داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

کارتون
Once upon a time
خرگوش استاد پریدن بود .
اما نه آن پریدن که فکر کند . منظور من پریدن از این شاخه با آن شاخه است .
نه از این شاخه درخت به آن شاخه درخت ،
از این کار به آن کار .
این خرگوش نمی توانست بین کارهای متفاوت یکی را بلاخره انتخاب کند .
اسم این خرگوش ، ژولیوس بود .
ژولیوس ، وقتی نگاه به گذشته می کرد ، کارهای را انجام داده بود ، هیچ کدام به هم ربطی نداشتند .
1 روز کفاشی ،
2 روز نقاشی .
3 روز آشپزی ، 4 روز فروشندگی و ....
همین طور دست آخر خودش نمی دونست ، چه کاره است . فقط عادت کرده بود . در هیچ ثابت نماند .
ژولیوس هر قدر علت اینکه چرا در گذشته اشتباهاتی انجام داده است .
را جستجو کرد ، به هیچ چیز خاصی نرسید .
فقط این را فهمید ؟ باید یک کار را به همراه مشکلاتش قبول می کرده ؟
این همه تغییر شغل اصلا برای او خوب نبوده است .
اولین قدمی که باید انجام می داد ، شروع دوباره یک کار جدید بود ،بدون فکر کردن به گذشته .


  • روبرت
کارتون
Once upon a time
موجود عجیب مثل سایه خرگوش در شهر خرگوش ها پیدا شده بود .
سایه خرگوش به چه خرگوشی تعلق داشت ، ولی سایه خرگوش شهر را از نظم خارج کرده بود .
موقع روز این سایه به حرکت در می آمد .
خرگوش ها بدون اینکه علت وجود این سایه را بفهمند ، فقط جیغ می کشیدند ، فرار می کردند ،
سیل جمعیت خرگوش ها به هر جایی فرار می کردند ،
مشکل وجود سایه نبود ، این مشکل اهالی شهر خرگوش ها بودند ، بدون هیچ علتی می ترسیدند .
بلاخره یک بچه خرگوش که هنوز معنا و مفهموم ترسیدن را نمی دانست .
نگاهی به سایه خرگوشه کرد ،
بچه خرگوش گفت : سلام ، من آلیس هستم ، شما کی هستید ؟
سایه خرگوش گفت : سلام من سایه خرگوش هستم . شما شجاع ترین خرگوشی هستید . که در این شهر دیدم . نمی دونم ، چرا هر شهری می روم ، همه جیغ می زنند ، فرار می کنند .
جمعیت آرام ، آرام .
به آلیس نزدیک شدند .
از آلیس پرسیدند ، آن سایه تو را جادو یا طلسم نکرد .
آلیس به آنها گفت : او سایه است ، خرگوش خیلی با ادبی است . فقط می خواهد ، اهالی شهر خرگوش ها از او نترسند .
بلاخره سایه در شهر خرگوش ها ساکن شد .
بعد از مدتها آلیس توانسته بود ، با شجاعتی که از خود نشان داده بود ، یک ساکن جدید را اهالی شهر خرگوش ها بپذیرند .
  • روبرت
کارتون
Once upon a time
وقتی چیزی بیش از گذشته برای خرگوش آلفا مهم شده بود ،
خرگوش آلفا اگر یاد گرفته بود ، چطور از یک نرم افزار استفاده کند ، الان صاحب یک شغل بود ، ولی خرگوش آلفا حتی فکرش رو هم نمی کرد ،
این نزم افزار چنین ارزشی پیدا کند ، فقط این رو می دونست هیچ علاقه ای به این کار نداشت .
ولی بعضی از وقت ها باید یاد میگرفت . روی چیزهای را که دوست نداشت ، هم انجام بدهد .
کارهای که دوست نداشت رو یاد بگیرید .
خرگوش آلفا اگر این چیزها رو یاد می گرفت ، الان خرگوش موفق تری بود .
همیشه چیزهای که به آن علاقه داری ، سر راه آدم قرار نمی گیریند ،شاید چیزی که به آن علاقه نداری . بیشتر از چیزی که دوست داری ، برای یک خرگوش مفید باشد .
  • روبرت

کارتون

Once upon a time

خرگوشی از خانه در رفت .

شاید بهتر باشه بگم ، خرگوشی از خانه فرار کرد .

خرگوش به اسم ، ژولی به سرعت از در منزل بیرون رفت . چون بردار بزرگتر ژولی ، مایکی خانه مشغول تلویزیون نگاه کردن بود.

متوجه نشدند . ژولی از خانه بیرون رفت .

ژولی خیلی بچه خرگوش بود ، با سرعت بدون هیچ هدفی می رفت .

ولی مایکی احساس کرد ، سکوت عجیبی خانه را فرا گرفته است .

صدا زد ،

ژولی ، ژولی .

همه جا رو گشت و ژولی از خانه بیرون رفته بود .

درب خانه باز بود .

مایکی از خانه بیرون رفت ، به دنبال ژولی گشت .

می دوید . از هر کسی می دید ، می پرسید : یک بچه خرگوش را ندیده اید .

بلاخره سر یک کوچه ژولی را دید ، در حال دویدن است .

مایکی به ژولی رسید .

فریاد زد ژولی ، ژولی وایسا .

اما ژولی احساس کرد ، با برادرش مایکی در حال بازی است .

پس سرعتش را بیشتر کرد ،

ژولی می دوید ، مایکی هم به دنبال او می دوید ، ژولی از این بازی خیلی لذت می برد .

ولی مایکی از نفس افتاده بود .

تا اینکه جلوتر یک خرگوش دیگر جلوی ژولی را گرفت .

مایکی توانست ژولی را به خانه ببرد .

  • روبرت