داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

۲۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

کارتون
Once upon a time
وقتی همه چیز داشت ، خوب پیش می رفت ، خرگوش که سرگروه 2 خرگوش دیگر به نام های مایکل و مانفرد   بود .
صدا زد من دیگر هیچ امیدی ندارم ، ما نمی توانیم ، به این قله برسیم ، باید زودتر راهی پیدا کنیم ، از این جا برگردیم ، اسم سرگروه کوین بود .
کوین به این خرگوش ها دستور می داد ، از همه بیشتر هم تجربه کوهنوردی داشت ، ولی مایکل و مانفرد خیلی کم و برای تفریح این کار را انجام می دادند ، مانفرد دوست نداشت حالا که تا این قسمت بالا آمده است ،
در نزدیکی های قله این راه را برگردد ، مانفرد دلش خیلی سخت می سوخت ، حالا که بار اول این همه راه آمده ایم ،داریم بر می گردیم ،
مانفرد به مایکل د نگاهی انداخت
مانفرد:  اینجا برگردیم ،
مایکل : چطور مگه ،
مانفرد : من می خواهم ، ادامه بدم . اگر برگردم ، تمام عمر حسرت می خورم .
کوین : اگر بر نگردیم ، با مشکلات بزرگی باید روبرو بشویم .، غذا به اندازه کافی نداریم ، باید به فکر برگشتن از این راه هم باشیم .
مانفرد : من نیامده ام اینجا غذا بخورم ، آومدم که قله را فتح کنم .
کوین : ولی بدون غذا ما از گرسنگی می میریم .
مانفرد در سن نوجوانی به سر می برد ، پس به راه خود ادامه داد ،
از بد ماجرا هوا داشت بدتر می شد .
کوین هر کاری می کرد ، که او را منصرف کند ، ولی مانفرد جلوتر می رفت . مایکل بین جر و بحث های این دو نفر گیر کرده بود . سعی می کرد ، مانفرد را متقاعد کند . ادامه راه اشتباه است .
ناگهان باران شروع به باریدن گرفت .
کوین و بقیه با هم چادر زدند ، تا باران تمام شود .
باران سخت در حال باریدن بود .
یک ساعت ادامه داشت ،
حالا مانفرد هم از بالا رفتن ، خود نا امید شده بود . حالا چه اتفاقی می افته از اینجا به بعد چی کار باید کنیم .
بعد از قطع شدن ، باران کوین و مایکل و مانفرد با هم در راه برگشت بودند .
در راه برگشت مشکلات کمتر بود ، تا بالا رفتن .
ولی کوین دوست داشت ، برگرد هر چه زودتر تا مشکلی برای این دو دوستش پیش نیاید .
پایین رفتند . هوا ابری بود .
کم کم هوا تاریک شد ، با چراغ قوه به ادامه راه ادامه دادند . تا به جای رسیدند . تا شب در آنجا چادر بزنند .
شب کوه هوا خیلی سرد بود .
هر سه خرگوش در کیسه خواب بودند ، دعا می کردند ، هوا از این سردتر نشود .
فردا صبح اول وقت ، شروع به حرکت کردند ، هوا بهتر بود ، همه دوست داشتند ، زودتر برگردند ، ولی انگار مشکل بزرگی در انتظار این سه خرگوش است .
در راه بازگشت ، یک مار بزرگ جلوی این 3 خرگوش را گرفت .
حالا کوین خودش را مسئول می دانست . باید با این مار مبارزه می کرد ، ولی مبارزه شاید به معنی این که کار کوین تمام شده است .
حریف خیلی قوی بود ، یک ماز زنگی به نام لوسیفر .
لوسیفر در شکار تیز و فرز بود ، دم خود را مثل زنگوله ای تکان می داد ،
لویسیفر : حالا کدامیک رو اول بخورم ،
در حالی که 3 خرگوش از ترس می لرزیدند ،
کوین: جراتش رو ندازی با من مبارزه کنی .
لوسیفر خندید ، حالا از کی شروع کنم .
ناگهان چشم ، کوین به یک چوب افتاد ، فریاد زد ، مایکی و مانفرد هر دو فرار کنید ،
مایکی و مانفرد فرار کردند ، و لوسیفر ماند و کوین .
کوین چوب رو برداشت ، چند ضربه به لوسیفر زد ،لوسیفر
با یک حرکت ، چوب رو از دست کوین گرفت . حالا کوین هیچی نداشت .
لوسیفر به سمت ، کوین یورش برد ، ناگهان با یک حرکت پرش خرگوشی ، مایکی از روی سر لوسیفر پرید ،
لوسیفر تعجب کرد ، کوین فرار کرد ،
کوین و مایکل و مانفرد به خانه رسیدند .

