داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

خرگوش گناهکار
کدام خرگوش مقصر است.
آرتور یا مایکل
آرتور قرار بود تمام کارهای نظافت  کارگاه نجاری را انجام دهد ، چون نوبتش بود .
البته قبلش باید می گفتم ، آرتور و مایکل دو خرگوش هستند ، با هم شریک هستند ، بهترین نجارهای شهر خرگوش ها نیستند ، ولی کار آنها بدک نیست .
آرتور و مایکل نوبتی موقع آخر کار کارگاه رو تمیز می کردند ،
ولی آن روز آرتور اصلا حوصله نداشت ، کار آن روز به اندازه کافی خسته کننده بود ، برای همین بدون توجه به اینکه نوبت نظافت کارگاه است ،او با خودش فکر کرد ، فردا زودتر میام کارهای نظافت رو انجام می دهم .
ولی فردا در ترافیک شهر خرگوش ها گیر کرد ،
مایکل وقتی وارد کارگاه شد ، با یک کارگاه پر از خرده چوب روبرو شد ، برای همین سخت عصبانی شد . با لگد به یک در کوبید ، پایش شکست .
وقتی آرتور با این صحنه مواجه شد .
سریع مایکل را به بیمارستان برد .
پای مایکل شکست. این پیام را به آرتور داد . از این به بعد خداحافظ شریک من دیگر با تو کار نمی کنم . این یک بار و دو بار نیست . هزار بار این بلا رو سر من آوردی ولی تحمل من تمام شده است .
به خاطر این که اول کار موضع ام را مشخص نکردم ، خودم رو نمی بخشم .
پس خداحافظ .
حالا نمی دونم ، آرتور مقصر یا مایکل .
ولی خرگوش عاقل به خاطر عصبانیت با لگد میزند به یک چوب که پاش بشکند .
یا اینکه خیلی عصبانی بوده .
ولی هرچی بود ، این دو نجار از آن روز به بعد 2 نجار تنها بودند . روزهای خوبی داشتند ،که پایان روزهای خود به خاطر اینکه این سوال پرسیده شد ؟
مقصر 100 درصد کیست ؟
آیا مقصر ها همیشه یکی از طرفین است .
حالا بی خیال از این به بعد کارهای نجاری سرعتش نصف می شود .
  • روبرت
once upon a time
روزی ، روزگاری
وقتی خرگوش نقاش که عمری با علاقه زیاد مداد خودش رو دستش می گرفت ، شروع به نقاشی می کرد ، با تمام علاقه و دقت این کار رو انجام می داد ، ولی متاسفانه امروز روز خوبی برای خرگوش نقاش نبود ،
امروز خرگوش نقاش ،نقاشی که تمام عشق و علاقه او بود ، به چیز آزار دهنده ای برای او تبدیل شده بود ، دلش می خواست ، تمام روزهای را که به نقاشی اختصاص داده بود . به کار دیگری اختصاص می داد.
امروز دوست داشت ، هرکاری انجام دهد به غیر از نقاشی نا امید شده بود ، از کارش خسته شده بود ،
پس شروع به نقاشی کرد ، نه مثل همیشه با بی علاقگی ولی ای کاش این کار رو انجام نمی داد ، هر چه بیشتر این کار رو انجام می داد ، بی حوصله تر می شد . به یاد خاطرات گدشته می افتاد به یاد قدیما چطوری این کار رو با رنج و زحمت یاد گرفته بود ،
ولی خرگوش های شهر او انگار ارزش نقاشی های  این خرگوش رو درک نمی کردند ، انگار آن روز تمام آرزوهای که به امید برآورده شدن آنها نقاشی می کرده بود . نقش بر آب شده بود .
انگار خرگوش روی آب نقاشی می کرده ، یک موج بزرگ می آید . تمام نقاشی خرگوش رو که روی آب بوده رو با خودش می برد . به کجا یک جای دور یا نزدیک اگر این نزدیکها ست ، آب رنگها رو بی رنگ کرده .
بعد از گذشت یک هفته خرگوش به کارگاه خودش بر می گردد . با چیز عجیبی مواجه می شود .
خرگوش اصلا یادش می رود ،برای کشیدن یک نقاشی چه کار کند ، مثل قدیما نمی تواند ، به راحتی یک طرح را بکشد ، برای همین دیگر این کار را ادامه نمی دهد ، ولی تمام این حرفها غیر ممکن ، امکان ندارد . یک کاری که با مدتها تمرین یک خرگوش یاد می گیرید به راحتی یک خرگوش آن رو فراموش کند .
شاید اصلا از اول این خرگوش این کاره نبوده .
در این مورد نظرهای زیادی داده شده ولی من قضاوت را به عهده خود شما می گذارم ،
آیا تا به حال چنین چیزی برای شما پیش آمده که کاری رو انجام دهید ؟
بعد از یک مدت دیگر علاقه ای به انجام دادن آن کار نداشته باشید ؟
برای من موارد مشابه ای بوده است .

