داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

کارتون
Once upon a time
دو طوطی روی شاخه ای در حال بحث کردن بودند .
هیچ کدام قصد کوتاه آمدن نداشتند .
اسم یکی مایک و دیگری ماریو بود .
مایک اعتقاد داشت ، اول این شاخه نشسته و می خواهد روی همین شاخه لانه بسازد .
ماریو هم همین حرف را می زد .
تمام روز بر سر این موضوع با هم بحث کردند .
تا اینکه ماریو بلاخره کوتاه آمد . روی شاخه پایین لانه سازی کرد .
مایک هم روی همان شاخه .
روزها به سرعت در حال سپری شدن بودند . تا اینکه پاییز از راه رسید . هوا سرد می شد .
ماریو و مایک باید از این درخت به جای گرم تر می رفتند .
ماریو تصمیم گرفت ، بلاخره در دوستی را به همسایه شاخه پایینی خود باز کند . تا سفر پاییز خود تنها نباشد .
مایک هنوز هم از قضیه آن شاخه دلخور بود . ولی او هم می دانست .
دو طوطی بهتر می تواند ، از پس مشکلات سر بر بیاید ، تا یک طوطی .
ماریو و مایک با هم سفر را آغاز کردند . تا اینکه به رودخانه رسیدند . بعد از رود خانه یک نصفه روز تا مقصد راه باقی مانده بود .
شب تصمیم گرفتند ، روی شاخه های یک درخت استراحت کنند .
نیم ساعتی خوابیده بودند . ناگهان صداهای مشکوک ماریو را بیدار کرد . ماریو بیدار شد. ترسید .
صدا زد . مایک فرار کن .
مایک و ماریو پرواز کردند .
ماریو گفت : چی بود .
مایک گفت : نمی دونم ، بگذار یک نگاهی بندازم .
خوب که نگاه کردند . یک گربه وحشی در شب از شاخه ها بالا آمده بود می خواست . این دو طوطی را شکار کند .

  • روبرت

کارتون

Once upon a time

در دل کبوتر چه می گذشت .

کبوتری به اسم ، کوین می خواست نامه ای را به مقصد برساند . کوین نامه ای که به پایش بسته شده بود .

را باید به مقصد می رساند . کوین گرفتار توفان شده بود . باد شروع به وزیدن کرده بود .

اوضاع هوا اصلا خوب نبود . کوین باید جای پناه می گرفت . باد او را کمی از مسیر خود دور کرد . کوین در درون یک چاه آب پناه گرفت .

بیرون باد به شدت می وزید . صدای باد در درون چاه آب هم شنیده می شد. کوین در درون چاه آب باران او را خیس می کرد . مجبور شد از چاه آب بیرون برود .

در درون یک درخت ، در لانه یک سنجاب مهمان شود .

سنجاب پیری به اسم لوکاس در درون این لانه زندگی می کرد ، از دیدن یک کبوتر خیلی خوشحال شد .

بیرون باران شدیدی بود .

کوین از لوکاس اجازه گرفت . تا پایان باران در لانه او بماند .

لوکاس از او سوال کرد به کجا می رود . او هم برای لوکاس توضیح داد باید نامه ای را برای کسی ببرد .

بعد از باران کوین دوباره پرواز کرد . نامه را به مقصد رساند .

دوباره می خواستند ، نامه ای به پای کوین ببندند . ولی کوین این بار فرار کرد ، پرواز کرد .پیش لوکاس رفت .

وقتی به آنجا رسید . به لوکاس گفت : ببخشید ، موقع خداحافظی یادم رفت ، تشکر کنم .

لوکاس گفت : هر سنجاب دیگری هم بود ، همین کار را می کرد .

کوین تصمیم گرفت . آزادانه زندگی کند . دیگر نامه ای را برای کسی نبرد . باید حرفهای را که خودش می خواست را به دیگران انتقال می داد .

کوین در همسایگی لوکاس لانه ای ساخت همسایه لوکاس شد .

  • روبرت

کارتون

Once upon a time

چیزی روی دیوار راه می رفت . یک عنکبوت بود ، داشت ، از همه چیز شکایت می کرد ،

آدم ها خیلی بیرحم شده اند ، کسی از آنها هر وقت یک عنکبوت را می بیند ، سریع عنکبوت ها را له می کند .

عنکبوت همین طوری اعتراض می کرد ، کافی است . در را باز کنند . تا ما خودمان از خانه این صاحب خانه های ناراضی بیرون برویم .

عنکبوت از پنجره اتاق بیرون رفت ، ولی هنوز مشغول صحبت کردن بود ، صدایش شنیده می شد ، ولی چیزی نمی شد . فهمید دوباره مشغول همان اعتراض ها بود .