  • روبرت

کارتون
Once upon a time
طوطی مشغول راه رفتن بود ، این جمله  را می گفت  ، همه چیز را از اول آغاز کن ،
حتی اگر بار هزارم باشد .
طوطی به دیدن کرکس رفت . او سالها بود ، روی یک مسواک برقی کار می کرد .
طوطی : ببخشید آقای کرکس من مدتهاست ، روی این مسواک کار کرده ام می توانم ، از شما درخواست کنم ، نگاهی به این مسواک بی اندازید و نظر خود را بدهید ؟
کرکس : عجب ، نگاهی به مسواک انداخت ، اصلا آینده ای ندارد ، خیلی از این مسواک بهتر الان در بازار است ، بهتر از همه چیز را از اول شروع کنید .
طوطی ناراحت بود ، با خودش تکرار می کرد ،همه چیز را از اول باید شروع کنم ، ولی این کار برای او سخت بود ، انگار اصلا دوست نداشت به روزهای اول برگردد .
او دوست داشت ،
همین الان به موفقیت برسد . همه چیز را این طور برنامه ریزی کرده بود ،فکر می کرد ، تلاشهایش به نتیجه رسیده است . ولی شاید تازه اول راه بود ، طوطی خود را تسلیم مشکلات کرد.
نه همه چیز رو فراموش کرد ، نه در یک لحظه خیلی آرام ، ظرف یک هفته دست از طراحی مسواک کشید . شاید اگر به موفقیت می رسید .
الان 2 تا شاید 3 مسواک دیگر هم طراحی کرده بود . ولی الان هیچ مسواکی که طراحی نکرده بود . دست از کار و تلاش هم کشیده بود .
طوطی شاید نیاز به تلاش و پیگیری بیشتری برای به نتیجه رسیدن کارهای خود داشت .
به جای این که همه چیز را از اول شروع کند ، کلا کار طراحی مسواک را کنار گذاشت ، بعد سراغ کاری دیگر رفت .
پس چرا آن جمله را می گفت : همه چیز را از اول شروع کن ، حتی اگر بار هزارم باشد .

شاید خودش هم به حرفهای خودش عمل نمی کرد .

  • روبرت

کارتون
Once upon a time
کارهای خوب برای همه ارزش دارند ،
خرگوشی که یاد گرفته بود ،کارهای خوبی انجام دهد ، برای این که توانایی های خود را بیشتر می کرد ، او یاد گرفته بود . هر کار خوبی بی پاداش نمی ماند .
خرگوش به نام کوین .
کوین تمام کارهای خوب را با تمام توان انجام می داد این به معنی این نبود ، همیشه پاداشی باید بگیرید ، بعضی از وقتها هم دچار دردسر می شد . مثل همه خرگوشهای دیگر کوین . برای خودش یک لیست کاری داشت ، هر روز این کارها را مثل ساعت انجام می داد .
اوایل مثل بقیه خرگوش ها یک خرگوش عادی بود ، ولی نظم او موجب شد ، توانایی های را در درون خود رشد ، دهد ، بدون هزینه زیادی توانست ، کارهای را انجام دهد ، دیگر خرگوش ها فقط آرزو داشتند ، یکی از کارهای که او انجام می دهد ، را یاد می گرفتند ، ولی انگار این خرگوش موفق شده بود ، کارهای خود را بیش از گذشته و بیشتر از همیشه ادامه دهد ،
شاید همه این ماجرا چیزی جزء یک سری کارهای بود ، کوین آرزو های بزرگی داشت ، و آنها را دنبال می کرد ، اگر یک کار را همگان بدون ، هیچ علاقه ای انجام می دادند ،این خرگوش با تمام وجود و علاقه این کارها را انجام می داد ،
انگار با کارهای که داشت ، ارتباط برقرار می کرد ، این خرگوش وقتی کاری را انجام می داد ، انگار حس بهتری نسبت به اوضاع پیدا می کرد ، همین تغییر های کوچک باعث شد .
آرام ، آرام به چیزهای بزرگ دست پیدا کند .

