Once upon a time
خرگوش استاد پریدن بود .
اما نه آن پریدن که فکر کند . منظور من پریدن از این شاخه با آن شاخه است .
نه از این شاخه درخت به آن شاخه درخت ،
از این کار به آن کار .
این خرگوش نمی توانست بین کارهای متفاوت یکی را بلاخره انتخاب کند .
اسم این خرگوش ، ژولیوس بود .
ژولیوس ، وقتی نگاه به گذشته می کرد ، کارهای را انجام داده بود ، هیچ کدام به هم ربطی نداشتند .
1 روز کفاشی ،
2 روز نقاشی .
3 روز آشپزی ، 4 روز فروشندگی و ....
همین طور دست آخر خودش نمی دونست ، چه کاره است . فقط عادت کرده بود . در هیچ ثابت نماند .
ژولیوس هر قدر علت اینکه چرا در گذشته اشتباهاتی انجام داده است .
را جستجو کرد ، به هیچ چیز خاصی نرسید .
فقط این را فهمید ؟ باید یک کار را به همراه مشکلاتش قبول می کرده ؟
این همه تغییر شغل اصلا برای او خوب نبوده است .
اولین قدمی که باید انجام می داد ، شروع دوباره یک کار جدید بود ،بدون فکر کردن به گذشته .
- ۰ نظر
- ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۷