داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

کارتون
Once upon a time
چند خرگوش در یک روستا زندگی می کردند ، البته ساکنین این روستا همگی خرگوش بودند . بین این خرگوش خرگوشی به اسم مایک وجود داشت . مایک می توانست یک گله گرگ را بهم بریزید .
مایک می توانست جلوی چشم گرگ ها بدود تمام گرگ ها دنبال او بدوند . ولی هیچ کدام او را نتوانند شکار کنند .
البته مایک اوایل به خاطر اشتباهاتی که انجام می داد .
وقتی گرگ ها را می دید ، خیلی می ترسید . بعد حدود 12 گرگ به دنبال او می دویدند .
این قضیه حدود 3 بار تکرار شد .
ولی وقتی بار 4 اتفاقی افتاد ، مایک بدون ترس می دوید . از این اتفاق لذت هم می برید . البته این به معنی این نبود . که گرگ ها را دست کم بگیرید .
همیشه 10 یا 12 گرگ به دنبال مایک بودند .
این قضیه هر روز اتفاق می افتاد . وقتی اتفاقی می افتاد خرگوش ها نزدیک گرگ ها می شدند . مایک داوطلب می شد . گرگ ها را مشغول کند .
چند بار هم این خرگوش را محاصره کردند ، ولی سرعت او و قدرت پرش هایش خیلی زیاد شده بود . چون نه می ترسید ، حتی روی چند گرگ پریده بود . از روی بدن گرگ ها می دوید . از روی سر آنها می دوید . این مشکل برای گرگ ها پیش می آمد . وقتی می خواستند . او را شکار کنند . زیاد به هم برخورد می کردند .
مایک حتی در موقع خواب احساس می کرد ، باید از گرگ ها فرار کند . گرگها هم موقع خواب به دنبال مایک بودند .

  • روبرت

کارتون
Once upon a time
خرگوش به سمت سنگها در حرکت بود . دانشمند شهر خرگوش ها تامی نام داشت .
تامی به یکی از خرگوش ها به اسم ، ماریو ماموریت داده بود .
یک تکه الماس برای او پیدا کند .
ولی این الماس یک الماس خاص بود ، الماس سیاه در دل یک غار بود ، این الماس متعلق به یک کرکدیل بود . در این غار زندگی می کرد ، این کرکدیل این الماس را خیلی دوست داشت . اسم کرکدیل سخت پنجه بود .
سخت پنجه دائم مراقب الماس بود ، به جز مواقعی که برای شکار ماهی به دریاچه می رفت .
ماریو  به در ورودی غار می رسد . منتظر می ماند ، سخت پنجه از غار خارج می شود . بدون اینکه فکر کند . ماریو  وارد غار می شود . در تاریکی بلاخره الماس سیاه را پیدا می کند . از درب ورودی غار در حال خارج شدن است .
سخت پنجه او را می بیند ، در حالی که الماس در دست اوست .
ماریو  فرار می کند ، سخت پنجه هم به دنبالش .
ماریو  می دود با تمام سرعت ، سخت پنجه هم به دنبالش . ماریو  به سمت شنزار می دود ، تا سخت پنجه را گمراه کند . سخت پنجه هم پا به پای ماریو  می دود .
ماریو  به سمت جنگل می رود ، تا سخت پنجه را گمراه کند . ولی باز هم سخت پنجه به دنبال او می آید . سخت پنجه دست بردار نیست .
ماریو  به سمت کوهستان می رود ، ولی سخت پنجه دوباره دست بردار نیست .
ماریو از بالای کوه با چوب اسکی به پایین کوه اسکی می کند ، سخت پنجه هم با چوب اسکی به دنبال او می آید .
ماریو  در کنار رودخانه می خواهد به آب بپرد ، ناگهان متوجه می شود . شناگری به خوبی سخت پنجه در این منطقه وجود ندارد . پس منصرف می شود .
بلاخره به شهر خرگوش ها می رسد . فریاد کمک سر می دهد ، ولی همه بعد از اینکه سخت پنجه را پشت سر او می بینند .
مردم از شهر فرار می کنند .
وقتی ماریو  هیچ کسی را نمی بیند به او کمک کند . بلاخره به خانه تامی دانشمند شهر خرگوشها می رسد .
ماریو : فریاد میزند ، تمامی کمک .
ولی می بیند ، تامی هم فرار کرده .
ماریو الماس را به سخت پنجه تحویل می دهد ، او هم مثل بقیه خرگوشها فرار می کند .
سخت پنجه الماس سیاه خود را بر می دارد ، به غارش می رود .
ماریو می فهمد ، دزدی کاری خوبی نیست .