  • روبرت

کارتون
Once upon a time
سنجاب تمام تلاشش را انجام داده بود ، ولی هیچ کس نبود ، چیزهای که او درست کرده بود ، را به او تحویل دهد ، سنجاب وقتی به خودش نگاهی کرد ، دید ای داد بی داد .
وقتی این موقع از سال مثل همیشه عروسکهای چوبی خود را به بازار می آورد . اگر هم فروش نمی رفتند . آن را به مغازه لاک پشت می برد .
لاک پشت استقبال خوبی از سنجاب می کرد .
هر چی عروسک چوبی درست کرده بود . را در فروشگاه خود برای فروش می گذاشت . بعد پول عروسک ها را بعد از یک هفته به سنجاب می داد . سنجاب خودش را تنها می دید .
نه به خاطر اینکه عروسک ها فروش نمی رفتند ، به خاطر اینکه دوستش از این شهر رفته بود .
حالا باید برای فروش عروسک ها هم کاری می کرد . هر قدر در بازار جستجو کرده  بود . هیچ کس عروسک های چوبی او را نمی خرید .
سنجاب حتی دلش نمی خواست ، عروسک های چوبی را به خانه باز گرداند ، ولی انگار چند لحظه زمان متوقف شد .
سنجاب عروسک ها را با خود به منزل برد . عروسک ساختن تنها کاری بود ، این سنجاب بلد بود . ولی حالا خریداری برای این عروسک ها نبود . لاک پشت خیلی خوب آنها را می فروخت .
سنجاب چه چیزی را باید یاد می گرفت . پس هر جور شده بود . باید یاد می گرفت . لاک پشت این مدت عروسک ها را چطوری می فروشد .
لاک پشت به شهر دیگری رفته بود . لاک پشت مدتها به کار فروش وسائل دکوری مشغول بود .
سنجاب هم به دنبال او رفت .
سنجاب از او پرسید . چطور این مدت عروسک های چوبی  را می فروختی . من هر کاری کردم . عروسک های چوبی را بفروشم . موفق نشدم . آنها را به قیمت خوبی نمی خواستند .
لاک پشت . به او نگاهی کرد .
حالا این عروسک را از من بخر .
این عروسک چوبی چند ،مثلا ** .
بعد لاک پشت شروع به توضیح داد ، این عروسک ها را یک استاد زبر دست ساخته است ، این عروسک های چوبی بی نظیر هستند  .
این عروسک ها خوش شانسی می آورند .
سنجاب:   این عروسک ها هیچ استاد خاصی آنها را نساخته ، و هیچ خوشانسی نمی آورند ، فقط حاصل تلاش من هستند . هیچ خریداری هم ندارند .
لاک پشت خندید
لاک پشت :  ولی شاید خبر نداری ، هر سال چندین مشتری داشتم ، فقط به خاطر اینکه عروسک های چوبی تو را بخرند ، به مغازه من می آمدند .
در کار فروش حوصله زیاد باید داشته باشی ، تمام کسانی وارد مغازه می شوند . همه خریدار نیستند ، بیشتر برای دیدن اشیاء مغازه می آیند .
وقتی مشتری های مختلفی باید برخورد داشته باشی ، هر کدام سلیقه خاصی دارند .
ولی این مجسمه ها را هر وقت برای من بیاوری می گویم ، استاد آنها این مجسمه ها را با حوصله ساخته است . 
 شما  نسبت به عروسک های چوبی که ساخته ای افتخار نمی کنی  . آیا مجسمه های شما  ایرادی دارد ، فقط حوصله فروش چیزهای را که می سازی نداری .
این مشکل شما  است .
باید در این کار حوصله داشته باشی .

  • روبرت

کارتون
Once upon a time
رویایی که هرگز به واقعیت تبدیل نشده بود .
این چه چیزی می توانست ، باشد ، خوب یا بد .
پس این انگیزه ای بود ، برای خرگوش به نام استیون ،
استیون شروع کرده بود . به ساختن یک کاردستی کوچولو این کار دستی یک اسب کاغذی بود . این تنها چیزی بود . از رویا واقعی استیون .
استیون دوست داشت ، یک اسب واقعی داشته باشد ، ولی فعلا یک اسب کاغذی بیشتر نمی توانست داشته باشد .
ولی استیون به خاطر علاقه ای که به اسب ها داشت . می رفت و از نزدیک ترین جایی که می شد . این اسبها رو موقع مسابقه می دید .
رویا ها چیزهای کمی نیستند ، استیون با اینکه فعلا نتوانسته است ، یک اسب بخرد . ولی امیدوار است ، روزی این اسب را بخرد .
اسب سفید کنار دریا  در حال دویدن است ، این اسب متعلق به هیچ کس نیست ، روزی استیون کنار دریا  می رود . می بیند ، چیزی که آرزوی داشتن آن را دارد  .
یک اسب سفید زیبا با یالهای بلند و زیبا .
استیون نگاه به این اسب می کند ، ولی این اسب در یک چشم به هم زدن از آنجا می رود .
استیون غمگین می شود . بعد از این دائم در فکر آن اسب بود . ولی هر قدر هم به آنجا باز گشت . هیچ اثری از آن اسب نبود .

