داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

قصه کارتونی
Once upon a time
دو روباه به اسم والتر و ماریو تصمیم گرفتند ، خرگوشی به اسم ژوپیتر را فریب دهند .
والتر به ژوپیتر گفته بود . خرگوش های شهر هیچ کدام ژوپیتر را به خاطر اینکه برای روباه ها یک خانه نمی سازد ، دوست ندارد .
ژوپیتر پیش خودش فکر کرد ، این حرفهای عجیب چیست ؟
هیچ خرگوشی از روباه را دوست ندارد .
این حرفهای او ادامه داشت . تا این که روباه دیگر ماریو هم دوباره این حرفها را تکرار کرد .
ژوپیتر تعجب کرد . ولی کلاغ هم که همدست روباه ها بود . دوباره همین حرف را تکرار کرد .
ژوپیتر شک کرد ، برای این پیش خرگوش های شهر رفت . هیچ خرگوشی در مورد این که او برای روباه ها خانه بسازد یا نسازد صحبت نمی کرد . تازه ژوپیتر فهمید اوضاع از چه قرار است .
صبح روز بعد دوباره والتر این حرفها را تکرار کرد .
ژوپیتر هیچ اعتنایی به حرفها دروغ والتر نداد .

  • امیر پی بردی نژاد

کارتون
Once upon a time
روباط به اسم 02 باید تمامی روباط های قدیمی را تعمیر می کرد .
02 یک روباط باهوش بود . می توانست خرابی های که تا حالا با آن برخورد نکرده بود . را تعمیر کند  .
روزی 02 یک روباط زنگ زده و کهنه را پیدا کرد .
بعد از یک هفته کار کردن توانست ، آن روباط را دوباره روشن کند .
بعد از اینکه آن روباط زنگ زده روشن شد . اولین چیزی که به فکرش رسید . این بود . از 02 به خاطر زحماتی که برای او کشیده بود . تشکر کند .
بعد باید به فکر این بود . زنگ های این مدت که از او استفاده نمی شد . باید پاک می شد .
02 به او کمک کرد . تا دوباره خودش را رنگ بزند .
02 روباط مفیدی بود . ولی خودش دچار نقص شد . حالا باید یک روباط مدل 02 دیگر پیدا می کرد ، تا به او کمک کند .
خوشبختانه می توانست ، یک پیغام خرابی برای روباط هم مدل خودش ارسال کند . تا آنها به کمک او بیایند، تا مثل روز اولش بی نقص باشد .