  • روبرت

کارتون

Once upon a time

خروسی روی ایوان مشغول نوک زدن به دانه ها بود . یک کبوتر کنار او نشست . با او در غذا خوردن شریک شد .

خروس اول خوشش نیامد ، ولی دلش هم نیامد ، کبوتر را ناراحت کند .

کبوتر و خروس با هم مشغول خوردن دانه ها شدند .

کبوتر از خروس خواست ، تا به او کمک کنند ،

تا یک ساعت طلا را در بازار بفروشند .

خروس اول باور نمی کرد ، ولی همراه کبوتر روانه شدند ، تا ساعت طلا را به بازار ببرند ،

کبوتر چند قدمی پرواز می کرد ، منتظر خروس می شد ، تا خروس پیاده این راه را طی کند .

تا اینکه کبوتر به ساعت طلا رسید ، خروس نگاهی کرد ، باور نمی کرد ، یا ساعت طلا بود .

خروس ساعت را تا بازار طلا فروش ها برد ، کبوتر هم با او می آمد .

تا اینکه به بازار رسیدند ، در بازار ساعت را به قیمت بالایی فروختند ، خروس 30% پول ها را برد ، کبوتر 70% .

کبوتر از خروس تشکر کرد ، خروس اتفاقاتی را که برایش افتاده بود ، که برای کمتر خروسی اتفاق می افتد .


  • روبرت
کارتون
Once upon a time
بلاخره روز موعود فرا رسیده بود ، پیش بینی های دیگران به حقیقت رسیده بود . همه به سنجابی به نام مانفرد امیدی نداشتند .
مانفرد به همه گفته بود . من می توانم ، یک سنگ را تقریبا به اندازه یک خرس بزرگ بود . تکه تکه کنم .
مانفرد با قلم و چکش یک ماه شروع به کار کرده بود .
حدود یک ماه صبح تا شب به این صخره ضربه زده بود . حدود یک ماه خودش را خسته کرده بود .
تمام اهالی جنگل او را مسخره می کردند . مانفرد بلاخره بعد از یک ماه خسته شد .
دست از کار کشید . نصف صخره را در این یک ماه خرد کرده بود .
ولی این کار فایده ای برای کسی نداشت . فقط لجوج بودن مانفرد تا این لحظه توانسته بود این کار را تا اینجا پیش ببرد .
عقاب از آسمان پیدایش شد ، نزدیک مانفرد نشست .
به مانفرد گفت : خسته شدی ، من می دانم الان یک ماه است ، اهالی جنگل هر روز اینجا جمع می شوند . سر اینکه تو این صخره را خرد خواهی کرد یا نه ؟
با هم بحث می کنند ، عده ای کمی می گویند ، این کار را انجام می دهی ، عده ای زیادی می گویند ، دیوانه شده ای . هرگز این کار را انجام نمی دهی .
عقاب گقت : هدفت از این کار چه بود ؟
مانفرد گفت : فقط می دانم ، می خواستم ، کاری انجام دهم ، می خواستم ، خودم را به اهالی جنگل ثابت کنم .
عقاب گفت : پس دوباره شروع کن محکم تر ضربه بزن ، من خودم از طرفدارهای تو هستم .
سنجاب شروع کرد ، بعد از 25 روز ، جمعا 55 روز صخره را تکه تکه کرده بود .
راهنمایی های عقاب باعث شد ، روزی که سنجاب نا امید می شود ، تبدیل به روزی شود ،دوباره سنجاب خودش را پیدا می کند .
به غیر از آن کاری که انجام می دهیم ، باید برای خود یا دیگران سودی داشته باشد ، صرفا به خاطر لجاجت نباشد .
در پایان حتی اگر طرفداری یا کسی نیست ، به ما روحیه دهد ، اگر هر کاری را شروع کرده ایم ، تا پایان آن باید را ادامه دهی .مهم ترین شخصی که این کار روی آن تاثیر می گذارد . خود کسی هست که آن کار را انجام می دهد ، چون نتایج این کار یا بهره مند می شوی .
یا اگر هم بهره مند نشوی ، سودش نصیب کس دیگری شود ، به انجام دهنده آن کار هم سودی می رسد .
یا در آینده تجربه ای به دست می آوری ، برای خودش هم کاری انجام دهد .
حتی اگر هیچ سودی به هیچ کس نرسد ، کاری که باید انجام می دادی را در گذشته به عنوان کسی از خود یاد می کنی ، که یک کار را نیمه کاره رها نمی کند .

  • روبرت

کارتون

Once upon a time

خرگوشی به اسم ، کوین بلاخره نا امید شد . کوین همیشه می خواست ، نقاشی کردن را یاد بگیرید . ولی اصلا نقاش خوبی نبود . 

