داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

کارتون
Once upon a time
ابر باران اسم یک گوسفند است ، برادر کوچکی  دارد به نام پشمک ، دوستی دارد به نام شال گردن ، دشمنی دارد به نام تیز دندان که یک گرگ است .
ابر باران از خواب بیدار شد .
قرار بود. با شال گردن 5 سنگ به رنگ های مختلف پیدا کنند . شال گردن اطلاعات خوبی راجع به سنگ ها داشت . ولی ابر باران چیز زیادی در مورد سنگ ها بلد نبود .
همین که ابر باران خواست از خانه خارج شود .
پشمک شروع به گریه افتاد .
پشمک : من هم با تو میام .
ابر باران چاره ای نداشت به جز اینکه پشمک رو با خودش به بیرون برد .
شال گردن منتظر آنها بود . هوایی خوبی بود .
شال گردن: امروز می خواهم شما رو ببرم وسمت چشمه ی آب .
شال گردن ، ابر باران وقتی به چشمه آب رسیدند . کسی جلوتر از آنها در آن محل بود . تیز دندان کنار چشمه دراز کشیده بود . در خواب عمیقی بود .
شال کردن و ابر باران و پشمک همه پشت یک درخت قایم شدند . تا تیز دندان بیدار شود . ولی هر چه منتظر بودند . انگار بی فایده بود . تیز دندان از خواب بیدار نمی شد.
ناگهان پشمک فکر به سرش زد . آنها می خواستند ، سنگهای از سنگهای کف چشمه بر دارند .
پشمک : من خیلی آرام می روم ، چند سنگ بر می دارم .
ابر باران و شال گردن ، اصلا با این کار موافق نبودند . ولی تا چشم از پشمک بر داشتند . او را نزدیک چشمه و تیز دندان دیدند .
پشمک دستش را در آب چشمه فرو کرد . تمام جیب هایش را پر از سنگ کرد .
ناگهان تیز دندان از خواب بیدار شد . ابر باران از ترس بیهوش شد. پشمک شروع به خواندن شعر لالایی کرد . بعد از اینکه کمی پشمک برای تیز دندان لالای خواند . تیز دندان خوابش برد .
پشمک و ابر باران و شال گردن به خانه برگشتند .
وقتی به خانه رسیدند ، ابر باران از دست پشمک خیلی عصبانی بود. کلی او را دعوا کرد . این کار تو خیلی خطرناک بود .پشمک از کار خطرناکی که کرده بود که خودش از خطر این کار بی اطلاع بود .

  • روبرت

کارتون
Once upon a time
ابر باران اسم گوسفندی است ، اسم برادر کوچکترش پشمک است . شال گردن اسم دوست او  ، تیز دندان اسم یک گرگ است .
ابر باران به برادرش پشمک قول داده بود . او را یک روز بیرون از شهر ببرد .
ابر باران با یک پیامک به شال گردن اطلاع داد بیا می خواهیم برویم بیرون تاب بازی وسایل لازم را بیاور .
یک تخته چوب مناسب و طناب ، پیدا کردن درخت مناسب .
ابر باران و پشمک و شالگردن به سمت یک درخت محکم در حال حرکت بودند . شال گردن از درخت بالا رفت یک شاخه محکم را انتخاب کرد .
بعد طناب را محکم بست . اولین نفری که طناب یا تاب را امتحان کرد . ابر باران بود .
بعد شال گردن به بهانه امتحان کردن و امنیت تاب روی آن نشست . چند بار جلو عقب رفت . حس خوبی بود . زمانی که تا آخرین حد جلو می رفت ، در این لحظه یک لحظه به عقب بر می گشت  .
این نقطه را بیشتر از همه دوست داشت . احساس می کرد . چیزی در دلش فرو می ریزد .
پشمک با چشمانش به تاب با حسرت نگاه می کرد . نوبت او کی فرا می رسد .
شال گردن پایین آمد .
پشمک روی تاب نشست . شال گردن او را هل می داد ، تا بیشتر جلو و عقب برود .
شال گردن ، بعد از اینکه تاب سرعت گرفت . از این بیشتر نمی خواست . تند تر شود .
پس رفت . کنار ابر باران نشست .
گرم صحبت نشده بودند . چهره آشنا به سمت ابر باران می دوید . کسی نبود . جز تیز دندان .
ابر باران و شال گردن فریاد زدند . به سمت تاب دویدند .
پشمک روی تاب بود .
تیز دندان هیچ وقت تاب ندیده بود . پس به جای اینکه پشمک را بگیرید . یک هل خیلی محکم به او داد .
ابر باران یک دور 360 درجه زد . روی شاخه ای درخت بعد هم روی گردن تیز دندان افتاد .
در حالی که گوش های تیز دندان را محکم گرفته بود .
تیز دندان وقتی احساس کرد . چیزی پاهایش روی شانه های افتاده و با دست گوشهای او را محکم گرفته پس فرار کرد . فریاد می کشید .
پشمک هم فریاد می کشید .
شال گردن با یک حرکت پشمک را از روی شانه های تیز دندان برداشت .
تیز دندان ترسیده بود . از آن محل دور شد .
ابر باران طناب را باز کرد . بعد همه به خانه های خود برگشتند .

