داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

کارتون
Once upon a time
تیر بی هدف .
خرگوشی بود ، اسم این خرگوش والتر بود . والتر روزی تیر و کمانی به دست گرفت . بدون اینکه چیز را هدف بگیرید . شروع به رها کردن آن تیر کرد . کسی فریاد زد .
نزدیک بود من را بزنی .
سنجاب بود که فریاد می زد . اسم سنجاب استفان بود .
استفان : من تو را موقع تیر اندازی دیدم .
اگر چیزی را هدف نمی گیری ، پس تیر را رها نکن . حداقل درست نگاه کن ببین ، به کسی آسیب نزنی .
والتر پیش خودش فکر کرد ، عجب اشتباه بزرگی انجام داده است . نزدیک بود ، شوخی ، شوخی استفان را با تیر بزند .
والتر نتیجه گرفت ، باید طرز تفکر خود را درست کند .
هر کاری از روی بی توجهی درست مثل پرتاب کردن تیر است ،بدون آنکه بدانی به چه چیزی برخورد می کند .

  • روبرت

 کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری
گنجشگ اشنایدر با خودش فکر کرد ، چرا شب ها ستاره ای نمی بینم ، چرا در شهر ها شب هنگام باید خیلی دقت کنی . ستاره ای در آسمان ببینی . آخر این هم شد شب ، شب بدون ستاره فقط چند ستاره پر نور این اواخر دیده می شود .
اشنایدر دلش برای ستاره ها تنگ شده بود .
انگار کسی ستاره ها را دزدیده بود . اشنایدر وقتی که بچه بود . شب های پر ستاره را به یاد داشت . ولی الان به خاطر اینکه نور شهر بیشتر شده بود . ستاره ها معلوم نبودند .
اشنایدر فکر می کرد ، کسی ستاره ها را دزدیده . اشنایدر هر چی فکر کرد . چه کسی این ستاره ها را دزدیده فکرش به جای نمی رسد . شاید به خیلی ها شک کرد ، احتمالا دزدی که ستاره ها را دزدیده بود .
الان خانه اش پر از ستاره است .
اشنایدر دوست داشت ، ستاره ها را آزاد کند . اگر ستاره ها به آسمان بر می گشتند . شب ها خیلی زیباتر از گدشته می شدند . اشنایدر گنجشک با اراده ای بود  . پس تا صبح صبر نکرد .
همان شب دست به کار شد .
باید ستاره ها را پیدا کنم . بعد از گشتن در درون شهر به هر جای که نور زیادی می دید ، می رفت به امید اینکه ستاره ها را پیدا کند .
به یک ساختمان خیلی بلند رفت . ولی هر وقت به منشاء نور ها می رسید . فقط می دید . اینها فقط چراغ های هستند . انسان ها برای تبلیغات و یا زیبایی شب گذاشته اند .
چراغ ها همه جا دیده می شدند .
اشنایدر خسته شد. گوشه ای نشست باید از کسی کمک می گرفت .
پس به سراغ جغد رفت . اسم جغد لویی بود .
اشنایدر علت اینکه شب های شهر ستاره ندارند ، را جویا شد ؟
لویی:  با  من بیا تو را به جای می برم ، تا دلت می خواهد ستاره ببینی .
اشنایدر و لویی تا صبح به سمت ، خارج از شهر پرواز کردند .
اشنایدر به خاطر اینکه بالهای کوچکتری داشت ، مجبور بود ، بیشتر تلاش کند . تا به لویی برسد .
لویی و اشنایدر بلاخره به جایی رسیدند ، خبری از چراغ های شهرها نبود .
در آنجا فقط چند خانه روستایی بود .
ولی صبح شده بود .
اشنایدر به لوی نگاه کرد ..
اشنایدر : دیر شد ، روز شد ، ستاره ها الان ستاره ها روزها می روند ،  من خیلی خسته ام باید بخوابم .
اشنایدر و لوی تا نیمه های ظهر خوابیدند . هوا خیلی صاف تر از شهر بود .
اشنایدر : لوی ستاره ها را چه کسی دزدیده اند .
لویی : نورهای که آدم ها برای اینکه شب بهتر ببینند . دزدیده است .
اشنایدر : موقع روز ستاره ها کجا می روند . 