  • امیر پی بردی نژاد

کارتون
Once upon a time
چیزی به اسم شکست برای خرگوشی به اسم کوین وجود نداشت .
اما وقتی اسم ، لئو به گوش می رسید .
کوین خودش را می باخت ، لئو برای کوین در مسابقات تنیس تبدیل به یک غول شده بود .
کوین تا اسم لئو را می شنید . بازی را می باخت .
انگار دیگر نمی خواست حتی شانسی هم به خودش بدهد .
لئو یک تنیس باز قوی بود .
تا حالا شاید 3 باری لئو از کوین بازی را برده بود .
کوین خرگوش شماره 2 بود . نفر اول لئو بود .
لئو چشم ها را به خودش خیره می کرد ، او با قدرت و اعتماد به نفس بخصوصی ضربه می زد . انگار می خواست برتری خودش را حریف با همان ضربه های اول نشان دهد .
ولی برای کوین که 3 بار از این حریف قوی خودش شکست خورده بود . انگار از این به بعد می خواست به اسم او و شکست های گذشته اش فکر کند .
کوین حتی نمی تواست ، تصور کند . از لئو بهتر باشد .
مربی او جاناتان می خواست . به او امید دهد . ولی بازی 4 در مقابل این حریف قوی اگر می توانست به خودش این اطمینان را بدهد . که می تواند . از این بازیکن قوی را پشت سر بگذارد .
می توانست برنده این بازی شود .
جاناتان باید چند کار را برای کوین انجام می داد . پس او دو بازیکن را مقابل او در تمرینات قرار می داد .
کوین مجیور بود ، با این دو بازیکن بازی کند ، ولی کوین در مقابل این دو بازیکن خیلی خوب بازی می کرد ، بعضی اوقات بازی را به نفع خودش تمام می کرد . اما یک غول وجود داشت. آن هم لئو بود .
لئو بازی خوبی داشت ، ولی باید کسی را در تمرینات بازی می کرد ، کمتر از لئو نباشد .
اما چنین کسی وجود نداشت . لئو بهترین بود .
پس جاناتان متوجه شده بود . وقتی چند امتیاز  لئو از کوین پیش می افتد . قدرت جنگندگی کوین از بین می رود .
چون کوین بازی کنی بود . مثل لئو همیشه با چند امتیاز از حریف خودش جلو بود .
پس بنابراین به بازیکنی نیاز بود . ابن کار را به کوین آموزش دهد .
مارکو در جبران بازی ها تنیس تخصص داشت .
جاناتان از مارکو دعوت کرد ، از او خواست به کوین آموزش دهد ، هرگز بازی را تا آخرین امتیاز رها نکند .
مارکو هم شروع کرد ، به آموزش این مسئله .
پس مارکو و کوین با هم بازی می کردند ، به طوری که فرض می کردند ، مارکو چند امتیاز عقب است .
جالب بود . ولی با وجود عقب ماندگی ، مارکو می توانست ، کوین را مقلوب کند .
بعد از انجام این تمرین ، کوین فهمید . بازیکن بزرگتری در بازیهای تنیس وجود دارد ، آن کسی نبود ، به جز کوین . با وجود این که خیلی امتیاز از دست می دهد ، ولی با وجود این هرگز نا امید نمی شود . در صورتی کوین و لئو فقط به بازی کردن در حالتی که جلو بودن عادت داشتند .
مارکو می توانست ، در حالتی که امتیازات زیادی از دست می دهد ، کنترل خودش را حفظ کند . امتیاز به دست آورد .
کوین درس های بزرگی از مارکو یاد گرفت . در صورتی که در مسابقات چندین بار مارکو را به راحتی برده بود . احساس می کرد ، مارکو چیزی برای آموزش به او ندارد .
ولی مارکو در بازی چهارم با لئو توانست ،به شکست های خود پایان دهد . با کمک مربی خود جاناتان و حریف تمرین خود مارکو که کار بزرگی را به آموزش داده بود .
جنگنده بودن ، جبران کردن امتیازات عقب افتاده .
هر قدر لئو امتیاز به دست می آورد ، در اول بازی نمی توانست ، روی تمرکز کوین تاثیر بگذارد ، کوین می توانست ، خودش را پیدا کند ، می تواسنت خودش را برنده این بازی تصور کند .
کوین هم کار خودش را انجام می داد .

  • امیر پی بردی نژاد

کارتون
Once upon a time
خرگوشی به اسم لوسیو .
می توانست حتی سر خودش هم کلاه بگذارد ، درحالی به خودش می گفت : امروز همان روزی است . دیگر درست عمل می کنم .
دوباره امروز همان فردا می شد . امروز درست مثل دیروز می شد . همه کارهای گذشته را انجام می داد . اشتباهات گذشته این برای لوسیو یعنی ضرر پشت ضرر .
هدر شدن وقت و سرمایه همه چیز .
لوسیو تجارت داشت ، خرید فروش رنگ سبز اعتقاد داشت ، این فقط رنگ سبز است . باید همه استفاده کنند .
لوسیو رنگهای دیگر را سفارش نمی داد ، ولی مشتری های او به رنگ های دیگری هم نیاز داشتند .
لوسیو رنگ های سبز داشت . رنگ سبز پر رنگ ، رنگ سبز کم رنگ ، رنگ سبز در انواع مختلف ولی باید رنگهای دیگر هم می خرید .
لوسیو دوست داشت ، به جای مشتری هایش رنگ ها را انتخاب کند ، فقط سبز ، سبز .
ولی این کار در دنیایی تجارت رقابت سختی بود .
شاید او باید رنگهای سبز خود را به مشتری های خاصی می فروخت .
بلاخره تصمیم گرفت . خودش به دنبال مشتری های که خواهان رنگ سبز با کیفیت هستند ، بفروشد .
در این کار موفق شد . از مغازه بیرون رفت . بعد از اینکه با یک خرگوش صاحب مهد کودک خرگوشها بود صحبت کرد . او را متقاعد کرد . مهد کودک را سبز رنگ بزند .
بلاخره به خاطر فروش و مسائل دیگر خودش این پیشنهاد داده بود .
خودش مهد کودک را در ازای مبلغی پایین تر نقاشی می کند .
لوسیو بعد از رنگ زدن مهد کودک به این نتیجه رسید ، برای اینکه رنگ سبز خاص او باید رنگهای دیگری هم در کنارش استفاده شود . تا زیبایی خودش را نشان دهد . از آن روز به بعد لوسیو هم رنگهای دیگری را برای فروش می آورد .
حتی از رقبای خودش در این کار رنگ های او تنوع بیشتری نسبت به بقیه رنگ فروش ها پیدا کرده بود . این یک تحول برای یک فروشنده رنگ بود ، که فقط رنگ سبز را دوست داشت .