  • روبرت

کارتون
Once upon a time
لاک پشت روی زمین مشغول پیاده روی بود . در حالی آرام می دوید . وقتی دید یک کانگارو با سرعت از کنار او رد شد . لاک پشت او را صدا زد .ولی کانگرو هیچ اهمیتی به لاک پشت نداد .
کانگارو به راه خود ادامه داد .
لاک پشت هم به ارامی می دوید . وقتی جلوتر کانگارو در یک چاله بزرگ افتاد . هیچ شانسی برای اینکه خود را از چاله بتواند بیرون بیاورد نبود . فقط فریاد می زد . کمک ، کمک .
لاک پشت آرام به مسیرش ادامه داد . ناگهان صدای شنید . کمک ، کمک . صدا از همان نزدیکی می آمد . نزدیک شد .
کانگارو بود . که در چاله گیر افتاده بود . ولی لاک پشت قدرت آن را نداشت که او را بیرون بیاورد . پس رفت . تا کمک بیاورد . چند فیل در آن نزدیکی بودند . یکی را صدا زد.
فیل به کمک کانگارو آمد با کمک خرطومش به راحتی کانگرو را بیرون آورد . کانگرو از لاک پشت و فیل خیلی تشکر کرد .
بعد از آن سعی کرد . اگر کسی او را صدا زد . به آن شخص بی اعتنایی نکند . شاید همان شخص روزی به او کمک بزرگی کند .

  • روبرت

کارتون
Once upon a time
گرگ به دنبال گوزن افتاده بود .
گوزن فرار می کرد ، گرگ به تنهایی کار سختی را برای شکار این گوزن در پیش داشت ، هر چقدر تلاش می کرد . گوزن خیلی سریع تر از می دوید .بلاخره وقتی به سربالایی رسیدند . گرگ از تعقیب گوزن نا امید شد .
کلاغ این منظره را دید ، شروع به خندیدن کرد . گرگ او را تهدید کرد .
کلاغ هم از آنجا رفت .
گرگ نمی توانست ، به تنهایی گوزن را شکار کند . ولی نمی توانست ، این لقمه بزرگی برای او بود . ولی دوست نداشت ، با گرگ های دیگری او را شریک شود . پس جای به کمین نشست به امید اینکه گوزن موقع آب خورد از رودخانه غافلگیر کند .
بلاخره گوزن به آن محل آمد . گوزن شروع به آب خورد کرد. گرگ هم خیلی آرام به گوزن نزدیک می شد.
ناگهان یک چوب خشک زیر پای گرگ رفت . گوزن دوباره پا به فرار گذاشت . گرگ هم به دنبال او ولی این بار فاصله خیلی کم بود . گرگ خیلی نزدیک به گوزن می دوید . هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد .
تا اینکه به سرازیری رسیدند . هر دو تا تند تر می دویدند .
سرعت هر دو بیشتر شده بود . ولی گوزن با تند تر می دوید . فاصله گوزن بیشتر می شد .
بعد از سرازیری به رودخانه رسیدند . جریان آن خیلی تند بود . گوزن به درون آب پرید شنا می کرد . گرگ هم پشت سرش وارد آب شد . شنا می کرد .
ولی جریان آب رودخانه خیلی تند شد . بطوری که نه گوزن و نه گرگ را آب به هرجا که می خواست ، می برد .
تا اینکه آب هر دوتای آن ها را از آبشاری که می رسید . از ارتفاع بلندی 5 متری سقوط کردند .
گوزن بعد از این سقوط خود را به زحمت توانست از آب خارج کند .
گرگ هم پشت سر او همین طور .
گرگ خیلی خسته شده بود . با اینکه گوزن قدرت زیادی نداشت . گرگ هم خیلی از این تعقیب گریز خسته بود . بطوری هر دوتای آنها خیلی شانس آورده بودند .