لویی : جای نمی روند ، ولی بعضی ها که چشمان قوی دارند ، حتی موقع روز هم ستاره ها را می ببینند .
اشنایدر : یعنی عقابها موقع روز ستاره ها را می بینند .
لویی : نمی دونم .
شب شد ، بلاخره اشنایدر ستاره های دزدیده شده را پیدا کرد ، خاطرات کودکی اشنایدر برای او زنده شد. خیلی وقت بود . آسمان پر ستاره ندیده بود .
خیلی زیبا و آرامش بخش بود . صحنه زیبایی بود .
اشنایدر به شهر برگشت ، ولی هر وقت دلش برای ستاره تنگ می شد ، با لویی یا چند تا دوست دیگر به دیدن ستاره ها می آمد .

  • روبرت

کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری
زرافه از این ناراحت بود ، چرا روزهای خوب او رفته اند.
روزهای خوب برای زرافه رفته بودند . به جای آن روزهای بد جای آن را گرفته بود .
در این روزها هیچ کسی به زرافه محل نمی گذاشت ، اسم زرافه ژوپیتر بود .
ژوپیتر زرافه  موفقی بود . در روزهای خوش شانسی ولی متاسفانه کلید شانسی که پدرش همراه با گردنبندی به  گردن او انداخته بود . را یک طوطی از او دزدیده بود .
کلید شانس را طوطی به نام آلفرد دزدیده بود .
آلفرد چند هفته ای بود . از این موضوع آگاه شده بود . ژوپیتر وقتی زیر آبشار دوش می گیرفت  .
کلید شانس خود را روی یک درخت بلوط که در نزدیکی آبشار است می گذارد . وقتی دوش ژوپیتر تمام شد .
دید ای دل غافل کلید شانس نیست .
از آن روز به بعد ژوپیتر تمام موفقیت های خود را در شغل و کار و در همه چیز از دست داد .
تمام مدت به این فکر می کرد ، ای داد بی داد اگر آن روز کلید را در جای مخفی می کردم . الان روزهای بد شانسی من فرا نمی رسید . ژوپیتر اندوهگین و بدون اعتماد به نفس شده بود .
حتی شجاعت سر زدن ، به پدر و مادر خودش را نداشت . چون کلید شانس خانواده را گم کرده بود .
ولی آلفرد از روزی که کلید شانس ژوپیتر را دزدیده بود . همه دنیا به او لبخند می زد .
همه چیز برای او تازه شده بود .
بلبل ها هر روز برای او آواز می خواندند . خورشید برای او طلوع می کرد . رودخانه برای او جریان داشت .
تمام مه و خورشید و فلک در کار بودند تا آلفرد خوش شانس باشد  . همه با آلفرد با احترام رفتار می کردند . آلفرد شروع به ساختن روحیه و کارکردن بیش از پیش شده بود . آلفرد توانسته بود .
با تکیه بر کلید شانس خودش را از پایه بسازد . آلفرد به این نتیجه رسیده بود . دزدیدن کلید شانس ژوپیتر بهترین کار او بوده که  در زندگی انجام داده است .
روزها گذشت ، آلفرد با دزدیدن کلید شانس ژوپیتر زندگی مرفه برای خود ساخته بود . مشغول ماهی گیری در نزدیکی های همان آبشار بود .
ناگهان ژوپیتر او را می بیند . چشمش به کلید شانس خانوادگی خود می افتد .
فریاد می زند . آلفرد بی انصاف کجا می روی .
تو شانس مرا دزدیده ای .
از آنجای که آلفرد یک طوطی بود . پر زد و رفت .
ژوپیتر در دل گفت : ای که شانس مرا دزدیدی لعنت بر تو .
ژوپیتر بعد از مدتها پیش پدر می رود . از پدر درخواست بخشش می کند .
پدر علت عذر خواهی ژوپیتر را جویا می شود .
ژوپیتر : پدر من را ببخش ، من کلید شانس خانوادگی را گم کردم .
پدر ژوپیتر : بی خیال .
ژوپیتر : چی ؟
پدر ژوپیتر : اون فقط یک کلید معمولی فایل باشگاه بدنسازی ام بود .
