
ابر باران به زور خودش را کنترل کرد ، نزدیک بود . از بدی این خبر از حال برود .
بسیار خوب پیش به سمت گرگ تیز دندان . چند قدمی برداشت .
جلو می رفت ، دوست داشت ، برگردد ، مایک از دیدن این صحنه خنده اش گرفت .
غلطی روی زمین زد . با ابر باران همراه شد .
به او گفت : غزل خداحافظی را بخوان.
مایک و ابر باران باهم می رفتند . برای اینکه هواپیمای کاغذی به سمت ، جنگل تاریک رفته بود .
ابر باران در دل می گفت : لعنت به هواپیمای کاغذی ، لعنت به هواپیمای کاغذی ولی اگر من هواپیمای کاغذی رو نمی ساختم ، الان جانم را به خطر نمی انداختم .
ابر باران به لانه گرگ رسید . خدایا گرگ تیز دندان ، از ترس اشک در چشمانش حلقه زده بود .
شاید این آخرین لحظات عمر ابر باران بود . شاید تا الان گرگ بردارم را  خورده باشد .
مایک ترس را در چشمان ابر باران می دید ، به او گفت: هنوز هم دیر نشده ، تا ما رو ندیده در برویم .
درست لحظه ای که نیاز به شجاعت داری ، دیگران بیشتر به شما ترس می دهند ، تا اینکه شما را تشویق کنند .
درستش هم شاید همین باشد ، عاقلانه تر هم این است ، یالا خودت رو بنداز توی دهن گرگ . ولی شاید باید مایک می گفت : ما گرگ رو حریفیم .
مایک و ابر باران ، در لانه گرگ رو زدند .
نه بابا قایمکی ، دزدکی وارد ،لانه گرگ شدند .
در آنجا گرگ مخوفی در خواب بود ، ابرباران از شدت ترس ، نمی توانست ، حتی نفس بکشد ،
مایک منتظر بود ، ببیند ، آخر این ماجرا چی می شود . آیا می تواند ، چیزی از گوشت ابر باران یا پشمک را بخورد .
به زندان گرگ رسیدند ،
در آنجا پشمک مشغول اشک ریختن بود ، ابر باران آنقدر از دیدن پشمک خوشحال شد ، فراموش کرد ، در چه جای است .
به پشمک گفت : کلید کجاست . ولی کلید مثل گردن بندی دور گردن تیز دندان بود .
ابر باران با ترس و لرز آرام آرام نزدیک تیز دندان شد .
تیز دندان مشغول خور و پوف می کرد در خواب عمیقی بود  .
تیز دندان ناگهان بیدار شد . تیز دندان با دیدن مایک و ابر باران غافلگیر شد .
ولی مایک به کمک آمد . با چشمانش به چشمان تیز دندان نگاه کرد ، با استعداد ذاتی که داشت ، شروع به هیپنوتیزم درمانی تیز دندان نمود . از آنجای که در خام کردن . ابر باران شانسی نداشت .تیز دندان هم خوابش نبرد  .
تیز دندان گلوی مایک را گرفت . مار احمق می خوای من رو خام کنی .
مایک را در درون کوزه ای انداخت .
به سمت ابر باران رفت . ابر باران . خیلی بازی کامپیوتری تیکن بازی می کرد ، یک کتاب کاراته هم داشت ،
لگد های بدی هم نمی زد .
از آنجای که آمد لگد بزند ، دو پاش رفت  هوا ، اصطلاحا لنگ در هوا شد ..
به زمین خورد . ناگهان ابر باران نقش زمین شد . تیز دندان که به سمت او می دوید  چون ابر باران نقش زمین بود . پای تیز دندان  به بدن ابر باران خورد .
با صورت به زمین خورد بیهوش شد .
با خیلی تلاش ابر باران توانست تیز دندان را کنار بزند .
گردن بند تیز دندان را از گردنش بیرون بیاورد .
اول پشمک بعد مایک را آزاد کند ، از خانه تیز دندان که بیرون آمدند ، تیز دندان به هوش آمد.
مایک و ابر باران ، پشمک با تمام سرعت می دویدند ، تیز دندان هم به دنبال آنها .
تا اینکه از جنگل تاریک خارج شدند ، جنگل تاریک وقتی پایان یافت . تیز دندان دیگر این سه نفر را دنبال نکرد .
مایک هم از این دو برادر خداحافظی کرد .
پشمک و ابر باران به خانه باز گشتند .
ابر باران گمشده اش را پیدا کرد .