  • روبرت

کارتون
Once upon a time
ابرباران همان گوسفندی که برادر گمشده اش  پشمک را پیدا کرده بود .
در خانه خود خواب بود . ابر باران مشغول خواب دیدن بود . ناگهان پشمک با توپ فوتبال شوت محکم به داداش ابر باران ضد . ابر باران صدای فریادش همه اتاق ، همه کوچه را در بر گرفت .
ابر باران نیاز شدیدی به آب قند داشت .
رنگش مثل سفید شده بود ، برادرش پشمک از او درخواست می کند . بیا برویم فوتبال بازی کنیم .
ابر باران آرزو کرد ، ای کاش تو را از دست تیز دندان آزاد نمی کردم ، ای کاش گذاشته بودم ، در زندان پیش تیز دندان می ماندی .
ابر باران هیچ چی نمی گوید ، فقط بلند می شود . چند لیوان آب سرد می خورد ، یک شکلات حالش بهتر است ، برادر پشمک دست ابر باران را می گیرید . ابر باران تا به خود می آید . در حیاط است . ولی در حیاط منزل انگار سوپر استار های کوچه جمع هستند .
اژدهای صورتی رنگ با شماره 1 .
جادوگر محله که یک خرس قطبی سفید در حال انقراض است ، سوار بر یک جارو
مایک که یک مار است ، فکر کنم یک افعی است .
تیز دندان گرگ مخوف شماره ...
اسب بال دار ، بدون شاخ
اسب تک شاخ بدون بال .
اسب سرخ آبی ، هم رنگ سرخ در پوست اوست و هم آبی
اژدهای رنگین کمان به جای آتش از دهان او رنگین کمان خارج می شود . فقط مشکل اینجاست هرچیزی رو هدف بگیرید . دشمن را رنگی می کند .
هاپو سگی که در این محله خانه دارد .
هنوز بازی فوتبال شروع نشده است .
یک فرشته نامه ای می آورد .
رنگین کمان را گوریل ها می خواهد ، تصرف کنند . به جای رنگین کمان می خواهند ، تمام رنگهایش را به جای هفت رنگ آن فقط سیاه رنگ کنند .
ببخشید ،
پیتون رو یادم رفت بگم . یک مار خیلی بزرگ است .
فرشته نگاهی به ابر باران می کند . ابر باران تو با این تیم که داری باید با گوریل مبارزه کنی . اسکات فرمانده گوریل ها ، یک گوریل بی رحم است . به هیچ موجودی رحم نمی کند . حتی بعضی اوقات به گوریل ها هم حمله می کند .
7 گوریل دیگر که هر کدام 100 گوریل را فرماندهی می کنند . مجموع 707 نفر می شوند . ولی بعضی از گوریل ها می گویند ، با اسکات می شوند . 708 نفر خود اسکات به اندازه کل گوریل ها قدرت دارد .
ابر باران به همراه ، پشمک برادرش و اژدهای صورتی و خرس قطبی جادوگر ، مایک افعی ، تیز دندان گرگ اسب بال دار ، اسب تک شاخ ، پیتون ، اسب سرخ آبی و اژدهای رنگین کمان و هاپو .
کمی جلو تر نزدیک رودخانه 606 گوریل مشغول رنگ زدن رنگین کمان بودند . کمی رنگین کمان را مشکی کرده بودند .
اسکات مشغول فرماندهی بود .
استفان یکی از هفت گوریل فرمانده با 100 گوریل به این تیم حمله کردند .
ابر باران حالا باید چی کار می کرد ، این اولین جنگی بود ، در آن شرکت کرده بود . پس فرمان عقب نشینی داد .
از آنجا فریاد می زد ، عقب نشینی . ولی پشمک همه چیز را خراب کرد . پشمک اولین کسی بود . به استفان حمله کرد . پای استفان را گاز گرفت . اژدهای صورتی سریع پرواز کرد ، خود را به پشمک رساند ، از آنجای که استفان ازدهای صورتی را دید ، کاری به کار پشمک نداشت . بعد اژدهای صورتی استفان را با یک ضربه دم . به رودخانه انداخت .
100 گوریل بدون فرمانده . اما یکی از سرباز ها مایک را گروگان گرفت . خرس قطبی جاوگر ، آن سرباز را به پروانه تبدیل کرد . ولی فقط برای 2 دقیقه .
جنگ ادامه پیدا کرد ، هیچ گوریل نبود . کتک نخورده باشد .
اژدهای رنگین کمان تمام گوریل ها را رنگی کرده بود ، رنگین کمان را هم مثل سابق رنگی کرده ، بود .
تیز دندان به دنبال اسکات می دوید ، امیدوار بود . امشب شام حسابی بخورد .
اسکات فرار می کرد ، اسب سرخ آبی اسب تک شاخ و اسب بالدار دنبال یک تعداد حدود 200 گوریل بودند . کمی جلو تر پیتون اعلام آمادگی کرد .اژدهای صورتی و اژدهای رنگین کمان به عنوان طناب از پیتون استفاده کردند . آن 200 گوریل  کمی جلو تر به پیتون خوردند مثل طناب همه را به زمین زد .
ابر باران کنترل اوضاع از دستش بیرون رفته بود . این پشمک بود . فرماندهی را سریع به عهده گرفته بود . سوار بر هاپو شده بود . می تاخت .
اما بعضی از دشمنی های قدیمی در این جنگ تبدیل به جنگ داخلی شد . همه چیز خوب پیش می رفت .