ژوپیتر : ولی من از آن روزی که کلید شانس را آلفرد دزدید ، بد شانسی می آورم ، از آن روز به بعد خورشید  برای من نتابید ، رودخانه برای من جریان نداشت .
پدر ژوپیتر : دیوانه .
ژوپیتر در حالی که هاج و واج این مدت در اشتباه بوده است . یک کم  برایش درک این موضوع سخت بود .
پدرش برای او توضیح داد ، برای اینکه مدتی بود ، دست از تلاش کشیده بود . نا امید برای مسابقات بدنسازی ورزش نمی کرد . این زنجیر  را به همراه کلید اضافی فایل باشگاه خود تهیه کرد . بعد به ژوپیتر می دهد .
ژوپیتر از آن روز به بعد مشتاقانه هر کاری را انجام می دهد ، در مسابقات بدنسازی چند مقام می آورد .
ولی بعد از اینکه برای دیگران از کلید شانس خود برای دیگران  تعریف می کند ، من تمام موفقیتم را مدیون کلید شانسی هستم ، که به گردن دارم . آلفرد از این موضوع خبر دار می شود . بعد در نقشه ای کلید شانس را به همراه زنجیر  می دزد .
بعد از چند روز ژوپیتر اعتماد به نفس از دست داده را کم کم پیدا می کند . ولی اعتراف می کند . وقتی از این موضوع خبر نداشت ، زنجیر و کلید شانس را داشت  . اعتماد به نفس قوی تری داشت .
تا اینکه خبر می رسد .
زنجیر کلید شانس دور گردن طوطی آلفرد پیچیده است ،در جال پرواز او را به زمین زده است . آلفرد به زمین می خورد . یک بال و یک  پای اش می شکند . توبه می کند .
کلید شانس را برای ژوپیتر پست می کند . با درخواست حلالیتی از ژوپیتر .
ژوپیتر آلفرد را می بخشد . ولی دیگر کلید شانس و زنجیر آن  را در یک کشوی خانه خود نگهداری می کند . هر موقعه به کلید شانس فکر می کند . چند لحظه ای به اشتباهات گذشته اش می خندد .
خورشید برای همه می تابد . بلبل ها برای همه می خوانند ، رودخانه برای همه موجودات جریان دارد .

  • روبرت

کارتون
Once upon a time
معدن طلایی در جنگل بود ، این معدن طلا متروکه و خالی از طلا بود . روزگاری صاحبان این معدن طلا از دل همین زمین ثروت بی شماری به دست آورده بودند . ولی
امروز خالی از طلا شده بود .
چون یک جای متروکه بود . به محلی تبدیل شده بود . برای ساختن استراحتگاه  برای یک عده از موجودات خاص .
این موجودات خاص ، خرسهای بودند . که از فضا با یک سفینه فضایی به زمین آمده بودند . برای تحقیقات روی خرس های زمینی . اهالی زمین .
در این مدت 3 خرس به نامهای اسکات ، ویکی ، تام بودند .
اسکات فرمانده بود . چون آب و هوای اطراف  معدن طلا خیلی خوب بود .با قرار دادن سیستم تهویه هوا در  زیر زمین معدن طلا هوای خوبی پیدا کرد  . در این مدت یک استراحت گاه دنج برای خودشان در زمین ساختند . این معدن تبدیل شده بود .
برای یک هتل برای خرسهای فضایی به زمین می آمدند . چند مدتی در زمین به استراحت می پرداختند . بعد دوباره به فضا بر می گشتند.
ویکی و تام بیشتر با هم صمیمی بودند .
اسکات به خاطر اینکه فرمانده بود . سعی می کرد ، زیاد با این دو نفر گرم نگیرید .
ویکی و تام ، همیشه در حال کار کردن بودند . خیلی کم پیش می آمد . وقتی را به استراحت بگذرانند . اسکات هم دائم در حال ارتباط با سیاره فضایی که از آنجا آمده بودند بود  .
همه چیز خوب ،پیش می رفت .
تا وقتی که سر و کله یک خرس زمینی ، برای استراحت به این معدن طلا آمد .
ناگهان چشمش به خرسهای افتاد ، مثل آدم ها رفتار می کردند . اسکات را دید ، در حال ویدیو کمفرانس با فرماندهان سیاره خود بود . 
خرس زمینی ، اسم او استیو بود .