  • روبرت

خرگوشی روزی نتیچه گرفت .

خرگوشی گفت :  

وقتی از من سوال می کنند ، از عهده این کار بر می آیی . 

مهم این نیست . من می گویم ، آری یا نه .

ولی دست آخر

بقیه خرگوش های که از من سوال پرسیده اند ، هم همان حرفی را می زنند .

من جواب داده ام .  

  • روبرت

اشک های خرگوش سبزه پس از نرسیدن به رویاهاش .

خرگوش سبزه ای بود ، خیلی پر از امید و آرزو ها که به خیلی از آرزوهاش رسیده بود .

ولی انگار این خرگوش به آرزوهای مهم که داشت ، نرسیده بود .

این خرگوش به خاطر این که در مسیر آرزوهای خرد و کوچک می رفت ، این آرزوهای خرد کوچک متاسفانه آرزو های خرد کوچکی نبودند ، این خرگوش را در مسیر آرزوهای بزرگ خرگوشی خودش پیش ببرد، نبودند .

این آرزوهای خرد کوچک فقط بیراه ها بودند ،

بیراه ها آنقدر خرگوش را در خود فرو برده بودند ، این خرگوش در تاریکهای قدم بر می داشت ، ولی یک روز این خرگوش به جای رسید.

دید بعد از عمری تلاش در یک پیست اسب دوانی زندگی ، همیشه اسب زندگی او آخر می شود .

racecourse :پیست اسب دوانی)

ریس کورس از اینجا به بعد ، همان پیست racecourse اسب دوانی است .

دید که بابا هر بار یک دور این مسیر را می دود . دوباره این racecourse است . برای همین دوباره آخر شده بود .

دوباره فشار های باخت بیشتر از باخت قبلی می شد .

خرگوش سخت از قبل انرژی خود را از دست داد . تماشاچی های racecourse ریس کورس این خرگوش را مسخره می کردند .

این خرگوش سبزه را ببین ، همیشه آخر است . ولی این خرگوش را از قبل نا امید می کرد . نیرو و نسل جوان خرگوش های بود .

خیلی از خرگوشهای فعلی باهوش تر و قوی تری بودند ، اسب های که متعلق به تعلیم دهندگان جون بود  ، بهتر از تعلیم دهنده های قدیمی آموزش می دادند .

خرگوش سبزه یک تعلیم دهنده اسب بود . یک روز می خواست ، این کار را برای همیشه رها کند .

ولی انگار چیزی مانع رفتن . او می شد .

یک فکر در سرش داشت ، مقداری پول برای او باقی مانده بود ، او یک اسب جدید می خواست . یک سوار کار جدید .
باید مقداری هم پول خرج می کرد ، بفهمد . چرا همیشه اسب در ریس کورس ، پیست اسب دوانی اسب او آخر می شود .

racecourse ریس کورس مثل یک زندگی بود . فقط یک اسب برنده می شدند . همه در تلاش بودند . برای برنده شدن .

ولی انگار در این مسابقه برای اسبی که متعلق به سبزه خرگوشه بود . از قبل مشخص شده بود .

بلاخره تصمیم گرفت .

روی همان اسب بازنده خودش ، روی سوار کار بازنده خودش و روی شرایط موجود سرمایه گذاری کند .

برای همین اسب پیر خود را با غذا های بهتری تغذیه کرد ،سوار کار خود را هم مجبور کرد ، هر روز 30 دقیقه بدود .

به اسب خودش بیشتر اهمیت داد ، اول از همه باید فکری به حال این که فقط بر روحیه اسب کار می کردند .