Cartoon
Once upon a time
A wolf was chasing a deer.
The deer was running away, the wolf had a hard time hunting this deer alone, no matter how hard he tried. The deer was running much faster than he. Finally, when they reached the top of the hill. The wolf gave up chasing the deer.
The crow saw this scene and started laughing. The wolf threatened him.
The crow also left from there.
The wolf could not hunt the deer alone. But he could not, this was a big bite for him. But he did not want to share it with other wolves. So he set up an ambush, hoping that the deer would surprise him when he drank water from the river.
Finally, the deer came to that place. The deer started drinking water. The wolf was also approaching the deer very slowly.
Suddenly, a dry stick fell under the wolf's feet. The deer started running away again. The wolf followed him, but this time the distance was very small. The wolf ran very close to the deer. It got closer and closer every moment.
Until they reached a slope. Both of them ran faster.
Both of them had increased in speed. But the deer ran faster. The distance between the deer and the deer increased.
After going down the slope, they reached the river. Its current was very fast. The deer jumped into the water and swam. The wolf also entered the water behind him and swam.
But the current of the river became very fast. So that neither the deer nor the wolf could be carried wherever they wanted.
Until the water swept both of them from the waterfall that reached them. They fell from a height of 5 meters.
After this fall, the deer could hardly get out of the water.
The wolf did the same behind him.
The wolf was very tired. Although the deer did not have much strength, the wolf was also very tired from the chase. So both of them were very lucky.
 

  • روبرت

قصه کارتونی
Once upon a time
لاک پشتی لوبیایی سحر آمیز در حیاط خانه کاشت . فردا صبح که بیدار شد . وقتی وارد حیاط خانه شد ، یک لوبیایی غول پیکر در حیاط خانه مشاهده کرد . لاک پشت خیلی ناراحت شد .
حالا چطوری این گیاه غول پیکر را می خواست از حیاط خانه بیرون ببرد . هیچ اره برقی نمی توانست این گیاه را قطع کند .
لاک پشت ، رفت تبر را برداشت . شروع به ضربه زدن به لوبیا کرد . ولی اصلا تاثیری نداشت .
بعد از 2 ساعت بالای لویبا را نگاه کرد ، یک لاک پشت غول پیکر از نزدیکی ابرها به زمین نزدیک می شد . لاک پشت چیزهای مهم خانه را مثل پول و طلا و عکس پدربزرگش را از خانه برداشت ، همه را در یک چمدان ریخت . پا به فرار گذاشت .
ولی دیر شده بود.
غول با دستهایش لاک پشت را گرفت . از او پرسید . تو این لوبیا را از کجا آورده ای .
لاک پشت : من این لوبیا را از بازار از یک مغازه سگ خریده ام .
غول : حالا مغازه سگ کجاست.
لاک پشت آدرس مغازه سگ را به غول داد .
به بازار رفتند . همه اهالی شهر حیوانات ، یک لاک پشت غول پیکر را می دیدند ، در حالی که لاک پشت همشهری آنها را در دست او بود .
غول به مغازه سگ رفت . سگ را هم در دست دیگر خود گرفت .
از سگ پرسید . این لوبیا ها را از کجا آورده ای.
سگ که خیلی ترسیده بود .
سگ : یک روز که می خواستم ، وارد مغازه شوم . یک بسته کوچک لوبیا را در راه پیدا کردم .
غول عصبانی بود . معلوم نبود ، چه کسی این لوبیا را را به این شهر آورده بود .
غول بعد از اینکه سگ و لاک پشت را روی زمین رها کرد . از لوبیا سحر آمیز بالا رفت . وقتی به بالای ابرها رسید . با یک حرکت لوبیا سحر آمیز را از ریشه در آورد .
به بالای ابر ها برد .
یک گودال بزرگ در حیاط لاک پشت به جا ماند . ولی خانه صدمه چندانی ندید .
لاک پشت دیگر تا آخر عمرش هیچ لوبیا را در زمین نکاشت .