استیو حدود 1 دقیقه بی مکث از دیدن اسکات خنده اش گرفت . چون او مثل آدم ها از تکنولوژی استفاده می کرد .
اسکات علت خنده استیو را پرسید .
استیو : تا حالا خودت را در آینه دیده ای . یک خرس که مثل آدم ها رفتار نمی کند .
اسکات : چطور مگه .
شبیه آدم ها هستی .
ویکی و تام هم از دیدن استیو تعجب کردند .
استیو یک خرس نیرومند بود .
با آنها شروع به صحبت کرد ، از زمین گفت ، از آدمها گفت ، کمی راست ، کمی دروغ،از عسل برای آنها تعریف کرد ، از خوشمزگی میوه های جنگل .
اسکات .
خیلی دقیق به حرفهای استیو گوش می داد .
ویکی و تام هم از طرز حرف زدن استیو تعجب کردند .
بعد از یک ساعت آنها را به جنگل برد .
بعد استیو یک درخت را انتخاب کرد ، یک پنجه روی او کشید . بعد پشت خودش را با تنه درخت خاروند .
بعد به تام ، ویکی و اسکات نگاه کرد .
شروع کنید . نوبت شماست .
اسکات این چه حرکتی است ، من این کار رو انجام نمی دهم .
بعد استیو از خواص خاروندن ، پشت با تنه درخت صحبت کرد ، خیلی خوب است ، حس خوبی پیدا می کنی ، مشکلاتت را فراموش می کنی .
تام ، ویکی از صحبت های استیو خنده شان گرفته بود .
اسکات : اگر یک بار دوش می گرفتی ، هیچ موقع مجبور نمی شدی ، این کار رو انجام بدی .
بعد وقتی ، آنها را به درختی دیگر برد ، در بالا آن درخت یک کندوی عسل بود .
وقتی از آن درخت بالا رفت . کندوی عسل را روی زمین انداخت .
بعد زنبور ها تمام خرسها را نیش زدند .
اسکات فریاد می زد : خدا لعنتت کند ، استیو تمام بدنم ، می سوزد .
وقتی عسل را با هم خوردند . کمی از نیش زنبورها کم شد .
بعد به رودخانه رفتند ، ماهی های قزل آلا برخلاف آب شنا می کردند ، استیو چندتای با پنجه به سمت آنها انداخت . بعد به خرسهای فضایی راتشویق کرد، تا آنها هم ماهی بگیریند .
خرسهای فضایی به درون آب آمدند ،
استیو چند ماهی را به آنها تعارف کرد ، با کمال تعجب استیو ماهی ها را خام می خورد ، اسکات ، تام ، ویکی هم برای اولین بار گوشت ماهی را خام خوردند .
برحسب تصادف یک ماهی در دهان تام پرید . نزدیک بود . تام را خفه کند . ولی ویکی یک ضربه محکم به پشت تام کوبید . او را از خفه شدن نجات داد .
شب هنگام زیر نور ماه روی چمن ها استیو خوابید . ولی 3 خرس فضایی اسکات ، ویکی ، تام زیر چادر خوابیدند .
استیو عصبانی شد . بساط چادر را جمع کنید .
چطوری می خواهید ، این لذت بزرگ را از دست بدهید ، اسکات به بیرون چادر آمد .
ویکی و تام هم فرمانده را همراهی کردند . زیر نور ماه خوابیدند .
فردا همه از سرمای زمین کمر درد گرفته بودند . ولی بهترین خواب طول عمر خود را تجربه کردند .
اسکات در توصیف خرس های زمینی این را به فضایی ها نوشت .
خرسهای زمینی ، مثل استیو پشت خود را درخت می خارونند . خانه ی زنبورها  را خراب می کنند ، عسل آنها را می دزدند ،
از دریاچه ماهی می گیرند ، بعد آنها را خام می خورند .
روی چمن یا هر جا بخواهند می خوابند .
خرسهای زمینی هم عالمی برای خود دارند . اینطوری روزگار می گذرانند .

  • روبرت

کارتون
Once upon a time
گمشده ای گوسفند ،
گوسفند سالها بود ، مثل یک مسافر زندگی کرده بود ، گوسفند گمشده ای داشت . سالها بود . به دنبال این گمشده می گشت .