  • روبرت

کارتون
Once upon a time
دو طوطی روی شاخه ای در حال بحث کردن بودند .
هیچ کدام قصد کوتاه آمدن نداشتند .
اسم یکی مایک و دیگری ماریو بود .
مایک اعتقاد داشت ، اول این شاخه نشسته و می خواهد روی همین شاخه لانه بسازد .
ماریو هم همین حرف را می زد .
تمام روز بر سر این موضوع با هم بحث کردند .
تا اینکه ماریو بلاخره کوتاه آمد . روی شاخه پایین لانه سازی کرد .
مایک هم روی همان شاخه .
روزها به سرعت در حال سپری شدن بودند . تا اینکه پاییز از راه رسید . هوا سرد می شد .
ماریو و مایک باید از این درخت به جای گرم تر می رفتند .
ماریو تصمیم گرفت ، بلاخره در دوستی را به همسایه شاخه پایینی خود باز کند . تا سفر پاییز خود تنها نباشد .
مایک هنوز هم از قضیه آن شاخه دلخور بود . ولی او هم می دانست .
دو طوطی بهتر می تواند ، از پس مشکلات سر بر بیاید ، تا یک طوطی .
ماریو و مایک با هم سفر را آغاز کردند . تا اینکه به رودخانه رسیدند . بعد از رود خانه یک نصفه روز تا مقصد راه باقی مانده بود .
شب تصمیم گرفتند ، روی شاخه های یک درخت استراحت کنند .
نیم ساعتی خوابیده بودند . ناگهان صداهای مشکوک ماریو را بیدار کرد . ماریو بیدار شد. ترسید .
صدا زد . مایک فرار کن .
مایک و ماریو پرواز کردند .
ماریو گفت : چی بود .
مایک گفت : نمی دونم ، بگذار یک نگاهی بندازم .
خوب که نگاه کردند . یک گربه وحشی در شب از شاخه ها بالا آمده بود می خواست . این دو طوطی را شکار کند .

  • روبرت

کارتون

Once upon a time

در دل کبوتر چه می گذشت .

کبوتری به اسم ، کوین می خواست نامه ای را به مقصد برساند . کوین نامه ای که به پایش بسته شده بود .

را باید به مقصد می رساند . کوین گرفتار توفان شده بود . باد شروع به وزیدن کرده بود .

اوضاع هوا اصلا خوب نبود . کوین باید جای پناه می گرفت . باد او را کمی از مسیر خود دور کرد . کوین در درون یک چاه آب پناه گرفت .

بیرون باد به شدت می وزید . صدای باد در درون چاه آب هم شنیده می شد. کوین در درون چاه آب باران او را خیس می کرد . مجبور شد از چاه آب بیرون برود .

در درون یک درخت ، در لانه یک سنجاب مهمان شود .

سنجاب پیری به اسم لوکاس در درون این لانه زندگی می کرد ، از دیدن یک کبوتر خیلی خوشحال شد .

بیرون باران شدیدی بود .

کوین از لوکاس اجازه گرفت . تا پایان باران در لانه او بماند .

لوکاس از او سوال کرد به کجا می رود . او هم برای لوکاس توضیح داد باید نامه ای را برای کسی ببرد .

بعد از باران کوین دوباره پرواز کرد . نامه را به مقصد رساند .

دوباره می خواستند ، نامه ای به پای کوین ببندند . ولی کوین این بار فرار کرد ، پرواز کرد .پیش لوکاس رفت .

وقتی به آنجا رسید . به لوکاس گفت : ببخشید ، موقع خداحافظی یادم رفت ، تشکر کنم .

لوکاس گفت : هر سنجاب دیگری هم بود ، همین کار را می کرد .

کوین تصمیم گرفت . آزادانه زندگی کند . دیگر نامه ای را برای کسی نبرد . باید حرفهای را که خودش می خواست را به دیگران انتقال می داد .

کوین در همسایگی لوکاس لانه ای ساخت همسایه لوکاس شد .

  • روبرت