تا تیز دندان حوس خوردن پشمک دوباره به سرش ضد . گوشت اسکات گوشت خوشمزه ای نبود .
تیز دندان گرگ دست از تعقیب اسکات بر داشت ، به تعقیب پشمک پرداخت .
ابر باران متوجه این قضیه شد .
اسب ها هم با هم مشکل پیدا کردند ، اسب بال دار چون پرواز می کرد ، عقیده داشت ، قوی تر از سرخ آبی و تک شاخ است .
اژدهای صورتی هم به سمت ، اژدهای رنگین کمان آتش پرتاب می کرد ، چون به این که او رنگین کمان را مثل روز اولش کرده بود ، حسادت می کرد .
ولی اژدهای رنگین کمان به شعله های که به سمتش پرتاب می شد . جاخالی می داد .
پیتون هم یک مشکل کوچکی با مایکی افعی داشت ، شروع به حلقه زدن دور مایکی کرد .
هاپو و تیز دندان با هم کشتی می گرفتند . هاپو اجازه نمی داد ، تیز دندان پشمک را یک لقمه چپ کند .
ابر باران و پشمک هم با هم دعوا می کردند ، ابر باران فریاد می زند ،این آتشی که درست کردی ، تر و خشک با هم می سوزند .
اما ناگهان خرس قطبی جاوگر یک اشتباه ساده کرد . می خواست . اسکات را کوچک کند . جادویش اشتباه از آب بیرون در آمد . اسکات خیلی بزرگ شد . تقریبا شد اندازه کینگ کنگ .
اسکات شروع کرد ، به دنبال کردن اژدهای رنگین کمان ، اسکات اژدهای رنگین کمان را تعیقب می کرد ، همه دوست و دشمن هم این دو را تعقیب می کردند .
رنگین کمان در خطر بود . اگر ازدهای رنگین کمان آسیب می دید .
همه چیز به خطر می افتاد . پشمک فریاد کشید ، اسب بال دار من رو پیش ازدهای صورتی ببر .
اسب بال دار ، پشمک رو سوار کرد ، ازدهای صورتی هر چی آتش به سمت ، اسکات می گرفت ، او نمی سوخت . اسب بال دار و پشمک به اژدهای صورتی رفتند .
پشمک چیزی در گوش ازدهای صورتی گفت .
ازدهای صورتی به طرف اعضای تیم آمد یک حلقه زنجیر باید تشکیل می دادند ،
ازدهای صورتی پیتون را گرفت بعد پیتون ، مایک افعی رو گرفت بعد ، مایک هاپو رو گرفت ، بعد هاپو تیز دندان گرگ رو گرفت ،بعد تیز دندان گرگ اسب بالدار رو گرفت ،   بعد اسب بالدار اسب تک شاخ رو گرفت ، بعد اسب تک شاخ،   سرخ آبی رو گرفت ، اسب سرخ آبی ، ابر باران گوسفند ، رو گرفت ، بعد ابر باران برادرش  پشمک رو گرفت .  ازدهای صورتی شروع به پرواز کرد ، او و اسب بالدار فقط بال می زدند ، در آسمان حدود 20 متری می رسیدند ، شاید هم کمتر یا خیلی بیشتر .
اسکات که مثل کینگ کنگ بزرگ شده بود ، ببخشید بعد خرس قطبی هم سوار بر جارو پشت سر آنها این بگیر بگیر رو تعقیب می کرد .
خرس قطبی جادوگر فریاد زد ، من درستش می کنم ،
پشمک فریاد کشید . تو رو خدا رحم کن اگر اسکات دو برابر شد ، کی می خواهد ، جواب بده .
اسکات پای ازدهای رنگین کمان رو گرفته بود .
گوریل های همراهش اولین نفر استفان بود آنها هم اسکات را گرفته بودند ، مسابقه طناب کشی شروع شده بود .
708 گوریل داشتند ، اژدهای رنگین کمان را می کشیدند .
ناگهان طناب شامل از موجودات افسانه ای و واقعی جلو چشم اسکات کینگ کونگ جسه را گرفتند .
اولین نفر پشمک بود ، فقط در این رشته موجودی ازدهای صورتی بود ، و اسب بال دار که بال می زدند . بعد پشمک فریاد ضد حالا دور اسکات بپیچ بعد ازدهای صورتی دور اسکات دور زد تمام بر بچه ها دور اسکات پیجیدند .
پشمک فریاد ضد حالا گازش بگیرید .
گاز تیز دندان از همه گازها روی بدن اسکات دردناک تر بود . ناگهان خرس قطبی جادوگر هم به این معرکه اضافه شد . او هم گازی از بدن  اسکات گرفت . بعد گاز کاری  ازدهای صورتی بود .
بعد هم گاز های محکم اسب بالدار ، اسب تک شاخ و اسب سرخ آبی خلاصه ، هاپو هم گاز خوبی گرفت .
بلاخره اسکات ، پای اژدهای رنگین کمان را رها کرد ، فریاد ضد بسه . غلط کردم .
بعد از زمین افتادن اسکات و گروهی که او را گاز می گرفتند ،  گرد و خاک همه جا را گرفت .
تقریبا گوریل ها و اعضای گروه ابر باران خاکی شده بودند . ولی زمین آنجا پر از خاک های نرم بود . آسیب جدی ندیدند .
بعلاوه این ،  از آنجایی که شخصیت ها کارتونی بودند ، هیچ کس آسیب آنچنانی ندید ، فقط تجربه کسب کرده بودند . گرد و خاکی خسته بودند .
جادوی خرس قطبی جادو گر هم به پایان رسید . اسکات به اندازه طبیعی خود برگشت .
بعد قول داد ، نه رنگین کمان را سیاه رنگ بزند ، نه کاری به اژدهای رنگین کمان داشته باشد . 
پایان
The End