  • امیر پی بردی نژاد

کارتون
Once upon a time
چند خرگوش در یک روستا زندگی می کردند ، البته ساکنین این روستا همگی خرگوش بودند . بین این خرگوش خرگوشی به اسم مایک وجود داشت . مایک می توانست یک گله گرگ را بهم بریزید .
مایک می توانست جلوی چشم گرگ ها بدود تمام گرگ ها دنبال او بدوند . ولی هیچ کدام او را نتوانند شکار کنند .
البته مایک اوایل به خاطر اشتباهاتی که انجام می داد .
وقتی گرگ ها را می دید ، خیلی می ترسید . بعد حدود 12 گرگ به دنبال او می دویدند .
این قضیه حدود 3 بار تکرار شد .
ولی وقتی بار 4 اتفاقی افتاد ، مایک بدون ترس می دوید . از این اتفاق لذت هم می برید . البته این به معنی این نبود . که گرگ ها را دست کم بگیرید .
همیشه 10 یا 12 گرگ به دنبال مایک بودند .
این قضیه هر روز اتفاق می افتاد . وقتی اتفاقی می افتاد خرگوش ها نزدیک گرگ ها می شدند . مایک داوطلب می شد . گرگ ها را مشغول کند .
چند بار هم این خرگوش را محاصره کردند ، ولی سرعت او و قدرت پرش هایش خیلی زیاد شده بود . چون نه می ترسید ، حتی روی چند گرگ پریده بود . از روی بدن گرگ ها می دوید . از روی سر آنها می دوید . این مشکل برای گرگ ها پیش می آمد . وقتی می خواستند . او را شکار کنند . زیاد به هم برخورد می کردند .
مایک حتی در موقع خواب احساس می کرد ، باید از گرگ ها فرار کند . گرگها هم موقع خواب به دنبال مایک بودند .