3 اسب و 3 سوار کار خرگوش دیگر استخدام کرد ،

در racecourse ریس کورس یک مسابقه ساختگی برگذار کرد .

در این مسابقه ساختگی عده ای هم سیاه لشکر خرگوشی حدود یک کلاس خرگوش را از مدرسه آورده بود ، خرگوش های دانش آموز نقش تماشاچی ها را بازی می کردند .

بعد از اینکه مسابقه ساختگی در racecourse پیست اسب سواری برگذار شد .

در نتیجه اسب بازنده خرگوش سبزه اول شد .

صدای جیغ و بچه کلاس خرگوش ها به گوش می رسید .

اسب دوباره برنده شدن ، را حس می کرد ، دوباره انگار قدرت گرفته بود
.

این کار را 3 هفته تکرار کردند . کم کم اسب بازنده به یک اسب با روحیه تبدیل شده بود . با قدرت بیشتری می دوید .

سبزه خرگوشه بلاخره ابتکاری به خرج داده بود ، ولی باید از یک برنده تقلبی یک اسب واقعی برنده می ساخت به خاطر همین سعی کرد .

پیش از مسابقه یک مسابقه واقعی برگزار کنند .

در racecourse پیست مسابقه یک واقعی برگزار کرده بود . استرس در سوارکار اسب خرگوش خط سفید . دیده می شد .

قبل از مسابقه سبزه خرگوشه خط سفید را کنار کشید ، به او گفت : این اسب آن اسب بازنده نیست . نگران نباش .

تو هم سعی کن ، به اسب اعتماد کنی . ولی مطمئن در این مسابقه می بازد . به خاطر همین سعی کن . به آن فشار نیاوری ببین عکس العمل اسب بعد از اینکه از او تشویق نشود، چیه ؟

مسابقه شروع شد .

نتیجه مسابقه جالب بود ، اسب بازنده همیشه با اختلاف زیادی می باخت ولی اینبار ، چسبیده به آخرین مسابقه پا به پای اسب سوم می دوید .

چیزی اسب بازنده اسمش تیره مشکی بود ، بعد از مسابقه اسب تیره مشکی اصلا تشویق نشد .

ولی خبری از تشویق بچه های کلاس خرگوشها که برای دیدن مسابقه اسب سواری آمده بودند ، نبود .

همه دور اسب برنده جمع شده بودند ، ولی این کار را طوری انجام می دادند ، که تیره مشکی این صحنه ها را ببیند .

سبزه خرگوشه به سوار کارش خط سفید خرگوشه  گفت : چطور بود، مسابقه واقعی ، گفت : عالی بود .

وقتی عقب ماندیم ، یک لحظه فکر کردم ، سرعتش فوق العاده شده ، ولی این اسب پیر واقعا لحظه های آخر رو خوب دوید .

اگر 50 متر بیشتر racecourse ریس بود . هر 3 اسب جلو می افتاد .

بعد از آن مسابقه واقعی ، اما با یک تغییر این بار تماشا چی تمام racecourse صندلی های  ریس کورس را پر کرده بودند .

ولی این اسب ها مثل قبل در همان سطح نبودند ، یک درجه مسابقات پایین تر بودند .

تیره مشکی اسب و سوار کار او خط سفید در این مسابقه واقعی اول شدند .

یک پیروزی بزرگ بود .

این بار تیره مشکی یک اسب بازنده نبود ، با یک فکر خوب  سبزه خرگوشه توانسته بود ، یک اسب بازنده را به یک اسب برنده تبدیل کند .

در مسابقه با سطح بالاتر هم شرکت کردند ،

باور کردنی نبود ، این اسب با اختلاف زیادی آن مسابقه هم را برد ، چون دوباره برنده شدن را احساس کرده بود .