  • روبرت

کارتون
Once upon a time
تیر بی هدف .
خرگوشی بود ، اسم این خرگوش والتر بود . والتر روزی تیر و کمانی به دست گرفت . بدون اینکه چیز را هدف بگیرید . شروع به رها کردن آن تیر کرد . کسی فریاد زد .
نزدیک بود من را بزنی .
سنجاب بود که فریاد می زد . اسم سنجاب استفان بود .
استفان : من تو را موقع تیر اندازی دیدم .
اگر چیزی را هدف نمی گیری ، پس تیر را رها نکن . حداقل درست نگاه کن ببین ، به کسی آسیب نزنی .
والتر پیش خودش فکر کرد ، عجب اشتباه بزرگی انجام داده است . نزدیک بود ، شوخی ، شوخی استفان را با تیر بزند .
والتر نتیجه گرفت ، باید طرز تفکر خود را درست کند .
هر کاری از روی بی توجهی درست مثل پرتاب کردن تیر است ،بدون آنکه بدانی به چه چیزی برخورد می کند .

  • روبرت

 کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری
گنجشگ اشنایدر با خودش فکر کرد ، چرا شب ها ستاره ای نمی بینم ، چرا در شهر ها شب هنگام باید خیلی دقت کنی . ستاره ای در آسمان ببینی . آخر این هم شد شب ، شب بدون ستاره فقط چند ستاره پر نور این اواخر دیده می شود .
اشنایدر دلش برای ستاره ها تنگ شده بود .
انگار کسی ستاره ها را دزدیده بود . اشنایدر وقتی که بچه بود . شب های پر ستاره را به یاد داشت . ولی الان به خاطر اینکه نور شهر بیشتر شده بود . ستاره ها معلوم نبودند .
اشنایدر فکر می کرد ، کسی ستاره ها را دزدیده . اشنایدر هر چی فکر کرد . چه کسی این ستاره ها را دزدیده فکرش به جای نمی رسد . شاید به خیلی ها شک کرد ، احتمالا دزدی که ستاره ها را دزدیده بود .
الان خانه اش پر از ستاره است .
اشنایدر دوست داشت ، ستاره ها را آزاد کند . اگر ستاره ها به آسمان بر می گشتند . شب ها خیلی زیباتر از گدشته می شدند . اشنایدر گنجشک با اراده ای بود  . پس تا صبح صبر نکرد .
همان شب دست به کار شد .
باید ستاره ها را پیدا کنم . بعد از گشتن در درون شهر به هر جای که نور زیادی می دید ، می رفت به امید اینکه ستاره ها را پیدا کند .
به یک ساختمان خیلی بلند رفت . ولی هر وقت به منشاء نور ها می رسید . فقط می دید . اینها فقط چراغ های هستند . انسان ها برای تبلیغات و یا زیبایی شب گذاشته اند .
چراغ ها همه جا دیده می شدند .
اشنایدر خسته شد. گوشه ای نشست باید از کسی کمک می گرفت .
پس به سراغ جغد رفت . اسم جغد لویی بود .
اشنایدر علت اینکه شب های شهر ستاره ندارند ، را جویا شد ؟
لویی:  با  من بیا تو را به جای می برم ، تا دلت می خواهد ستاره ببینی .
اشنایدر و لویی تا صبح به سمت ، خارج از شهر پرواز کردند .
اشنایدر به خاطر اینکه بالهای کوچکتری داشت ، مجبور بود ، بیشتر تلاش کند . تا به لویی برسد .
لویی و اشنایدر بلاخره به جایی رسیدند ، خبری از چراغ های شهرها نبود .
در آنجا فقط چند خانه روستایی بود .
ولی صبح شده بود .
اشنایدر به لوی نگاه کرد ..
اشنایدر : دیر شد ، روز شد ، ستاره ها الان ستاره ها روزها می روند ،  من خیلی خسته ام باید بخوابم .
اشنایدر و لوی تا نیمه های ظهر خوابیدند . هوا خیلی صاف تر از شهر بود .
اشنایدر : لوی ستاره ها را چه کسی دزدیده اند .
لویی : نورهای که آدم ها برای اینکه شب بهتر ببینند . دزدیده است .
اشنایدر : موقع روز ستاره ها کجا می روند . 
لویی : جای نمی روند ، ولی بعضی ها که چشمان قوی دارند ، حتی موقع روز هم ستاره ها را می ببینند .
اشنایدر : یعنی عقابها موقع روز ستاره ها را می بینند .
لویی : نمی دونم .
شب شد ، بلاخره اشنایدر ستاره های دزدیده شده را پیدا کرد ، خاطرات کودکی اشنایدر برای او زنده شد. خیلی وقت بود . آسمان پر ستاره ندیده بود .
خیلی زیبا و آرامش بخش بود . صحنه زیبایی بود .
اشنایدر به شهر برگشت ، ولی هر وقت دلش برای ستاره تنگ می شد ، با لویی یا چند تا دوست دیگر به دیدن ستاره ها می آمد .