یک عکس داشت ، در دستش به هر کسی می رسید ، به او این عکس را نشان می داد ، شما را به خدا او را دیده اید ،
ولی همیشه یک پاسخ می شنید :
نه .
این نه را که می شنید ، هر بار ذره ای در قلبش امید کمتر می شد .
اما عکس ، چه کسی بود . عکس برادر کوچک او بود ، اسم برادرش پشمک بود .
یادم رفت ، اسم خود گوسفند را بگویم ، اسم او ابر باران بود .
ابر باران همه جا به دنبال برادر کوچکش ،پشمک گشته بود .
تنها چیزی که از پشمک به جا مانده بود ، فقط یک عکس بود . پشمک در یک روز بارانی ، به دنبال هواپیمای کاغذی خود به دنبال آن می رود . ولی باد هواپیمای کاغذی را خیلی دور می برد ، گویا پشمک دوان دوان به دنبال هواپیمای کاغذی می دویده .
گاو همسایه پشمک را می بیند . به او می گوید : پشمک به کجا چنین شتابان ؟
ولی هیچ حرفی به جز ، این نمی شنود ، هواپیما کاغذی داره اون بالا می ره .
نشنیده بود .
پشمک چنان شتابان رفته بود ، هیچ کس در خانه متوجه او نشده بود .
پشمک داره با سرعت 12 کیلومتر در ساعت داره به جنگل سرد و تاریک و ترسناک می رود .
که گرگ در آنجا  لانه دارد .
ابر باران دعا می کرد ، که گرگ پشمک را نخورده باشد ، بارها در خواب دیده بود ، پشمک اسیر گرگ تیز دندان  شده است . داره در زندان گرگ گریه می کند .
چه چیزی از این مصیبت بدتر که گوسفندی اسیر یک گرگ آن هم گرگ زور گوی در یک جنگل تاریک شود .
ابر بارن از همه پرسیده بود ، دست آخر تنها کسی که باقی مانده بود . به جز
گرگ تیز دندان ، دندان های نیش بسیار بزرگی داشت ، ترسناک تر از بقیه گرگ ها بود ، رئیس گله گرگ ها بود . باهوش نیرومند ، مخوف بود .
فقط تنها چیزی که در مورد، او می گفتند :
تا لحظه آخر که به گوسفندی حمله می کند، هیچ گوسفندی او را ندیده فقط یک صدای فریاد به گوش می رسد .
گرگ خیلی ترسناک بود ، پشمک هم برای ابر باران خیلی عزیز بود .
چند بار در راه ابر باران با خودش فکر کرد ، امکان ندارد ، اگر به جنگل تاریک بروم . باید قید جان خودم را هم بزنم .
ابر باران ، از کابوس های که می دید ، خسته شده بود . پشمک را می دید . اشک می ریزد . در چنگال تیز دندان اسیر است .
بلاخره تصمیم گرفت . به جنگل تاریک برود .
در جنگل تاریک همه چیز سخت تاریک بود .
وقتی به جنگل رسید ، هیچ اثری از هیچ حیوانی نبود ،
ناگهان صدای سسسسسس به گوش او رسید . بعد دقت کرد حیص حیص حیص شنید .
بعد احساس کرد ، چیز سیاهی مثل یک طناب به سمت او نزدیک می شود .
طناب به سمت او آمد ، دو چشم براق به او ذل زده بود . ابر باران خوب نگاه کرد ، بله او مار جنگل بود ،
مار را همه به نام مایک می شناختند .
ابر باران و مایک چشم در چشم . یک 4 دقیقه به هم نگاه کردند ،
مایک به او گفت : از روی جنازه من باید رد شی. بعد به سمت ابر باران شیرجه زد .
ابر باران هم جاخالی داد ، به صورت به زمین افتاد . خدا لعنتت کند . تو با این همه چربی چطوری جا خالی دادی .
مایک نتوانست ابر باران را نیش بزند ، از او پرسید چرا به این چنگل تاریک آمده است ؟
ابر باران عکس برادرش را از جیبش در آورد . به او نشان داد ،
مایک درست آمدی ، چند روزی است . این بره به این جنگل آمد ، من نتوانستم او را نیش بزنم ،
چون مثل تو تیز جا خالی می داد .  پس گرگ او را اسیر کرد . 