  • روبرت

کارتون

Once upon a time
خرگوش مارتین شروع به فکر کردن کرد .
علتش این بود ، دوست داشت ، در کارش پیشرفت کند ، او در یک شرکت مسئول فروش بود ،
یکی از دوستان او در همین شرکت خرگوش مارکو فروش بالای در این شرکت داشت . هر اقدامی کرده ، بود . به هیچ جایی نمی رسید . احساس خوبی نداشت .
به زودی باید جواب رئیس را می داد ، توماس رئیس او بود .
از او خواسته بود . فروش محصولات شرکت را بالا ببرد .
مارتین همه آمار و ارقام ها را مطالعه می کرد ، ولی زود نا امید می شد . چرا نمی توانست یک بازار برای فروش بیشتر خود پیدا کند .
انگار وقتی که انتظار خوش شانسی و امید از این زندگی را نداشت ، تا اینکه یک روز با یک نامه به دستش رسید . او به شهر دیگری انتقال داده بودند . باید یک شعبه دیگر برای فروش محصولات شرکت افتتاح می کرد . مارتین ماموریت بزرگی داشت .
مارتین به شهر جدید رفت ، شهر جدید یک شهر کوچک بود ولی در آن شهر اتفاقات برای او افتاد . وقتی به شهر جدید وارد شد . سریع به بازار آن شهر رفت . تمام بازار را از پایین به بالا دید زد .
مارتین کمی احساس خستگی می کرد ، چند روزی باید در این شهر جدید تمام اوضاع را بررسی می کرد ، وقتی به هتل این شهر رفت یک اتاق یک نفره گرفت . اتاق شماره 16 در اتاق شماره 16 را باز کرد .
یک اتاق قدیمی بود . این اتاق از لحظه ورود مارتین یک حس خاص به او منتقل می کرد . غروب بود . مارتین خیلی خسته بود ، به رستوران هتل رفت بعد شام سبکی خورد . همه چیز خوب بود .
شب وقتی مارتین به اتاق خود بازگشت و در تخت قدیمی خود خوابید . ولی در خواب دید در اتاق را می زنند ، یک قورباغه به نام کوین که یک کت  و شلوار شیک با کروات پوشیده بود .
کوین به مارتین نگاه کرد ، سلام داد به او پیشنهاد داد .
به هم در پیدا کردن ، یک صندوق چه که در یک جزیره ای بود ، بروند . در درون این صندوقچه نقشه ای وجود داشت . این نقشه یک کشتی که از طلا ساخته شده بود .
مارتین خیلی هیجان زده شده بود .
صبح از خواب بیدار شد . در اتاق را زدند . کوین پشت در بود . تمام اتفاقات خواب برای او تکرار شد .
مارتین و کوین با هم به یک جزیره رفتند ، جزیره متروکه بود ، ولی یک قلعه قدیمی در آن جزیره وجود داشت ، به قلعه که رسیدند ، با حیوانی عجیب مواجه شدند .
یک روباه بود ، ولی فقط سر او روباه بود ، بدنش مانند ، یک اسب بود ، سر او هم بزرگتر از یک روباه بود ،
این موجود نگهبان صندوقچه بود ، نگهبان صندوق سخت از دین کوین و مارتین عصبانی شد .
پس به آنها حمله کرد ، مارتین و کوین اول فرار کردند ، بعد به او گفتند : درون جعبه ای یک نقشه است که اگر آن نقشه را نگاه کنی به ، کشتی می رسی که از طلا ساخته شده .
نگهبان صندوق قبول کرد ، با هم بروند ، کشتی طلا را پیدا کنند .
تا همه ثروتمند شوند .
نقشه صندوق نشان می داد ، در جزیره ای دیگر زیر آن جزیره یک غار آبی است که در آن جزیره کشتی از طلا وجود دارد .
پس به آن جزیره رفتند . غار آبی را پیدا کردند ، ولی یک اژدها نگهبان کشتی بود .
نگهبان صندوق با اژدها صحبت کرد ، اژدها قبول کرد ، در فروش کشتی طلایی سهم ببرد .
همه در پایان ثروتمند شدند .