کوین احساس خوبی نسبت به خودش نداشت . برعکس او برادرش مارک یک نقاش خوب بود .

تمام توجه ها تعریف و تمجید ها همه برای مارک بود .

کوین فقط به این فکر می کرد ، چطوری مارک به این خوبی این کار را انجام می دهد ، من نمی توانم مثل او نقاشی کنم .

انگار سالهاست این کار را انجام می دهد .

با اینکه کوین و مارک با هم به کلاس نقاشی رفته بودند .

ولی انگار از لحاظ استعداد و علاقه در یک وضعیت به سر نمی بردند .

کوین تمام مدت دوست داشت ، کاری به غیر از نقاشی انجام دهد ، دوست داشت ، تمام وقتش را پای بازی با تبلت صرف کند .

ولی مارک حداقل روزی 2 یا 3 ساعت یا بیشتر نقاشی می کرد .

کوین توجهی به نقاشی نداشت ، دیگر فرقی برایش نمی کرد ، هر قدر نقاشی می کرد ، نمی توانست مثل مارک نقاشی کند .

شاید نیاز به رشته یا کار دیگری داشت ، با آن ارتباط برقرار کند . 

روزی بر اثر اسرار زیاد پدر همراه با برادرش شروع به نقاشی یک منظره کردند .

کوین و مارک هر دو این کار را انجام دادند ، کوین نقاشی خودش را خیلی زودتر از مارک تمام می کرد .

ولی دقت پایین تری انجام می داد ، آن روز کمی دقتش را بیشتر کرد ، ولی نتیجه جالب بود ، کار این 2 برادر یکسان بود .

پدر برای یک لحظه تعجب کرده بود .

این نقاشی را کوین کشیده ،

هیچ خرگوشی علتش را پیدا نکرد ، چطوری کوین این نقاشی را مثل برادرش خیلی خوب کشیده بود .

کوین از اینکه کارش را خوب انجام داده بود .

اصلا احساس خوشحالی نمی کرد ،

ولی مارک و پدر خیلی تعجب کرده بودند . هر چه بود ؟ این قضیه فراموش شد .

بعد ها مشخص شد ، کوین مخفیانه تمرین کرده بود . تا او هم مثل برادرش دیده شود .

  • روبرت

کارتون

Once upon a time

در شهر خرگوش ها خرگوشی زندگی می کرد ،

به نام مایکل

مایکل همیشه در حال کار کردن بود ، از هر فرصتی استفاده می کرد ،
برای اینکه خودش را به جایگاه بهتری برساند ،

مایکل صبح تا شب خود را برای یک هدف اختصاص داده بود ، همیشه مشغول کار کردن بود . روزی

اسکات خرگوش را دید کنار سایه درختی در حال استراحت کردن بود .

مایکل از او پرسید ، اسکات روزها و شب ها سخت در حال کار کردن هستم . چی کار کنم . وقت برای استراحت کردن داشته باشم .

اسکات گفت : وقتی از من می پرسی ، آیا واقعا حس می کنی ، من در حال استراحت هستم .

الان مدتهاست ، به این فکر می کنم . چی کار کنم ، مثل تو کار کنم . ولی فقط کمی کار می کنم . بعد دوباره کم کاری می کنم ، بعد آخرش همه چیز رو فراموش می کنم .

اسکات ادامه داد : چی کار می کنی این همه تلاش می کنی .

مایکل : من فکر می کنم ، به اندازه کافی تلاش نمی کنم . خیلی فرصت ها را از دست داده ام . هر قدر هم تلاش می کنم . فکر می کنم ، باز می توانستم ، بهتر و بیشتر از این عمل کنم .

اسکات : ولی جواب من را ندادی من نمی توانم ، خودم را راضی کنم ، مثل تو کار کنم .چطور خودت را راضی می کنی، از استراحت خودت می زنی ، بیشتر از خیلی ها کار می کنی .

مایکل: اگر بیشتر تلاش نکنم ، تلاش های که قبلا انجام داده ام ، همه به باد می روند ، اگر نتوانم خودم را راضی کنم .بیشتر تلاش کنم ، چیز تازه ای یاد نمی گیریم . به هر حال خودم را راضی می کنم . اگر به نتیجه امروز نرسم ، ماه دیگر خواهم رسید ، سال دیگر خواهم رسید ، حداقل تلاشم را می کنم ، حتی اگر موفق نشوم .

  • روبرت

کارتون

Once upon a time

روزی از روزها

خرگوشی به اسم ، تام

با خودش نشست ، مثل یک برگه را سیاه کرد .