  • روبرت

روزی از روزهای که در زمستانی سرد ، در یک هوای برفی چند خرگوش با هم شروع به برف بازی بودند ،
دقیقا 3 بچه خرگوشهای خرگوش خانم و آقای خاکستری بودند ،
خرگوش بزرگتر دختر خانواده ، سفید برفی . خرگوش وسطی پسر اول خرگوش سفید مشکی ، خرگوش سومی خرگوش قهواه ای روشن .
مادر خرگوشها خانم خاکستری به خرگوش ها اجازه داده بود ، تا آنها یک ربع  ساعتی را در حیاط با هم مشغول برف بازی باشند .
ولی برف بازی بچه ها بی رحمانه  بودند ، سفید برفی خرگوشه یک گلوله برف بزرگ درست کرد ، ضد به سینه برادرش سفید و مشکی ، سفید مشکی که از این بابت سخت عصبانی بود . یک گلوله برف درست کرد .
ناگهان دید یک گلوله برف دیگر هم توسط خواهرش سفید برفی به صورتش خورد . سفید مشکی گلوله برفی که درست کرده بود در دستش از دستش رها شد .
می خواست گریه کند ، ولی جلوی خودش را گرفت ، گفت : وای چشمم .
بعد از اینکه قهوه ای روشن خرگوشه  و سفید برفی خرگوشه مطمئن شدند ، اتفاق خاصی برای سفید و مشکی خرگوشه نیافتاده است .
شروع به بازی کردند.
چون سفید برفی از بقیه خرگوشها قوی تر بود ،
قهوه ای روشن خرگوشه ، سفید مشکی خرگوشه  دو تایی در یک تیم خواهر خود را گلوله برفی باران کردند .
چون سفید برفی خرگوشه مجبور بود ، دو برادر خرگوش خود را هدف قرار دهد
کارش سخت تر شده بود
اما ، قهوه ای روشن خرگوشه خیلی کوچک بود ، شاید به اندازه 20 گلوله برفی بود .
اگر خواهرش سفید برفی گلوله برفی محکمی نمی توانست به او بزند .
رقابت بین سفید برفی خرگوشه و سفید مشکی خرگوشه بود .
بعد از اینکه 17 گلوله برفی به سفید مشکی خرگوشه  برخورد کرد .
و 4 گلوله برفی به سفید برفی خرگوشه زده شد  .
2 گلوله برفی کوچک و آرام هم به قهوه ای خرگوشه برخورد کرد .
خانم  خاکستری بچه ها را صدا زد ، بچه برف بازی بسه ، بیاین داخل خونه الان سرما می خورید .
به بچه ها داخل رفتند ، کنار بخاری گازی گرم شدند .
لباسهای همه پر بود از برف زمستانی .
برف های لباس بچه خرگوشها  بر اثر گرمای خانه  کم کم آب شدند .
خانم و آقای خاکستری تمام تلاش خود را برای اینکه  ، بچه ها در بهترین شرایط ممکن بزرگ شوند .
کم کم ، بچه ها بزرگ شدند ،
سفید برفی خرگوشه در دانشگاه پزشکی مشغول تحصیل بود ،
سفید و مشکی خرگوشه  هیچ کار خاصی انجام نمی داد .
قهوه ای روشن خرگوشه هم در دانشگاه وکالت بورسیه شده بود .
مشکل اصلی سفید مشکی خرگوشه بود .
اما آقای خاکستری یک کارمند ،زحمت کش، پست بود ،که بازنشته شده بود .
خانم خاکستری هم یک پزشک بود .
آقا و خانم خاکستری خرگوشه هر قدر با سفید مشکی خرگوشه صحبت می کردند ، چرا او به فکر آینده اش به مانند خواهر و برادرش نیست .
آخر سر همه چیز به جار و جنجال و صحبت های بلند ختم می شد ، هر کسی حرف خودش را میزد .
خانم خاکستری خرگوشه می گفت : پسرم سفید مشکی باید فکری به حال زندگی آینده ات کنی .
اینکه  هیچ کار خاصی انجام نمی دهی ، تو باعث نگرانی است .
سعی کن ، یک هدف برای خودت انتخاب کنی ، مهم است   . هدف خوبی باشد . به آن علاقه داشته باشی ، در آمد خوبی هم داشته باشد .
آقای خاکستری خرگوشه می گفت : پسرم سفید مشکی تو از تمام خواهرت سفید برفی خرگوشه و برادرت قهوه ای خرگوشه با استعداد تر بودی ولی من دلم به حال استعداد ها و نوجوانی تو می سوزد . باید ما دو تا بیشتر از این با هم صحبت می کردیم . باید آخر صحبت های ما به جار و جنجال نمی کشید .
باید بیشتر از این با هم دوست باشیم ، من بد تو را نمی خواهم ، چرا هیچ اقدامی انجام نمی دهی .
سفید و مشکی خرگوشه می گفت : من با این کار کردن ،مشکل دارم . من دوست دارم ، استراحت کنم . من دوست داشتم ، یک نمایش تئاتر عروسکی برگزار می کردم .
ولی هیچ کدام از شما نگذاشت من این کار را ادامه دهم ، هم پدر خرگوشه و هم مادر خرگوشه می خواستید ، من یک پزشک شوم .
سفید و مشکی خودش هم به خاطر این که چند سال پیش به سراغ تئاتر عروسکی نرفته بود ، خودش را شماتت می کرد .
برای همین کار سفید و مشکی شده بود . اینکه زیر سایه درختی که در حیاط خانه خرگوشی  ، لم بدهد . استراحت کند . آه بکشد .
به خواهرش سفید برفی خرگوشه و برادرش قهوه ای روشن خرگوشه حسادت کند . چرا آنها به راحتی توانستند. در رشته های تحصیل کنند . پدر و مادر خرگوشه را شاد کنند .
ولی من انگار اینکار را اصلا بلد نبودم .
روزی کلاغی روی همان شاخه ای که سفید مشکی خرگوشه لم داده بود نشست .
به سفید مشکی  خرگوشه نگاه کرد گفت : به چه علت این همه اندوهگین هستی .
سفید مشکی خرگوشه گفت : به خاطر این که هیچ کاری به غیر از استراحت کردن زیر این درخت ندارم  .
کلاغ گفت : خدا خیرت بدهد . آخر این هم شد . کار .
بیا در شرکت خودم ، کار کن .
سفید مشکی خرگوشه گفت :شرکت شما چه کاری انجام می دهد .
کلاغ گفت : بر حسب علاقه افراد برای آنها شغل می سازد .
سفید مشکی خرگوشه گفت : یعنی چی .
کلاغ گفت : بگو ببینم ، به چه کاری علاقه داری ؟
سفید مشکی خرگوشه گفت : عروسک گردانی ، تئاتر عروسکی .
کلاغ گفت : پس چرا با من نمی آیی ، تا تو را به یک گروه معرفی کنم  .
سفید مشکی خرگوشه گفت : ولی آنها یک آدم با تجربه می خواهند .
کلاغ خندید گفت : اصلا این طور نیست .
کلاغ او را به یک گروه معرفی کرد ، که نمایش های عروسکی زیادی را قبلا انجام داده بود .
بعد از مدتی سفید مشکی خرگوشه هم این کار را به خوبی یاد گرفت و خیلی از کارش راضی بود .
دست آخر یادم رفت بگویم .
روزی سفید مشکی خرگوشه کلاغ را دید گفت : کلاغ راستی هزینه شغلی که برای من درست کردی چقدر می شود .
کلاغ گفت : همین که می بینم ، از شغلت راضی هستی برای من یک دستمزد خوب است .
این را بگویم ، قبلا هزینه این کار توسط پدرت آقای خاکستری خرگوشه حساب شده بود .