  • روبرت
کارتون
Once upon a time
بیشتر در سرزمین خرگوش ها یک روباه هم جرات حمله به خودش نمی داد  ، چون خرگوش ها هدف داشتند ،
از شهر خرگوش ها محافظت می کردند ،
در شهر موش ها آشوب همه جا بود .
چون موشها برای شهر خود دیوار های محکمی ،نساخته بودند .
موشها باید از شهر خرگوش ها یاد می گرفتند .
در شهر خرگوش ها همه چیز روی برنامه بود ، گروه نگهبان های که از شهر خرگوش ها محافظت می کردند .
همیشه به نوبت عوض می شدند .
به محض اینکه گرگ یا روباه یا شیر یا هر حیوانی که قصد . حمله به شهر خرگوش ها را داشت .
با حمله خرگوش ها مواجه می شد .
20 خرگوش با تیر و کمان به روباه تیر اندازی می کردند .
اگر روباهی  که پشت دیوار بود ، به موقع فرار نمی کرد .
توسط این تیر ها به هلاکت می رسید . حتی شیر هم جرات نداشت، به این شهر نزدیک شود .
خرگوش هدف داشتند . خرگوش ها  درسهای خود را خوب یاد گرفته بودند .
ولی شهر موشها ، همیشه مرکز حمله هر حیوان بود .
به خاطر اینکه تمام کارهای شهر موش ها بدون برنامه بود . هیچ موشی برای فردای خود برنامه ای نداشت .
  • روبرت
کارتون
Once upon a time
کار خرگوش تمام بود ، تمام عمرش به فکر این بود ، کار بزرگی انجام دهد ، ولی چشم به هم زد . چند سالی رو با این فکر هیچ کاری انجام نداده بود  .
تمام هنرش این شده بود ، که کارهای که داشت ، را به آینده واگذار کند .
تازگی سرما خورده بود ، ناگهان جغد به دیدن او آمد به او گفت : چرا به این روز افتاده ای ؟
خرگوش جواب داد : نمی دانم .
جغد با من بیا .
خرگوش از بستر بیماری بیدار کرد ، چند قدم که با جغد برداشت ، حالش بهبود یافت . نگاه به این مورچه ها کن .
مورچه ها همگی با هم و تک تک سخت تلاش می کنند . هیچ نیازی به این پیدا نمی کنند .
کسی آنها را رهبری کند ،
هر کسی کار خود را می داند ،
پس سعی کن از مورچه های یاد بگیری .
خرگوش تعجب کرده ، بود.
ولی من حالم خوب نیست .
جغد خندید . الان باید این رو یاد بگیری .
دلیل برای انجام ندادن ، کارها نیاوری . با این حرفها خودت رو بیمار نکنی .
  • روبرت
کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری
در شهر خرگوش ها همه دنبال طلا می گشتند .
هر قسمتی از زمین را نگاه می کردی خرگوشی را با یک بین مشغول کندن زمین بود .
شایع شده بود ، سکه های طلای زیادی در شهر خرگوش ها زیر زمین توسط یک خرگوش ثروتمند پنهان شده است .
ولی هر قدر زمین را جستجو کردند ،
هیچ خرگوشی سکه های طلا را پیدا نکرد . فقط کسانی که بیل و کلنگ و وسایل کندن زمین را می فروختند .
فروش بیشتری داشتند .
یک مشکل بزرگ هم برای شهر به وجود آمده بود . آن هر جای از شهر که می رفتی . با چاله های مواجه می شدی .
کلانتر شهر خرگوش ها هر خرگوشی را می دید . دستگیر می کرد .
آخر سر شهردار از تمام خرگوش ها درخواست کمک کرد . تا چاله های که بر اثر این شایعه به وجود آمده بودند . با کمک دسته جمعی مردم ، چاله های شهر را پر کند .
  • روبرت
کارتون
Once upon a time
 همیشه دوست داشتم ، یک خرگوش پرنده باشم .
آخرین جمله ای بود .
کوین خرگوش گفته بود .
ولی خرگوش که نمی تواند ، پرواز کند .
شاید اگر می توانست ، پرواز کند . هیچ وقت دلش نمی خواست ، پرواز کند .
ولی توانایی پرواز کردن را نداشت ، چون یک خرگوش بود .
کوین همیشه با حسرت خاصی پرنده ها را نگاه می کرد .
یک ظرف دانه همراه خودش می آورد ، به کبوتر ها می داد ، ولی آیا راهی برای رسیدن به آرزوی کوین وجود داشت .
کوین همیشه در رویاهایش خود را یک پرنده می دید .
پرهای آنها را نگاه میکرد .
بعضی وقت ها فکر می کرد ، اگر پر داشت می توانست پرواز کند ، بنابراین مدتی پر پرنده ها را جمع می کرد .
کوین بعد از چند هفته فهمید . فقط با پر نمی تواند ، پرواز کند ، باید بال داشته باشد به جای دست ، ولی نمی توانست این کار را انجام دهد .
شنیده بود ، آدم ها وسیله ای ساخته اند ، می توانند با آن پرواز کنند . ولی آیا در شهر خرگوش چنین امکانی وجود داشت .
هیچ کس نبود ، به حرفها او گوش کند .
کوین حتی خودش هم مطمئن نبود ، چنین کاری را بتوانند ، به تنهایی انجام دهد .
از بس خودش را به شکل یک پرنده می دید ، خسته شده بود .
روزی دست از این رویا برداشت .
دیگر یک خرگوش عادی به حساب می آمد . از نظر اهالی شهر خرگوش ها عقل به سرش برگشته بود .
هیچ خرگوش عاقلی نیست ، فکر پرواز کردن به سرش بزند . این کار برای خرگوش ها غیر ممکن است . هر خرگوشی فکر کند . می تواند وسیله ای بسازد . بتواند با آن پرواز کند . خرگوشی دیوانه ای ست .
  • روبرت

