داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

۱۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

بعضی از خرگوش ها به آرزویشان نمی رسند . 

در دهکده خرگوش ها همه  خرگوشها  شاد بود ، ولی یک خرگوش به نام اشک خرگوشه  بود .

اشک خرگوشه همیشه به خاطر یک موضوع کوچک یا بزرگ ناراحت بود .

روزی کدخدا خرگوشه در  دهکده از این همه ناراحتی خرگوش اشک که با خودش حمل می کرد . خیلی نگران او شد .

کدخدا خرگوشه  گفت : اشک خرگوشه ، چرا این همه ناراحتی و اندوه را با خودت همه جا حمل می کنی .

اشک خرگوشه گفت : این من نیستم ، ناراحتی را حمل می کنم ، این غم اندوه این همه مشکل است ، همیشه همراه من می آیند .

کدخدا خرگوشه گفت : قبول دارم ، مشکلات وجود دارند ، ولی اگر ناراحت باشی ، دوستان شاد تو به خاطر اینکه تو را درک نمی کنند . از تو فاصله گرفته اند .

از فردا سعی کن ، از این عادت خود دست برداری ، هر قدر هم کسی تو را ناراحت کرد .

ناراحتی را با خودت به هیچ جا نبری ، در عوض سعی کن ، خرگوش ها را شاد کنی ، فرقی نمی کند ، شاد باشند ، یا غمگین ، اگر شاد بودند شادترشان کن ، اگر غمگین بودند ، با لطیفه ای آنها را شاد کن .

بعد از نصیحت کدخدا ، اشک خرگوش این کار را انجام داد .

اشک خرگوشه به خاطر همین کار دوستان بیشتر پیدا کرد .

خودش هم با این که مثل قبل در دل غمگین بود ، ولی هر قدر دیگران را شاد می کرد ،

از اندوه اشک خرگوشه کم می شد .

تا پس از یک ماه تمام اندوه و غم اشک خرگوش با این کار شسته و پاک شد .

اشک خرگوشه ، خرگوشی بود ، شاد و خوشحال .

  • روبرت

فضای کارتونی .

در نزدیکی شهر خرگوش ها اسب وحشی زندگی می کرد ،این اسب واقعا قوی بود .

وقتی به این اسب نگاه می کردی ، عضلات محکم این اسب رو می دیدی ، رنگ این اسب قهوه ای بود ، مایل به رنگ سرخ .

هنگام طلوع خورشید ، وقتی نور خورشید به پوست این اسب می تابید، انگار این اسب سرخ بود .

یک روز 2 خرگوش تصمیم گرفتند ، سوار بر اسب و با کمند این اسب وحشی را اسیر خود کنند . تا در مسابقات اسب دوانی او را شرکت دهند .

ولی این دو خرگوش هر چه تلاش کردند ، حتی نتوانستند با اسبهای خود به این اسب نزدیک شوند .

سرعت این اسب در مقابل اسب های دیگر 2 به راحتی دو برابر بود .

روزی مروارید یک خرگوش دختر که 2 سال داشت ، خیلی بچه خرگوش بود . برای 13 به در به بیرون شهر آمده بودند .

ناگهان یک اسب به او نزدیک شد .

اسبی که تمام خرگوش ها از او حساب می بردند . هیچ خرگوشی جرات نمی کرد ، به او نزدیک شود .

در 2 متری یک دختر بچه بود .

پدر خرگوشه و مادرخرگوشه ، مرواریدخرگوشه  هم ، مشغول درست کردن غذا بودند ، ناگهان این اسب را در نزدیکی دختر خود دیدند .

مادر مروارید جیغی کشید ،

اسب هم بر اثر این صدا به سرعت از کنار این دختر رفت ، ولی مروارید به گریه افتاد دوست داشت ،  این اسب سرخ نمی رفت .

  • روبرت

قصه کارتونی .