  • روبرت

قصه کارتونی
Once upon a time
لک لک به این فکر می کرد ، امروز می خواهم کار تازه ای شروع کنم .
امروز حتما می خواهم ، سر و سامانی به پرونده های که دارم بدهم . ولی هر روز که می گذشت . انگار همیشه وقت کم می آورد .
لک لک اوضاع را در یک نظم همیشگی قرار داده بود .
لک لک همیشه به یک اندازه کار انجام نشده داشت ، این روند بدتر و بدتر می شد .
اما یکی از این پرونده ها یا کارها، کار خیلی مهمی بودند ، این پرونده می توانست در صورتی که به پایان خود نزدیک شود ، زندگی لک لک را متحول کند .
حتی می توانست ، به او اعتماد به نفس دهد . پول برای او بسازد .
ولی حیف این پرونده و پروژه یا کار سالهاست ، در یک وضعیت بخصوص مانده است .
لک لک پایان یک روز کاری خیلی حسرت می خورد . هر شب با این حسرت دست و پنجه نرم می کرد ، بعضی از شب ها هیچ حسرتی نمی خورد ، ای کاش این پرونده را بسته بودم .
ولی شاید این پرونده را این طور تمام کرده بود ، من متاسفانه وقتی برای این پرونده ندارم ، اگر وقت داشتم . می توانستم این کار را انجام دهم . بعضی از روزها یا شاید همیشه حق با لک لک بود . ولی انگار نه وقتش را داشت . نه پولش را نه حوصله اش .
هیچ چیز رو به راه نبود .
ولی ای کاش این پرونده تکمیل می شد .
شاید می توانست ، امیدها تلاش های نیمه تمام لک لک را به نتیجه و ثمر برساند .
این پرونده ناقص بود . در اوایل کار کارهای روزمره و پرونده های که باید حتما به پایان می رسید ، سر از راه در آورند . بعد هم تفریحات باید لک لک داشته باشد . تا او را به یک حس خوب زود گذر در طول روز برسانند . سر از راه در آوردند .
لک لک دیگر حسرت هم نمی خورد ، حتی شاید هیچ کسی از جمله خود لک لک از این با خبر نباشد ، اگر آن پروژه یا پرونده تمام می شد . قابلیت ها و توانایی های لک لک شناخته می شد .
لک لک دوست ندارد ، مسئولیت های تازه و کار بیشتری برای خودش درست کند ، شاید اسیر یک خودخواهی است ، به این فکر نمی کند ، اگر آن پروژه تمام شود ، برای عده ای دیگر هم خیلی خوب می شود .
شاید برای دوستان او هم اشتغال و کار ایجاد کند ، خود او هم در آمد بیشتری به دست می آورد . فقط این را می داند ، با این اوضاع از این بیشتر نمی تواند ، به خودش فشار بیاورد . اصلا از این بیشتر توانایی ندارد . شاید هم حق با لک لک باشد .
شاید در صورتی که این پروژه پایان می گرفت . در صورتی . لک لک ساعت زمان دستش بود ، می توانست وقت را نگه دارد ، بعد . دوباره حسابی که تفریح کرد ، حسابی که استراحت کرد ،بیشتر از همه روی این تاکید می کنم ، بعضی از لذت های زودگذر خود مشغول بود .
آن وقت تازه می تواند ، آن هم 5 دقیقه از روز روی آن پروژه کار کند ، بعد هم کلی نا امید شود . بگوید ، چرا این کار تا این حد سخت است . چرا کسل کننده است .چرا وقتی سراغ این پرونده مشکل می روم تمام مشکلاتم و غم و اندوه ها یادم می آید .
شاید چیزی اشتباه باشد . شاید تلاش کردن به این سادگی ها نباشد . ولی وقتی ، وقتی برای انجام کاری نباشد . این کار مهم باشد ، به حدی که شاید باید به خاطر دیگران هم شده مقداری فداکاری بیشتر در وجود لک لک وجود داشته باشد .
به دیگران و خودش کمک کند . شاید روزی بتواند ، معجزه ای شود .
شاید لک لک در انتظار این باشد ، خود به خود آن پرونده تمام شود . بلاخره همه این احتمالات ممکن است .
شاید اصلا امید از بین رفته باشد ، شاید این پرونده غیر ممکن باشد ، شاید حوصله ای برای این حرفها دیگر نمانده باشد . پرونده نیمه تمامی که هرگز توسط لک لک به پایان نمی رسد . شاید کس دیگری باید آن را به پایان برساند .
ولی ای کاش و اما و اگر فایده ای ندارد ، شاید ذره ای تلاش و کار و مواجه شدن با مشکلات برای لک لک خوب بود .
شاید لک لک نیازی به انجام این پروژه غیر ضروری نمی بیند .
پرونده نیمه تمام و یک دنیا احتمالات اگر انجام می شد . شاید هم در صورت انجام دادن این پرونده هیچ نتیچه ای عاید او نشود ، فقط این درس را بگیرید ، این پرونده ها اگر هم انجام شوند ، هیچ چیزی به جز این که همه چیز مثل قبل است . هیچ تغییری حاصل نمی شود .
پس از این به بعد دیگر سراغ چنین کارهای نمی رود ، شاید خوبی اش این باشد ، تکلیف خودش را برای خودش مشخص می کند ، دیگر آن کار یا پرونده در ذهن او نیمه تمام باقی نمی ماند .