کارتون

Once upon a time

روزی ، روزگاری

خرگوشی بیشتر از اینکه به فکر پایان دادن به کاری باشد ، به این فکر می کرد . وقت برای انجام هیچ کاری را ندارد  .

اسم این خرگوش تامی بود .

تامی مدتها بود ، می خواست یک میز نهار خوری را با چوب های که جمع کرده بود ، بسازد .

تامی نیاز به این میز ناهار خوری نداشت .

این میز را برای دوستش مارکو می خواست ،برای او این کار را انجام دهد .

تامی اصلا دل به این کار نمی داد . با این روحیه به جای نمی رسید .

روزی بهتر بگم . شبی خوابید . در خواب دید . روح میز ناهار خوری . به سراغش آمده  . یقه تامی را گرفته بود .

تامی من حدود 3 ماه در حیاط منزل تو منتظر و مشتاق هستم . تو بیایی و این چوب ها رو به یک میز ناهار خوری تبدیل کنی .

من الان 3 ماه منتظر هستم . اگر فردا نیایی . شب بعد طور دیگر با تو برخورد می کنم .

تامی از خواب پرید . فریادی کشید .

بعد فردای آن روز از ترس به سراغ چوب ها رفت . وسائل خود را برداشت شروع به کار کرد . تا شب یک میز ناهار خوری با چوب ها ساخته بود .

صبح روز آینده هم آن را رنگ کرد . یک رنگ قهوه ای تیره . میز خیلی خوب شده بود .

دو روز دیگر هم میز را به دوستش مارکو هدیه داد .