مشکلاتم چیست ؟

چرا همیشه ، وقتی می خواهم بروم ، سر کار و بارهام ، تمام احساس غم و اندوه می کنم .

چرا مصل الکساندر خوشحال نیستم

به این نتیجه رسید ، وقتی صبح را آغاز می کند ، یک سناریو ، در ذهن او راه می رود .

به یاد حرف های ، همکار های خودش می افتد ، باز دوباره رئیس با یک صورت بدهکار و اخم های در هم رفته .

مشکلات سرویس و ایاب و ذهاب و مشکلات روزه مره و ...

ولی الکساندر با این که در کار جدی نیست ، به راحتی به کوچکترین مسئله ای می خندد ، حتی به مشکلات . الکساندر ، وقتی مشکلی اتفاق می افتاد .

زیاد به هم نمی ریخت از لحاظ روحیه ، به خودش می گفت : هیچ چیزی در دنیا وجود ندارد ، راه حلی نداشته باشد .

این شعار او بود ،

ولی تام با کوچکترین مشکل ، خیلی از درون به هم می ریخت ، وقتی پرونده های کاری زیاد تر می شدند .

خیلی ناراحت بود ، البته باید گفت : اول تام در کار باید روحیه کاری خودش را کمی عوض می کرد .

باید کارهای دیگران را انجام نمی داد .

تام باید یاد میگرفت . وقتی کاری را که شروع می کند ، کار جدیدی را قبول نکند .

تام باید تکلیف خودش را با خودش روشن می کرد ، تام باید اول حساب خودش را می رسید ، بعد حساب افراد زور گو را .

یک انتخاب  بود . باید کار دیگران را انجام دهی ، اگر انجام ندهی آنها ناراحت می شوند .

انتخاب  دیگر بود . اگر کار دیگران را انجام نمی داد ،

خوب حالا انتخاب با تام بود .

ولی تام به تجربه نیاز داشت ، این که هر کاری می کند ، باید مشکلات را نبیند ، طرف دیگر را ببیند .

وقتی من این کار را انجام می دهم ، خیلی حس بهتری دارم .

من یک خرگوش مفید هستم ،

من خرگوشی هستم ، با علاقه کارهایم را انجام می دهم ، حتی اگر تا به حال از این کار متنفر بوده ام باید از امروز با علاقه و از این کار لذت ببرم .

با وجود این خستگی ، من این خستگی را دوست دارم ، اگر این کار نباشد ، من حس خوبی به خودم ندارم .

با وجود این کار من خرگوش بهتری هستم .

  • روبرت

کارتون

Once upon a time

همیشه حرکت به سمت جلو نیست ،

خرگوش در شهر خرگوش ها . گ

روزگاری تمام کارهایش به درستی انجام می شد ، ولی بعد از گذشت روزهای خوب .

به روزهای رسید ،

هر روز کارهای او خوب از آب در نمی آمدند ، هرچه کار و تلاش می کرد ، همه چیز برعکس می شد .

روزی نا امید ، شد .

دست از تلاش کردند کشید .

هیچ امیدی به آینده نداشت ، پس از گذشت چند روز دید ، اوضاع خوب تر که نشده ،

بدتر از قبل است .

دوباره باید همه چیز را از اول شروع می کرد ، باید کارها را از روز اول شروع می کرد ،

انگار همین الان وارد کار تازه ای شده است .

  • روبرت

کارتون

Once upon a time

خرگوش به اسم ، لوکاس برای کاری که علاقه داشت ، باید یک تخصص جدید یاد می گرفت .

ولی لوکاس نمی توانست ، این تخصص را یاد بگیرد ،

لوکاس بلاخره نا امید شد .

تصمیم گرفت ، شانس خود را در کار دیگری امتحان کند ،
ولی لوکاس خودش هم قبول داشت ، تمام تلاش خودش را خیلی کم به کار گرفته است ، شاید هیچ وقت راه رسیدن به آن کار را خودش نمی توانست ، یاد بگیرید ،

شاید ، سپردن خودش به تقدیر با این که هیج اعتقادی به شانس نداشت ، تنها راه او بود ،

لوکاس زمان را از دست داده بود ، حالا باید خودش را طوری مدیریت کند ، با شانس های آینده خودش را تطبیق دهد ،

لوکاس به آینده امیدوار است ، شاید در کهنسالی هم بتواند ، این کار را ادامه دهد ، ولی وقتی ارداه ای نباشد ، همه چیز طور دیگر رغم می خورد انگار هیج کنترلی روی اوضاع نداشته باشی ، فقط درصد کمی شانس باقی مانده ،

شاید از 100 % ،

نیم %

کمتر از 1% ولی باز هم روی این حساب باز کنی .

  • روبرت