  • روبرت

کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری
زرافه از این ناراحت بود ، چرا روزهای خوب او رفته اند.
روزهای خوب برای زرافه رفته بودند . به جای آن روزهای بد جای آن را گرفته بود .
در این روزها هیچ کسی به زرافه محل نمی گذاشت ، اسم زرافه ژوپیتر بود .
ژوپیتر زرافه  موفقی بود . در روزهای خوش شانسی ولی متاسفانه کلید شانسی که پدرش همراه با گردنبندی به  گردن او انداخته بود . را یک طوطی از او دزدیده بود .
کلید شانس را طوطی به نام آلفرد دزدیده بود .
آلفرد چند هفته ای بود . از این موضوع آگاه شده بود . ژوپیتر وقتی زیر آبشار دوش می گیرفت  .
کلید شانس خود را روی یک درخت بلوط که در نزدیکی آبشار است می گذارد . وقتی دوش ژوپیتر تمام شد .
دید ای دل غافل کلید شانس نیست .
از آن روز به بعد ژوپیتر تمام موفقیت های خود را در شغل و کار و در همه چیز از دست داد .
تمام مدت به این فکر می کرد ، ای داد بی داد اگر آن روز کلید را در جای مخفی می کردم . الان روزهای بد شانسی من فرا نمی رسید . ژوپیتر اندوهگین و بدون اعتماد به نفس شده بود .
حتی شجاعت سر زدن ، به پدر و مادر خودش را نداشت . چون کلید شانس خانواده را گم کرده بود .
ولی آلفرد از روزی که کلید شانس ژوپیتر را دزدیده بود . همه دنیا به او لبخند می زد .
همه چیز برای او تازه شده بود .
بلبل ها هر روز برای او آواز می خواندند . خورشید برای او طلوع می کرد . رودخانه برای او جریان داشت .
تمام مه و خورشید و فلک در کار بودند تا آلفرد خوش شانس باشد  . همه با آلفرد با احترام رفتار می کردند . آلفرد شروع به ساختن روحیه و کارکردن بیش از پیش شده بود . آلفرد توانسته بود .
با تکیه بر کلید شانس خودش را از پایه بسازد . آلفرد به این نتیجه رسیده بود . دزدیدن کلید شانس ژوپیتر بهترین کار او بوده که  در زندگی انجام داده است .
روزها گذشت ، آلفرد با دزدیدن کلید شانس ژوپیتر زندگی مرفه برای خود ساخته بود . مشغول ماهی گیری در نزدیکی های همان آبشار بود .
ناگهان ژوپیتر او را می بیند . چشمش به کلید شانس خانوادگی خود می افتد .
فریاد می زند . آلفرد بی انصاف کجا می روی .
تو شانس مرا دزدیده ای .
از آنجای که آلفرد یک طوطی بود . پر زد و رفت .
ژوپیتر در دل گفت : ای که شانس مرا دزدیدی لعنت بر تو .
ژوپیتر بعد از مدتها پیش پدر می رود . از پدر درخواست بخشش می کند .
پدر علت عذر خواهی ژوپیتر را جویا می شود .
ژوپیتر : پدر من را ببخش ، من کلید شانس خانوادگی را گم کردم .
پدر ژوپیتر : بی خیال .
ژوپیتر : چی ؟
پدر ژوپیتر : اون فقط یک کلید معمولی فایل باشگاه بدنسازی ام بود .
ژوپیتر : ولی من از آن روزی که کلید شانس را آلفرد دزدید ، بد شانسی می آورم ، از آن روز به بعد خورشید  برای من نتابید ، رودخانه برای من جریان نداشت .
پدر ژوپیتر : دیوانه .
ژوپیتر در حالی که هاج و واج این مدت در اشتباه بوده است . یک کم  برایش درک این موضوع سخت بود .
پدرش برای او توضیح داد ، برای اینکه مدتی بود ، دست از تلاش کشیده بود . نا امید برای مسابقات بدنسازی ورزش نمی کرد . این زنجیر  را به همراه کلید اضافی فایل باشگاه خود تهیه کرد . بعد به ژوپیتر می دهد .
ژوپیتر از آن روز به بعد مشتاقانه هر کاری را انجام می دهد ، در مسابقات بدنسازی چند مقام می آورد .
ولی بعد از اینکه برای دیگران از کلید شانس خود برای دیگران  تعریف می کند ، من تمام موفقیتم را مدیون کلید شانسی هستم ، که به گردن دارم . آلفرد از این موضوع خبر دار می شود . بعد در نقشه ای کلید شانس را به همراه زنجیر  می دزد .
بعد از چند روز ژوپیتر اعتماد به نفس از دست داده را کم کم پیدا می کند . ولی اعتراف می کند . وقتی از این موضوع خبر نداشت ، زنجیر و کلید شانس را داشت  . اعتماد به نفس قوی تری داشت .
تا اینکه خبر می رسد .
زنجیر کلید شانس دور گردن طوطی آلفرد پیچیده است ،در جال پرواز او را به زمین زده است . آلفرد به زمین می خورد . یک بال و یک  پای اش می شکند . توبه می کند .
کلید شانس را برای ژوپیتر پست می کند . با درخواست حلالیتی از ژوپیتر .
ژوپیتر آلفرد را می بخشد . ولی دیگر کلید شانس و زنجیر آن  را در یک کشوی خانه خود نگهداری می کند . هر موقعه به کلید شانس فکر می کند . چند لحظه ای به اشتباهات گذشته اش می خندد .
خورشید برای همه می تابد . بلبل ها برای همه می خوانند ، رودخانه برای همه موجودات جریان دارد .