پرواز یک سیمرغ تمام خرگوش ها را هراسان کرد ،

بعد از ظهر روز پنج شنبه ، همه چیز در شهر خروگوش ها خیلی عادی بود ، همه مشغول کار خود بودند ، قناد شهر خرگوش مشغول شیرینی پختن بود . ناگهان احساس کرد . هوای آفتابی کمی ابری شد . بعد دوباره به سرعت روشن شد .

تعجب کرد . از مغازه بیرون آمد . چیز شگفت آوری را با چشم های خود دید . یک پرنده بزرگ که در حال پرواز کردن بود .

بزرگی این پرنده به بزرگی یک نهنگ بود . ولی تصور  کنید . اندازه بالهای او به اندازه یک هواپیمای خیلی بزرگ بود . به طوری وقتی که در آسمان  شهر خرگوش ها پرواز می کرد . سایه او یک پنجم شهر را فرا می گرفت .

خرگوش های که این پرنده بزرگ را می دیدند . یا از ترس بیهوش می شدند یا فریاد می زندند ، فرار کنید .

بعد از کلی ترس وحشت سیمرغ هیچ توجهی به هیاهوی که در شهر خرگوش ها در حال شکل گرفتن بودن بود نداشت .

سیمرغ به راه خود ادامه داد رفت .

ولی هنوز  بعد از یک هفته هنوز هم خرگوش ها می ترسند ، این پرنده خیلی بزرگ به آنها حمله کند .

خیلی ها هنوز کابوس آن روز را می بینند .

ولی بعضی ها هم آرزو می کنند .

ای کاش این پرنده را می دیدند . چون آن لحظه در محلی  بودند ، که متوجه آن پرنده بزرگ نشدند .

بعضی از بچه خرگوش ها هم دوست داشتند ، سوار سیمرغ می شدند . از آن بالا شهر خرگوشها را می دیدند .

برای هم شهرهای خود دست تکان می دادند .

سیمرغ را هر خرگوشی دیده یک جور توصیف می کند .

یک خرگوش می گفت : سیمرغ که بال می زد . از صدای بال او تا صدها متر شنیده می شد . اگر کمی به شهر نزدیک می شد .

بادی که از بال زدن سیمرغ می آمد ، خیلی تند بود امکان داشت ، خرگوش ها را باد ببرد .

یک خرگوش می گفت : از چشمان سیمرغ آتش می بارید .

خرگوشی دیگر می گفت : در همین نزدیکی ها زندگی می کند ، پشت کوههای که در نزدیکی شهر خرگوش هاست  ، امکان دارد ، دوباره برگردد . 

عده ای خرگوش می گفتند : در آسمان و روی ابرها زندگی می کند .

خلاصه شایعات خیلی زیاد بودند در مورد آن روز ولی دیگر هیچ خرگوشی سیمرغ را ندیده ، شاید هم اصلا سیمرغی نبوده ، شاید یک ابر سیاه بوده شبیه پرنده شاید همه چیز یک شایعه باشد .

  • روبرت
قصه انیمیشنی .
خرگوش ها در مدرسه مشغول بازی بودند ، چند خرگوش مشغول طناب زدن بودند . زنگ تفریح بود .
معلم ورزش هم داشت با بچه ها پنالتی می زد . خلاصه یک بازی فوتبال نبود ولی معلم ورزش مشغول تمرین شوت زنی با خرگوش های مدرسه بود .
ناگهان توپ روی پای معلم ورزش خیلی خوب جفت و جور شد .
توپ گل شد ، به خاطر آنکه دروازه استاندارد نبود ، فقط چند آجر بود . توپ بعد از عبور از دوازه .
به پنجره منزل  بابای مدرسه خرگوشها  اثابت کرد .
شدت ضربه به طوری محکم بود . با اینکه پنجره آهنی حفاظ داشت توپ به حفاظ آهنی برخورد کرد . صدای مهیبی بر اثر ضربه ایجاد شد و  لرزشی که بر پنجره آهنی مدرسه واردآمد . شیشه ای مقابل  آن قمست شکست و روی زمین ریخت ، صحنه ای که به خاطر آن توجه و سکوت تمام خرگوش های در درون حیاط را به خود جلب کرد .
بعد از آن معلم ورزش در منزل بابای مدرسه را زد ، بعد به او گفت : کسی که باعث شد ، شیشه ی خانه شما شکسته شود من بودم ،بعد از ساعت بعد خرگوشی که شغل آن شیشه بری بود ، وارد مدرسه شد .
همراه با یک شیشه که آن را به جای شیشه شکسته نصب کرد .