  • امیر پی بردی نژاد

کارتون
Once upon a time
خرگوش به سمت سنگها در حرکت بود . دانشمند شهر خرگوش ها تامی نام داشت .
تامی به یکی از خرگوش ها به اسم ، ماریو ماموریت داده بود .
یک تکه الماس برای او پیدا کند .
ولی این الماس یک الماس خاص بود ، الماس سیاه در دل یک غار بود ، این الماس متعلق به یک کرکدیل بود . در این غار زندگی می کرد ، این کرکدیل این الماس را خیلی دوست داشت . اسم کرکدیل سخت پنجه بود .
سخت پنجه دائم مراقب الماس بود ، به جز مواقعی که برای شکار ماهی به دریاچه می رفت .
ماریو  به در ورودی غار می رسد . منتظر می ماند ، سخت پنجه از غار خارج می شود . بدون اینکه فکر کند . ماریو  وارد غار می شود . در تاریکی بلاخره الماس سیاه را پیدا می کند . از درب ورودی غار در حال خارج شدن است .
سخت پنجه او را می بیند ، در حالی که الماس در دست اوست .
ماریو  فرار می کند ، سخت پنجه هم به دنبالش .
ماریو  می دود با تمام سرعت ، سخت پنجه هم به دنبالش . ماریو  به سمت شنزار می دود ، تا سخت پنجه را گمراه کند . سخت پنجه هم پا به پای ماریو  می دود .
ماریو  به سمت جنگل می رود ، تا سخت پنجه را گمراه کند . ولی باز هم سخت پنجه به دنبال او می آید . سخت پنجه دست بردار نیست .
ماریو  به سمت کوهستان می رود ، ولی سخت پنجه دوباره دست بردار نیست .
ماریو از بالای کوه با چوب اسکی به پایین کوه اسکی می کند ، سخت پنجه هم با چوب اسکی به دنبال او می آید .
ماریو  در کنار رودخانه می خواهد به آب بپرد ، ناگهان متوجه می شود . شناگری به خوبی سخت پنجه در این منطقه وجود ندارد . پس منصرف می شود .
بلاخره به شهر خرگوش ها می رسد . فریاد کمک سر می دهد ، ولی همه بعد از اینکه سخت پنجه را پشت سر او می بینند .
مردم از شهر فرار می کنند .
وقتی ماریو  هیچ کسی را نمی بیند به او کمک کند . بلاخره به خانه تامی دانشمند شهر خرگوشها می رسد .
ماریو : فریاد میزند ، تمامی کمک .
ولی می بیند ، تامی هم فرار کرده .
ماریو الماس را به سخت پنجه تحویل می دهد ، او هم مثل بقیه خرگوشها فرار می کند .
سخت پنجه الماس سیاه خود را بر می دارد ، به غارش می رود .
ماریو می فهمد ، دزدی کاری خوبی نیست .

  • امیر پی بردی نژاد

کارتون
Once upon a time
دو طوطی روی شاخه ای در حال بحث کردن بودند .
هیچ کدام قصد کوتاه آمدن نداشتند .
اسم یکی مایک و دیگری ماریو بود .
مایک اعتقاد داشت ، اول این شاخه نشسته و می خواهد روی همین شاخه لانه بسازد .
ماریو هم همین حرف را می زد .
تمام روز بر سر این موضوع با هم بحث کردند .
تا اینکه ماریو بلاخره کوتاه آمد . روی شاخه پایین لانه سازی کرد .
مایک هم روی همان شاخه .
روزها به سرعت در حال سپری شدن بودند . تا اینکه پاییز از راه رسید . هوا سرد می شد .
ماریو و مایک باید از این درخت به جای گرم تر می رفتند .
ماریو تصمیم گرفت ، بلاخره در دوستی را به همسایه شاخه پایینی خود باز کند . تا سفر پاییز خود تنها نباشد .
مایک هنوز هم از قضیه آن شاخه دلخور بود . ولی او هم می دانست .
دو طوطی بهتر می تواند ، از پس مشکلات سر بر بیاید ، تا یک طوطی .
ماریو و مایک با هم سفر را آغاز کردند . تا اینکه به رودخانه رسیدند . بعد از رود خانه یک نصفه روز تا مقصد راه باقی مانده بود .
شب تصمیم گرفتند ، روی شاخه های یک درخت استراحت کنند .
نیم ساعتی خوابیده بودند . ناگهان صداهای مشکوک ماریو را بیدار کرد . ماریو بیدار شد. ترسید .
صدا زد . مایک فرار کن .
مایک و ماریو پرواز کردند .
ماریو گفت : چی بود .
مایک گفت : نمی دونم ، بگذار یک نگاهی بندازم .
خوب که نگاه کردند . یک گربه وحشی در شب از شاخه ها بالا آمده بود می خواست . این دو طوطی را شکار کند .

  • امیر پی بردی نژاد

کارتون

Once upon a time

در دل کبوتر چه می گذشت .