  • روبرت
کارتون
خرگوش ها مشغول کارند .
این تابلوی بود ، در جاده ولی کمی جلوتر که می رفتی .
یک خرگوش با دستگاه مشغول کندن آسفالت بود .
خرگوش دیگر با بیل مکانیکی داشت . آسفالت را می کند . یک کامیون که لوله ها  ، آورده بودند .
ظرف مدت کوتاهی خرگوشها لوله را در زمین کار گذاشتند .
و خرگوشهای دیگر که هر کدام مشغول کار خود بودند .
خرگوش ها سخت کار می کردند .
تا پروژه زود تمام شود . به خاطر اینکه جاده هر چه زودتر باید به وضعیت اول خود بر می گشت .
هر کسی به نوعی در این کار نقش داشت ، به غیر از اینکه درآمدی برای خود کسب می کردند .
حسی خوبی داشتند ، از اینکه یک خرگوشی هستند ، کار مفیدی انجام می دهند .

  • روبرت

Once upon a time

مانفرد وسایل کوهنوردی خود را جمع و جور کرد ، با دوستش ماریو قرار شد ، صبح روز سه شنبه از کوه بالا بروند .

مانفرد و ماریو خیلی کوهنوردهای خوبی بودند ، وقتی از کوه بالا می رفتند ، ناگهان ماریو زیر پاش چند سنگ غلط خورد .

ماریو جلوی چشم های مانفرد زمین خورد ، یکی از خرگوش ها حدود 3 یا چهار متر روی صخره ها لیز خورد . اصلا کوه آن طوری که فکر می کردند ، نبود .ماریو پایش را جای اشتباه گذاشته بود .

یک لحظه لیز خورد . مانفرد این صحنه را دید ، خیلی شوکه شد ، اراده اش و خودش را باخت .

چند بار ماریو را صدا زد .

باید سریع عمل می کرد ، ولی دستهایش می لرزید . باید به این ترس غلبه می کرد .

طنابش را محکم کرد ، به پایین صخره ها رفت ، اگر شانس با ماریو همراه نبود ، حتی بیش تر 3 متر می افتاد ، اگر کمی آن طرف تر می افتاد . 30 متر از دره می افتاد .

ولی مانفرد پایین رفت ، خوشبختانه کلاه ایمنی ماریو جان او را نجات داده بود . فقط بی هوش بود .

کمی زخمی شده بود . مانفرد از کوله خود ظرف آب را بیرون آورد . به صورت ماریو کمی آب ریخت .

ماریو به هوش آمد .

بعد از اینکه کمی حالش بهتر شد از آن قسمت بالا رفتند ، بعد ماریو و مانفرد از کوه پایین آمدند . 

اگر مانفرد طنابش را خوب محکم نمی کرد ، هر دوی آنها در آن قسمت از کوه گیر می کردند .

ولی مانفرد با اینکه خودش را باخته بود ، باز کنترل خودش را پیدا کرد . در موقعیت بحرانی .