  • روبرت

قصه کارتونی
Once upon a time
دو روباه به اسم والتر و ماریو تصمیم گرفتند ، خرگوشی به اسم ژوپیتر را فریب دهند .
والتر به ژوپیتر گفته بود . خرگوش های شهر هیچ کدام ژوپیتر را به خاطر اینکه برای روباه ها یک خانه نمی سازد ، دوست ندارد .
ژوپیتر پیش خودش فکر کرد ، این حرفهای عجیب چیست ؟
هیچ خرگوشی از روباه را دوست ندارد .
این حرفهای او ادامه داشت . تا این که روباه دیگر ماریو هم دوباره این حرفها را تکرار کرد .
ژوپیتر تعجب کرد . ولی کلاغ هم که همدست روباه ها بود . دوباره همین حرف را تکرار کرد .
ژوپیتر شک کرد ، برای این پیش خرگوش های شهر رفت . هیچ خرگوشی در مورد این که او برای روباه ها خانه بسازد یا نسازد صحبت نمی کرد . تازه ژوپیتر فهمید اوضاع از چه قرار است .
صبح روز بعد دوباره والتر این حرفها را تکرار کرد .
ژوپیتر هیچ اعتنایی به حرفها دروغ والتر نداد .

  • روبرت

کارتون
Once upon a time
روباط به اسم 02 باید تمامی روباط های قدیمی را تعمیر می کرد .
02 یک روباط باهوش بود . می توانست خرابی های که تا حالا با آن برخورد نکرده بود . را تعمیر کند  .
روزی 02 یک روباط زنگ زده و کهنه را پیدا کرد .
بعد از یک هفته کار کردن توانست ، آن روباط را دوباره روشن کند .
بعد از اینکه آن روباط زنگ زده روشن شد . اولین چیزی که به فکرش رسید . این بود . از 02 به خاطر زحماتی که برای او کشیده بود . تشکر کند .
بعد باید به فکر این بود . زنگ های این مدت که از او استفاده نمی شد . باید پاک می شد .
02 به او کمک کرد . تا دوباره خودش را رنگ بزند .
02 روباط مفیدی بود . ولی خودش دچار نقص شد . حالا باید یک روباط مدل 02 دیگر پیدا می کرد ، تا به او کمک کند .
خوشبختانه می توانست ، یک پیغام خرابی برای روباط هم مدل خودش ارسال کند . تا آنها به کمک او بیایند، تا مثل روز اولش بی نقص باشد .

  • روبرت

کارتون
Once upon a time
چیزی به اسم شکست برای خرگوشی به اسم کوین وجود نداشت .
اما وقتی اسم ، لئو به گوش می رسید .
کوین خودش را می باخت ، لئو برای کوین در مسابقات تنیس تبدیل به یک غول شده بود .
کوین تا اسم لئو را می شنید . بازی را می باخت .
انگار دیگر نمی خواست حتی شانسی هم به خودش بدهد .
لئو یک تنیس باز قوی بود .
تا حالا شاید 3 باری لئو از کوین بازی را برده بود .
کوین خرگوش شماره 2 بود . نفر اول لئو بود .
لئو چشم ها را به خودش خیره می کرد ، او با قدرت و اعتماد به نفس بخصوصی ضربه می زد . انگار می خواست برتری خودش را حریف با همان ضربه های اول نشان دهد .
ولی برای کوین که 3 بار از این حریف قوی خودش شکست خورده بود . انگار از این به بعد می خواست به اسم او و شکست های گذشته اش فکر کند .