ابر باران به زور خودش را کنترل کرد ، نزدیک بود . از بدی این خبر از حال برود .
بسیار خوب پیش به سمت گرگ تیز دندان . چند قدمی برداشت .
جلو می رفت ، دوست داشت ، برگردد ، مایک از دیدن این صحنه خنده اش گرفت .
غلطی روی زمین زد . با ابر باران همراه شد .
به او گفت : غزل خداحافظی را بخوان.
مایک و ابر باران باهم می رفتند . برای اینکه هواپیمای کاغذی به سمت ، جنگل تاریک رفته بود .
ابر باران در دل می گفت : لعنت به هواپیمای کاغذی ، لعنت به هواپیمای کاغذی ولی اگر من هواپیمای کاغذی رو نمی ساختم ، الان جانم را به خطر نمی انداختم .
ابر باران به لانه گرگ رسید . خدایا گرگ تیز دندان ، از ترس اشک در چشمانش حلقه زده بود .
شاید این آخرین لحظات عمر ابر باران بود . شاید تا الان گرگ بردارم را  خورده باشد .
مایک ترس را در چشمان ابر باران می دید ، به او گفت: هنوز هم دیر نشده ، تا ما رو ندیده در برویم .
درست لحظه ای که نیاز به شجاعت داری ، دیگران بیشتر به شما ترس می دهند ، تا اینکه شما را تشویق کنند .
درستش هم شاید همین باشد ، عاقلانه تر هم این است ، یالا خودت رو بنداز توی دهن گرگ . ولی شاید باید مایک می گفت : ما گرگ رو حریفیم .
مایک و ابر باران ، در لانه گرگ رو زدند .
نه بابا قایمکی ، دزدکی وارد ،لانه گرگ شدند .
در آنجا گرگ مخوفی در خواب بود ، ابرباران از شدت ترس ، نمی توانست ، حتی نفس بکشد ،
مایک منتظر بود ، ببیند ، آخر این ماجرا چی می شود . آیا می تواند ، چیزی از گوشت ابر باران یا پشمک را بخورد .
به زندان گرگ رسیدند ،
در آنجا پشمک مشغول اشک ریختن بود ، ابر باران آنقدر از دیدن پشمک خوشحال شد ، فراموش کرد ، در چه جای است .
به پشمک گفت : کلید کجاست . ولی کلید مثل گردن بندی دور گردن تیز دندان بود .
ابر باران با ترس و لرز آرام آرام نزدیک تیز دندان شد .
تیز دندان مشغول خور و پوف می کرد در خواب عمیقی بود  .
تیز دندان ناگهان بیدار شد . تیز دندان با دیدن مایک و ابر باران غافلگیر شد .
ولی مایک به کمک آمد . با چشمانش به چشمان تیز دندان نگاه کرد ، با استعداد ذاتی که داشت ، شروع به هیپنوتیزم درمانی تیز دندان نمود . از آنجای که در خام کردن . ابر باران شانسی نداشت .تیز دندان هم خوابش نبرد  .
تیز دندان گلوی مایک را گرفت . مار احمق می خوای من رو خام کنی .
مایک را در درون کوزه ای انداخت .
به سمت ابر باران رفت . ابر باران . خیلی بازی کامپیوتری تیکن بازی می کرد ، یک کتاب کاراته هم داشت ،
لگد های بدی هم نمی زد .
از آنجای که آمد لگد بزند ، دو پاش رفت  هوا ، اصطلاحا لنگ در هوا شد ..
به زمین خورد . ناگهان ابر باران نقش زمین شد . تیز دندان که به سمت او می دوید  چون ابر باران نقش زمین بود . پای تیز دندان  به بدن ابر باران خورد .
با صورت به زمین خورد بیهوش شد .
با خیلی تلاش ابر باران توانست تیز دندان را کنار بزند .
گردن بند تیز دندان را از گردنش بیرون بیاورد .
اول پشمک بعد مایک را آزاد کند ، از خانه تیز دندان که بیرون آمدند ، تیز دندان به هوش آمد.
مایک و ابر باران ، پشمک با تمام سرعت می دویدند ، تیز دندان هم به دنبال آنها .
تا اینکه از جنگل تاریک خارج شدند ، جنگل تاریک وقتی پایان یافت . تیز دندان دیگر این سه نفر را دنبال نکرد .