  • روبرت
در شهر خرگوش ها ، خرگوشی زندگی می کرد .
به نام خرگوش زنگ ،
زنگ خرگوشه دوست داشت ، همیشه با یک خرگوش دیگر کاری را شروع کند ، ولی یک روز می خواست ،برای کار روزنامه دیواری ، هیچ کسی راضی نشد .
در این کار شرکت کند ،
برای همین تصمیم گرفت ، روزنامه دیواری خود را خیلی کوچکتر کند ، خودش تنهایی این کار را انجام دهد .
ولی بعد از اینکه کار روزنامه دیواری خرگوش تمام شد ، روزنامه دیواری خود را پیش معلم برد ، معلم به او گفت : این روزنامه دیواری خیلی کوچک است .
من گفتم ، چند نفری با هم یک کار را انجام دهید ، تا بتوانید . در یک گروه کاری انجام دهید .
زنگ خرگوشه گفت : ولی هیچ کس راضی نشد ، ولی وقتی کسی نمی خواهد ، در این کار با من کار کند .
آن وقت خودم مجبور شدم ، این کار را انجام دهم .
معلم گفت : اگر عمدا بقیه خرگوش ها ، خرگوشی را در بین خود راه ندهند ، کار خوبی انجام نداده اند .

  • روبرت