کوین حتی نمی تواست ، تصور کند . از لئو بهتر باشد .
مربی او جاناتان می خواست . به او امید دهد . ولی بازی 4 در مقابل این حریف قوی اگر می توانست به خودش این اطمینان را بدهد . که می تواند . از این بازیکن قوی را پشت سر بگذارد .
می توانست برنده این بازی شود .
جاناتان باید چند کار را برای کوین انجام می داد . پس او دو بازیکن را مقابل او در تمرینات قرار می داد .
کوین مجیور بود ، با این دو بازیکن بازی کند ، ولی کوین در مقابل این دو بازیکن خیلی خوب بازی می کرد ، بعضی اوقات بازی را به نفع خودش تمام می کرد . اما یک غول وجود داشت. آن هم لئو بود .
لئو بازی خوبی داشت ، ولی باید کسی را در تمرینات بازی می کرد ، کمتر از لئو نباشد .
اما چنین کسی وجود نداشت . لئو بهترین بود .
پس جاناتان متوجه شده بود . وقتی چند امتیاز  لئو از کوین پیش می افتد . قدرت جنگندگی کوین از بین می رود .
چون کوین بازی کنی بود . مثل لئو همیشه با چند امتیاز از حریف خودش جلو بود .
پس بنابراین به بازیکنی نیاز بود . ابن کار را به کوین آموزش دهد .
مارکو در جبران بازی ها تنیس تخصص داشت .
جاناتان از مارکو دعوت کرد ، از او خواست به کوین آموزش دهد ، هرگز بازی را تا آخرین امتیاز رها نکند .
مارکو هم شروع کرد ، به آموزش این مسئله .
پس مارکو و کوین با هم بازی می کردند ، به طوری که فرض می کردند ، مارکو چند امتیاز عقب است .
جالب بود . ولی با وجود عقب ماندگی ، مارکو می توانست ، کوین را مقلوب کند .
بعد از انجام این تمرین ، کوین فهمید . بازیکن بزرگتری در بازیهای تنیس وجود دارد ، آن کسی نبود ، به جز کوین . با وجود این که خیلی امتیاز از دست می دهد ، ولی با وجود این هرگز نا امید نمی شود . در صورتی کوین و لئو فقط به بازی کردن در حالتی که جلو بودن عادت داشتند .
مارکو می توانست ، در حالتی که امتیازات زیادی از دست می دهد ، کنترل خودش را حفظ کند . امتیاز به دست آورد .
کوین درس های بزرگی از مارکو یاد گرفت . در صورتی که در مسابقات چندین بار مارکو را به راحتی برده بود . احساس می کرد ، مارکو چیزی برای آموزش به او ندارد .
ولی مارکو در بازی چهارم با لئو توانست ،به شکست های خود پایان دهد . با کمک مربی خود جاناتان و حریف تمرین خود مارکو که کار بزرگی را به آموزش داده بود .
جنگنده بودن ، جبران کردن امتیازات عقب افتاده .
هر قدر لئو امتیاز به دست می آورد ، در اول بازی نمی توانست ، روی تمرکز کوین تاثیر بگذارد ، کوین می توانست ، خودش را پیدا کند ، می تواسنت خودش را برنده این بازی تصور کند .
کوین هم کار خودش را انجام می داد .

