کارتون
Once upon a time
گمشده ای گوسفند ،
گوسفند سالها بود ، مثل یک مسافر زندگی کرده بود ، گوسفند گمشده ای داشت . سالها بود . به دنبال این گمشده می گشت .
یک عکس داشت ، در دستش به هر کسی می رسید ، به او این عکس را نشان می داد ، شما را به خدا او را دیده اید ،
ولی همیشه یک پاسخ می شنید :
نه .
این نه را که می شنید ، هر بار ذره ای در قلبش امید کمتر می شد .
اما عکس ، چه کسی بود . عکس برادر کوچک او بود ، اسم برادرش پشمک بود .
یادم رفت ، اسم خود گوسفند را بگویم ، اسم او ابر باران بود .
ابر باران همه جا به دنبال برادر کوچکش ،پشمک گشته بود .
تنها چیزی که از پشمک به جا مانده بود ، فقط یک عکس بود . پشمک در یک روز بارانی ، به دنبال هواپیمای کاغذی خود به دنبال آن می رود . ولی باد هواپیمای کاغذی را خیلی دور می برد ، گویا پشمک دوان دوان به دنبال هواپیمای کاغذی می دویده .
گاو همسایه پشمک را می بیند . به او می گوید : پشمک به کجا چنین شتابان ؟
ولی هیچ حرفی به جز ، این نمی شنود ، هواپیما کاغذی داره اون بالا می ره .
نشنیده بود .
پشمک چنان شتابان رفته بود ، هیچ کس در خانه متوجه او نشده بود .
پشمک داره با سرعت 12 کیلومتر در ساعت داره به جنگل سرد و تاریک و ترسناک می رود .
که گرگ در آنجا لانه دارد .
ابر باران دعا می کرد ، که گرگ پشمک را نخورده باشد ، بارها در خواب دیده بود ، پشمک اسیر گرگ تیز دندان شده است . داره در زندان گرگ گریه می کند .
چه چیزی از این مصیبت بدتر که گوسفندی اسیر یک گرگ آن هم گرگ زور گوی در یک جنگل تاریک شود .
ابر بارن از همه پرسیده بود ، دست آخر تنها کسی که باقی مانده بود . به جز
گرگ تیز دندان ، دندان های نیش بسیار بزرگی داشت ، ترسناک تر از بقیه گرگ ها بود ، رئیس گله گرگ ها بود . باهوش نیرومند ، مخوف بود .
فقط تنها چیزی که در مورد، او می گفتند :
تا لحظه آخر که به گوسفندی حمله می کند، هیچ گوسفندی او را ندیده فقط یک صدای فریاد به گوش می رسد .
گرگ خیلی ترسناک بود ، پشمک هم برای ابر باران خیلی عزیز بود .
چند بار در راه ابر باران با خودش فکر کرد ، امکان ندارد ، اگر به جنگل تاریک بروم . باید قید جان خودم را هم بزنم .
ابر باران ، از کابوس های که می دید ، خسته شده بود . پشمک را می دید . اشک می ریزد . در چنگال تیز دندان اسیر است .
بلاخره تصمیم گرفت . به جنگل تاریک برود .
در جنگل تاریک همه چیز سخت تاریک بود .
وقتی به جنگل رسید ، هیچ اثری از هیچ حیوانی نبود ،
ناگهان صدای سسسسسس به گوش او رسید . بعد دقت کرد حیص حیص حیص شنید .
بعد احساس کرد ، چیز سیاهی مثل یک طناب به سمت او نزدیک می شود .
طناب به سمت او آمد ، دو چشم براق به او ذل زده بود . ابر باران خوب نگاه کرد ، بله او مار جنگل بود ،
مار را همه به نام مایک می شناختند .
ابر باران و مایک چشم در چشم . یک 4 دقیقه به هم نگاه کردند ،
مایک به او گفت : از روی جنازه من باید رد شی. بعد به سمت ابر باران شیرجه زد .
ابر باران هم جاخالی داد ، به صورت به زمین افتاد . خدا لعنتت کند . تو با این همه چربی چطوری جا خالی دادی .
مایک نتوانست ابر باران را نیش بزند ، از او پرسید چرا به این چنگل تاریک آمده است ؟
ابر باران عکس برادرش را از جیبش در آورد . به او نشان داد ،
مایک درست آمدی ، چند روزی است . این بره به این جنگل آمد ، من نتوانستم او را نیش بزنم ،
چون مثل تو تیز جا خالی می داد . پس گرگ او را اسیر کرد .