  • روبرت

کارتون
Once upon a time
معدن طلایی در جنگل بود ، این معدن طلا متروکه و خالی از طلا بود . روزگاری صاحبان این معدن طلا از دل همین زمین ثروت بی شماری به دست آورده بودند . ولی
امروز خالی از طلا شده بود .
چون یک جای متروکه بود . به محلی تبدیل شده بود . برای ساختن استراحتگاه  برای یک عده از موجودات خاص .
این موجودات خاص ، خرسهای بودند . که از فضا با یک سفینه فضایی به زمین آمده بودند . برای تحقیقات روی خرس های زمینی . اهالی زمین .
در این مدت 3 خرس به نامهای اسکات ، ویکی ، تام بودند .
اسکات فرمانده بود . چون آب و هوای اطراف  معدن طلا خیلی خوب بود .با قرار دادن سیستم تهویه هوا در  زیر زمین معدن طلا هوای خوبی پیدا کرد  . در این مدت یک استراحت گاه دنج برای خودشان در زمین ساختند . این معدن تبدیل شده بود .
برای یک هتل برای خرسهای فضایی به زمین می آمدند . چند مدتی در زمین به استراحت می پرداختند . بعد دوباره به فضا بر می گشتند.
ویکی و تام بیشتر با هم صمیمی بودند .
اسکات به خاطر اینکه فرمانده بود . سعی می کرد ، زیاد با این دو نفر گرم نگیرید .
ویکی و تام ، همیشه در حال کار کردن بودند . خیلی کم پیش می آمد . وقتی را به استراحت بگذرانند . اسکات هم دائم در حال ارتباط با سیاره فضایی که از آنجا آمده بودند بود  .
همه چیز خوب ،پیش می رفت .
تا وقتی که سر و کله یک خرس زمینی ، برای استراحت به این معدن طلا آمد .
ناگهان چشمش به خرسهای افتاد ، مثل آدم ها رفتار می کردند . اسکات را دید ، در حال ویدیو کمفرانس با فرماندهان سیاره خود بود . 
خرس زمینی ، اسم او استیو بود .
استیو حدود 1 دقیقه بی مکث از دیدن اسکات خنده اش گرفت . چون او مثل آدم ها از تکنولوژی استفاده می کرد .
اسکات علت خنده استیو را پرسید .
استیو : تا حالا خودت را در آینه دیده ای . یک خرس که مثل آدم ها رفتار نمی کند .
اسکات : چطور مگه .
شبیه آدم ها هستی .
ویکی و تام هم از دیدن استیو تعجب کردند .
استیو یک خرس نیرومند بود .
با آنها شروع به صحبت کرد ، از زمین گفت ، از آدمها گفت ، کمی راست ، کمی دروغ،از عسل برای آنها تعریف کرد ، از خوشمزگی میوه های جنگل .
اسکات .
خیلی دقیق به حرفهای استیو گوش می داد .
ویکی و تام هم از طرز حرف زدن استیو تعجب کردند .
بعد از یک ساعت آنها را به جنگل برد .
بعد استیو یک درخت را انتخاب کرد ، یک پنجه روی او کشید . بعد پشت خودش را با تنه درخت خاروند .
بعد به تام ، ویکی و اسکات نگاه کرد .
شروع کنید . نوبت شماست .
اسکات این چه حرکتی است ، من این کار رو انجام نمی دهم .
بعد استیو از خواص خاروندن ، پشت با تنه درخت صحبت کرد ، خیلی خوب است ، حس خوبی پیدا می کنی ، مشکلاتت را فراموش می کنی .
تام ، ویکی از صحبت های استیو خنده شان گرفته بود .
اسکات : اگر یک بار دوش می گرفتی ، هیچ موقع مجبور نمی شدی ، این کار رو انجام بدی .
بعد وقتی ، آنها را به درختی دیگر برد ، در بالا آن درخت یک کندوی عسل بود .
وقتی از آن درخت بالا رفت . کندوی عسل را روی زمین انداخت .
بعد زنبور ها تمام خرسها را نیش زدند .
اسکات فریاد می زد : خدا لعنتت کند ، استیو تمام بدنم ، می سوزد .
وقتی عسل را با هم خوردند . کمی از نیش زنبورها کم شد .
بعد به رودخانه رفتند ، ماهی های قزل آلا برخلاف آب شنا می کردند ، استیو چندتای با پنجه به سمت آنها انداخت . بعد به خرسهای فضایی راتشویق کرد، تا آنها هم ماهی بگیریند .
خرسهای فضایی به درون آب آمدند ،
استیو چند ماهی را به آنها تعارف کرد ، با کمال تعجب استیو ماهی ها را خام می خورد ، اسکات ، تام ، ویکی هم برای اولین بار گوشت ماهی را خام خوردند .
برحسب تصادف یک ماهی در دهان تام پرید . نزدیک بود . تام را خفه کند . ولی ویکی یک ضربه محکم به پشت تام کوبید . او را از خفه شدن نجات داد .
شب هنگام زیر نور ماه روی چمن ها استیو خوابید . ولی 3 خرس فضایی اسکات ، ویکی ، تام زیر چادر خوابیدند .
استیو عصبانی شد . بساط چادر را جمع کنید .
چطوری می خواهید ، این لذت بزرگ را از دست بدهید ، اسکات به بیرون چادر آمد .
ویکی و تام هم فرمانده را همراهی کردند . زیر نور ماه خوابیدند .
فردا همه از سرمای زمین کمر درد گرفته بودند . ولی بهترین خواب طول عمر خود را تجربه کردند .
اسکات در توصیف خرس های زمینی این را به فضایی ها نوشت .
خرسهای زمینی ، مثل استیو پشت خود را درخت می خارونند . خانه ی زنبورها  را خراب می کنند ، عسل آنها را می دزدند ،
از دریاچه ماهی می گیرند ، بعد آنها را خام می خورند .
روی چمن یا هر جا بخواهند می خوابند .
خرسهای زمینی هم عالمی برای خود دارند . اینطوری روزگار می گذرانند .

  • روبرت