  • روبرت
جغد دائم در فکر این بود ، پس امشب چی شد .
چرا نیامد ،
جغد هر شب منتظر دوست خود بود ، وقتی که می نشست پای صحبت های خرگوش مشکی تمام غم و غصه های خودش را فراموش می کرد .
خرگوش مشکی و جغد دوستان قدیمی بودند .
شاید اگر می شد ، آنها را در سر زمین غصه ها با هم ببینی ، باور نمی کردی و یک خرگوش و جغد چطوری با هم دوست شده اند .
باور کردنی نبود ولی اتفاق افتاده بود . اصلا دوست ندارم ، از این دو موجود تعریف کنم ، ولی جغد انگار همیشه برای انتقاد از دوست خود آماده بود .
کوبنده انتقاد نمی کرد ، هر وقت ایرادی از خرگوش مشکی می دید از او گله می کرد ، چرا این کار را انجام ندادی .
می توانستی بهتر باشی . اگر بهتر عمل کنی ، موقعیت های بزرگی در انتظار توست . همین که جغد عملا برای خرگوش دل می سوزاند . به فکر او بود .
باعث شده بود . خیلی خود جغد هم معقولانه عمل کند .
جغد وقتی صحبت می کرد ، تمام توجه اش به طرف مقابل بود . روی عکس العمل های او وقتی صحبت می کرد .
انگار کلمات جغد روح خرگوش مشکی را تسخیر می کرد ، ولی هیچ وقت جغد خودش را یک آدم قوی تر از بقیه نمی دانست .
همیشه خودش را مثال می زد . همیشه من هم مثل شما فکر می کردم .
ولی از آن روز که فهمیدیم اشتباه می کنم ، سعی کردم خودم را اصلاح کنم. خرگوش مشکی علاقه زیادی به جغد داشت .
با اینکه جغد ها و خرگوش ها رابطه زیاد خوبی با هم ندارند ، خرگوش دوست داشت ، در هر کاری از جغد مشورت بخواهد .
ولی جغد یک مشاور خود خواه نبود ، هر موقع در مورد مشکل و یا چیزی اگر به ضررش هم بود . حقیقت را می گفت.
خرگوش مشکی این روز خیلی دیر کرده بود . جغد فکر می کرد ، امروز دیگر دوستش نخواهد ، آمد .
ولی موقعی که می خواست ، از آن محل برود .
صدای شنید ، خرگوش مشکی بود . جغد با صحنه عجیبی مواجه شد .
خرگوش مشکی بود . با یک ساک مشکی .
یک کلاه مشکی خیلی ظاهرش فرق کرده بود . خرگوش مشکی سلام کرد .
جغد تعحب کرد ، از او خواست ، توضیح دهد . این کیف مشکی و کلاه مشکی را از کجا آورده است .
خرگوش مشغول صحبت شد .
توضیح داد ، این که تا به امروز از تمام نصیحت های شما گوش دادم ، سعی کردم ، خودم را اصلاح کنم . امروز در کارم موفق هستم .
به خاطر اینکه دوستی به خوبی شما دارم ، شما را که می بینم ، هر موقع که نا امید بودم ، شما با حرفهای که می زدید . دوباره من را امیدوار می کردید .
الان هم این کیف مشکی را برای شما آورده ام .
وقتی کیف مشکی را باز کرد . پر او بود . از اسکناس های درشت . جغد خیلی تعحب کرد .
من این پول ها را قبول نمی کنم. من حرفهای که زدم ، پول قبول نمی کنم .
خرگوش خیلی ناراحت شد ،چون در موفقیت مالی که به دست آورده بود ، واقعا جغد نقش مهمی داشت .
اگر جغد نبود ، خیلی موقعیت فرق می کرد . جغد یک نقش اساسی را ایفا می کرد .
خرگوش اگر این پول ها را از من قبول نکنید .
من اگر امروز به این ثروت رسیده ام ، به خاطر وجود حمایت های شما از من بود .
شما بودید با حرفهای که به من می زدید ، من را راهنمایی می کردید ، شما واقعا می خواستید . من به کارم ادامه دهم .
خرگوش حالا من با این پول ها چه کنم.
جغد گفت : عده ای هستند ، خیلی از من نیازمند تر هستند ، اگر می خواهی ، من به شما کمک می کنم .
تا نیازمندان واقعی را پیدا کنیم . در جنگل کسان نیازمند زیاد هستند .
خرگوش قبول کرد ، فردا به همراه جغد به حیوانات نیازمند کمک کردند .
جغد وقتی تمام پولها را به نیازمندان کمک کردند ،خیلی از خرگوش تشکر کرد .
خرگوش به جغد گفت : خیلی برای من عجیب است ، شما چرا پول های که حق خودتان بود ، را به دیگران می بخشید .
جغد گفت : هرگز روزهای سختی خودم را فراموش نمی کنم .
باز هم از خرگوش مشکی تشکر کرد ، دوباره با هم به خانه های خود برگشتند .
خرگوش مشکی چیز بهتری از جغد یاد گرفت ، بخششی که جغد انجام داد .
این بار اول نبود ، جغد این کار را انجام می دهد ، جغد به طور منظمی عده ای از نیازمندان را حمایت می کرد .

  • روبرت