  • روبرت
این قصه در یک فضای انیمیشن اتفاق می افتد ، همه چیز خیالی است .

وقتی خورشید ،طلوع کرد ، خرگوش یک ساعت قبل بیدار بود ، همیشه دوست داشت ، این ساعت را بخوابد .
ولی اگر می خوابید ، هیچ کسی به خاطر اینکه او خوابیده است ، به او هیچ حقوقی پرداخت نمی کرد .
خرگوش باید ، همیشه یک لیست آماده می کرد ، کارهای که باید انجام دهد را فراموش نکند .
ولی آن روز لیست کارهایش را فراموش کرد .
فقط یک بار آن کارها را نوشته بود ، لیست کارها فراموش شده بود . کارهای که این خرگوش باید انجام می داد ،
نیازی هم به لیست نداشت ، فقط خرگوش می خواست ، این کار را انجام دهد .
به خاطر این حس خوبی به او می داد . این کار را یک دوست به او نشان داده بود .
خرگوش وقتی که لیست کارهای خود را گم کرد از لحاظ روانی احساس می کرد ، چیزی را گم کرده است .
همیشه عادت کرده بود ، به این لیست نگاه کند .
وقتی که خرگوش رئیس او به دفتر کار آمد خرگوش رئیس خوب هستید ، آقای خرگوش همه کارها به خوبی پیش می رود .
خرگوش که دست و پای خودش را گم کرده بود .
بعد از کمی مکث گفت : ببخشید قربان ولی لیست کارهای امروز را که نوشته بودم ، این بار یادم رفته است .
خرگوش رئیس به دنبال بهانه ای بود ، این کارمند جدید را کمی محک بزند .
به او گفت : عجب اشتباه بزرگی ، اگر می دانستم ، شما یک از روی لیست کار می کنید ، زود تر جلوی این کار را می گرفتم .
شما باید : امروز را بدون لیست کار کنید .
خرگوش گفت :
ولی قربان اجازه بدهید ، یک لیست الان تهیه کنم .
خرگوش رئیس گفت : امروز این کاری که من می گویم باید انجام دهی .
خرگوش گفت : بله قربان .
خرگوش آن کار را انجام داد ، ولی در پایان وقت اداری ، رئیس پیش او آمد گفت :
بلاخره موفق شدم .
شما اخراج هستید .
خرگوش گفت : قربان ولی چرا .
خرگوش رئیس گفت : من مدتها منتظر این بودم ، شما یک کار را انجام ندهید ،
ولی امروز شما 3 کار را انجام نداده اید .
این برای من یک اشتباه بزرگ است .
خرگوش گفت : چرا ولی بقیه کارکنان همیشه کارهای که انجام می دهند ، همیشه چند کار را فراموش می کنند  ، در مقایسه با کار من که تا حالا  کاری را فراموش نکرده ام .
خرگوش رئیس گفت :
من از شما تشکر می کنم ، تا به امروز بدون حتی یک کار فراموش شده کار کرده اید ، فقط می خواستم از کارمند دقیق خود یک شوخی کرده باشم ،
از فردا شما مسئول این بخش هستید ، فقط می خواهم ، کاری که انجام دهید ، بقیه کارکنان را تشویق کنید ، مثل شما یک لیست کاری برای خود در اول روز تهیه کنند .
  • روبرت