کبوتری به اسم ، کوین می خواست نامه ای را به مقصد برساند . کوین نامه ای که به پایش بسته شده بود .

را باید به مقصد می رساند . کوین گرفتار توفان شده بود . باد شروع به وزیدن کرده بود .

اوضاع هوا اصلا خوب نبود . کوین باید جای پناه می گرفت . باد او را کمی از مسیر خود دور کرد . کوین در درون یک چاه آب پناه گرفت .

بیرون باد به شدت می وزید . صدای باد در درون چاه آب هم شنیده می شد. کوین در درون چاه آب باران او را خیس می کرد . مجبور شد از چاه آب بیرون برود .

در درون یک درخت ، در لانه یک سنجاب مهمان شود .

سنجاب پیری به اسم لوکاس در درون این لانه زندگی می کرد ، از دیدن یک کبوتر خیلی خوشحال شد .

بیرون باران شدیدی بود .

کوین از لوکاس اجازه گرفت . تا پایان باران در لانه او بماند .

لوکاس از او سوال کرد به کجا می رود . او هم برای لوکاس توضیح داد باید نامه ای را برای کسی ببرد .

بعد از باران کوین دوباره پرواز کرد . نامه را به مقصد رساند .

دوباره می خواستند ، نامه ای به پای کوین ببندند . ولی کوین این بار فرار کرد ، پرواز کرد .پیش لوکاس رفت .

وقتی به آنجا رسید . به لوکاس گفت : ببخشید ، موقع خداحافظی یادم رفت ، تشکر کنم .

لوکاس گفت : هر سنجاب دیگری هم بود ، همین کار را می کرد .

کوین تصمیم گرفت . آزادانه زندگی کند . دیگر نامه ای را برای کسی نبرد . باید حرفهای را که خودش می خواست را به دیگران انتقال می داد .

کوین در همسایگی لوکاس لانه ای ساخت همسایه لوکاس شد .

  • امیر پی بردی نژاد

کارتون

Once upon a time

چیزی روی دیوار راه می رفت . یک عنکبوت بود ، داشت ، از همه چیز شکایت می کرد ،

آدم ها خیلی بیرحم شده اند ، کسی از آنها هر وقت یک عنکبوت را می بیند ، سریع عنکبوت ها را له می کند .

عنکبوت همین طوری اعتراض می کرد ، کافی است . در را باز کنند . تا ما خودمان از خانه این صاحب خانه های ناراضی بیرون برویم .

عنکبوت از پنجره اتاق بیرون رفت ، ولی هنوز مشغول صحبت کردن بود ، صدایش شنیده می شد ، ولی چیزی نمی شد . فهمید دوباره مشغول همان اعتراض ها بود .

  • امیر پی بردی نژاد

کارتون

Once upon a time

خروسی روی ایوان مشغول نوک زدن به دانه ها بود . یک کبوتر کنار او نشست . با او در غذا خوردن شریک شد .

خروس اول خوشش نیامد ، ولی دلش هم نیامد ، کبوتر را ناراحت کند .

کبوتر و خروس با هم مشغول خوردن دانه ها شدند .

کبوتر از خروس خواست ، تا به او کمک کنند ،

تا یک ساعت طلا را در بازار بفروشند .

خروس اول باور نمی کرد ، ولی همراه کبوتر روانه شدند ، تا ساعت طلا را به بازار ببرند ،

کبوتر چند قدمی پرواز می کرد ، منتظر خروس می شد ، تا خروس پیاده این راه را طی کند .

تا اینکه کبوتر به ساعت طلا رسید ، خروس نگاهی کرد ، باور نمی کرد ، یا ساعت طلا بود .

خروس ساعت را تا بازار طلا فروش ها برد ، کبوتر هم با او می آمد .

تا اینکه به بازار رسیدند ، در بازار ساعت را به قیمت بالایی فروختند ، خروس 30% پول ها را برد ، کبوتر 70% .

کبوتر از خروس تشکر کرد ، خروس اتفاقاتی را که برایش افتاده بود ، که برای کمتر خروسی اتفاق می افتد .


  • امیر پی بردی نژاد