  • روبرت

کارتون
Once upon a time
خرگوشی به اسم لوسیو .
می توانست حتی سر خودش هم کلاه بگذارد ، درحالی به خودش می گفت : امروز همان روزی است . دیگر درست عمل می کنم .
دوباره امروز همان فردا می شد . امروز درست مثل دیروز می شد . همه کارهای گذشته را انجام می داد . اشتباهات گذشته این برای لوسیو یعنی ضرر پشت ضرر .
هدر شدن وقت و سرمایه همه چیز .
لوسیو تجارت داشت ، خرید فروش رنگ سبز اعتقاد داشت ، این فقط رنگ سبز است . باید همه استفاده کنند .
لوسیو رنگهای دیگر را سفارش نمی داد ، ولی مشتری های او به رنگ های دیگری هم نیاز داشتند .
لوسیو رنگ های سبز داشت . رنگ سبز پر رنگ ، رنگ سبز کم رنگ ، رنگ سبز در انواع مختلف ولی باید رنگهای دیگر هم می خرید .
لوسیو دوست داشت ، به جای مشتری هایش رنگ ها را انتخاب کند ، فقط سبز ، سبز .
ولی این کار در دنیایی تجارت رقابت سختی بود .
شاید او باید رنگهای سبز خود را به مشتری های خاصی می فروخت .
بلاخره تصمیم گرفت . خودش به دنبال مشتری های که خواهان رنگ سبز با کیفیت هستند ، بفروشد .
در این کار موفق شد . از مغازه بیرون رفت . بعد از اینکه با یک خرگوش صاحب مهد کودک خرگوشها بود صحبت کرد . او را متقاعد کرد . مهد کودک را سبز رنگ بزند .
بلاخره به خاطر فروش و مسائل دیگر خودش این پیشنهاد داده بود .
خودش مهد کودک را در ازای مبلغی پایین تر نقاشی می کند .
لوسیو بعد از رنگ زدن مهد کودک به این نتیجه رسید ، برای اینکه رنگ سبز خاص او باید رنگهای دیگری هم در کنارش استفاده شود . تا زیبایی خودش را نشان دهد . از آن روز به بعد لوسیو هم رنگهای دیگری را برای فروش می آورد .
حتی از رقبای خودش در این کار رنگ های او تنوع بیشتری نسبت به بقیه رنگ فروش ها پیدا کرده بود . این یک تحول برای یک فروشنده رنگ بود ، که فقط رنگ سبز را دوست داشت .

  • روبرت