ابر باران به زور خودش را کنترل کرد ، نزدیک بود . از بدی این خبر از حال برود .
بسیار خوب پیش به سمت گرگ تیز دندان . چند قدمی برداشت .
جلو می رفت ، دوست داشت ، برگردد ، مایک از دیدن این صحنه خنده اش گرفت .
غلطی روی زمین زد . با ابر باران همراه شد .
به او گفت : غزل خداحافظی را بخوان.
مایک و ابر باران باهم می رفتند . برای اینکه هواپیمای کاغذی به سمت ، جنگل تاریک رفته بود .
ابر باران در دل می گفت : لعنت به هواپیمای کاغذی ، لعنت به هواپیمای کاغذی ولی اگر من هواپیمای کاغذی رو نمی ساختم ، الان جانم را به خطر نمی انداختم .
ابر باران به لانه گرگ رسید . خدایا گرگ تیز دندان ، از ترس اشک در چشمانش حلقه زده بود .
شاید این آخرین لحظات عمر ابر باران بود . شاید تا الان گرگ بردارم را خورده باشد .
مایک ترس را در چشمان ابر باران می دید ، به او گفت: هنوز هم دیر نشده ، تا ما رو ندیده در برویم .
درست لحظه ای که نیاز به شجاعت داری ، دیگران بیشتر به شما ترس می دهند ، تا اینکه شما را تشویق کنند .
درستش هم شاید همین باشد ، عاقلانه تر هم این است ، یالا خودت رو بنداز توی دهن گرگ . ولی شاید باید مایک می گفت : ما گرگ رو حریفیم .
مایک و ابر باران ، در لانه گرگ رو زدند .
نه بابا قایمکی ، دزدکی وارد ،لانه گرگ شدند .
در آنجا گرگ مخوفی در خواب بود ، ابرباران از شدت ترس ، نمی توانست ، حتی نفس بکشد ،
مایک منتظر بود ، ببیند ، آخر این ماجرا چی می شود . آیا می تواند ، چیزی از گوشت ابر باران یا پشمک را بخورد .
به زندان گرگ رسیدند ،
در آنجا پشمک مشغول اشک ریختن بود ، ابر باران آنقدر از دیدن پشمک خوشحال شد ، فراموش کرد ، در چه جای است .
به پشمک گفت : کلید کجاست . ولی کلید مثل گردن بندی دور گردن تیز دندان بود .
ابر باران با ترس و لرز آرام آرام نزدیک تیز دندان شد .
تیز دندان مشغول خور و پوف می کرد در خواب عمیقی بود .
تیز دندان ناگهان بیدار شد . تیز دندان با دیدن مایک و ابر باران غافلگیر شد .
ولی مایک به کمک آمد . با چشمانش به چشمان تیز دندان نگاه کرد ، با استعداد ذاتی که داشت ، شروع به هیپنوتیزم درمانی تیز دندان نمود . از آنجای که در خام کردن . ابر باران شانسی نداشت .تیز دندان هم خوابش نبرد .
تیز دندان گلوی مایک را گرفت . مار احمق می خوای من رو خام کنی .
مایک را در درون کوزه ای انداخت .
به سمت ابر باران رفت . ابر باران . خیلی بازی کامپیوتری تیکن بازی می کرد ، یک کتاب کاراته هم داشت ،
لگد های بدی هم نمی زد .
از آنجای که آمد لگد بزند ، دو پاش رفت هوا ، اصطلاحا لنگ در هوا شد ..
به زمین خورد . ناگهان ابر باران نقش زمین شد . تیز دندان که به سمت او می دوید چون ابر باران نقش زمین بود . پای تیز دندان به بدن ابر باران خورد .
با صورت به زمین خورد بیهوش شد .
با خیلی تلاش ابر باران توانست تیز دندان را کنار بزند .
گردن بند تیز دندان را از گردنش بیرون بیاورد .
اول پشمک بعد مایک را آزاد کند ، از خانه تیز دندان که بیرون آمدند ، تیز دندان به هوش آمد.
مایک و ابر باران ، پشمک با تمام سرعت می دویدند ، تیز دندان هم به دنبال آنها .
تا اینکه از جنگل تاریک خارج شدند ، جنگل تاریک وقتی پایان یافت . تیز دندان دیگر این سه نفر را دنبال نکرد .
مایک هم از این دو برادر خداحافظی کرد .
پشمک و ابر باران به خانه باز گشتند .
ابر باران گمشده اش را پیدا کرد .
- ۱ نظر
- ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۸