مایک هم از این دو برادر خداحافظی کرد .
پشمک و ابر باران به خانه باز گشتند .
ابر باران گمشده اش را پیدا کرد .

  • روبرت

کارتون

Once upon a time
خرگوش مارتین شروع به فکر کردن کرد .
علتش این بود ، دوست داشت ، در کارش پیشرفت کند ، او در یک شرکت مسئول فروش بود ،
یکی از دوستان او در همین شرکت خرگوش مارکو فروش بالای در این شرکت داشت . هر اقدامی کرده ، بود . به هیچ جایی نمی رسید . احساس خوبی نداشت .
به زودی باید جواب رئیس را می داد ، توماس رئیس او بود .
از او خواسته بود . فروش محصولات شرکت را بالا ببرد .
مارتین همه آمار و ارقام ها را مطالعه می کرد ، ولی زود نا امید می شد . چرا نمی توانست یک بازار برای فروش بیشتر خود پیدا کند .
انگار وقتی که انتظار خوش شانسی و امید از این زندگی را نداشت ، تا اینکه یک روز با یک نامه به دستش رسید . او به شهر دیگری انتقال داده بودند . باید یک شعبه دیگر برای فروش محصولات شرکت افتتاح می کرد . مارتین ماموریت بزرگی داشت .
مارتین به شهر جدید رفت ، شهر جدید یک شهر کوچک بود ولی در آن شهر اتفاقات برای او افتاد . وقتی به شهر جدید وارد شد . سریع به بازار آن شهر رفت . تمام بازار را از پایین به بالا دید زد .
مارتین کمی احساس خستگی می کرد ، چند روزی باید در این شهر جدید تمام اوضاع را بررسی می کرد ، وقتی به هتل این شهر رفت یک اتاق یک نفره گرفت . اتاق شماره 16 در اتاق شماره 16 را باز کرد .
یک اتاق قدیمی بود . این اتاق از لحظه ورود مارتین یک حس خاص به او منتقل می کرد . غروب بود . مارتین خیلی خسته بود ، به رستوران هتل رفت بعد شام سبکی خورد . همه چیز خوب بود .
شب وقتی مارتین به اتاق خود بازگشت و در تخت قدیمی خود خوابید . ولی در خواب دید در اتاق را می زنند ، یک قورباغه به نام کوین که یک کت  و شلوار شیک با کروات پوشیده بود .
کوین به مارتین نگاه کرد ، سلام داد به او پیشنهاد داد .
به هم در پیدا کردن ، یک صندوق چه که در یک جزیره ای بود ، بروند . در درون این صندوقچه نقشه ای وجود داشت . این نقشه یک کشتی که از طلا ساخته شده بود .
مارتین خیلی هیجان زده شده بود .
صبح از خواب بیدار شد . در اتاق را زدند . کوین پشت در بود . تمام اتفاقات خواب برای او تکرار شد .
مارتین و کوین با هم به یک جزیره رفتند ، جزیره متروکه بود ، ولی یک قلعه قدیمی در آن جزیره وجود داشت ، به قلعه که رسیدند ، با حیوانی عجیب مواجه شدند .
یک روباه بود ، ولی فقط سر او روباه بود ، بدنش مانند ، یک اسب بود ، سر او هم بزرگتر از یک روباه بود ،
این موجود نگهبان صندوقچه بود ، نگهبان صندوق سخت از دین کوین و مارتین عصبانی شد .
پس به آنها حمله کرد ، مارتین و کوین اول فرار کردند ، بعد به او گفتند : درون جعبه ای یک نقشه است که اگر آن نقشه را نگاه کنی به ، کشتی می رسی که از طلا ساخته شده .
نگهبان صندوق قبول کرد ، با هم بروند ، کشتی طلا را پیدا کنند .
تا همه ثروتمند شوند .
نقشه صندوق نشان می داد ، در جزیره ای دیگر زیر آن جزیره یک غار آبی است که در آن جزیره کشتی از طلا وجود دارد .
پس به آن جزیره رفتند . غار آبی را پیدا کردند ، ولی یک اژدها نگهبان کشتی بود .
نگهبان صندوق با اژدها صحبت کرد ، اژدها قبول کرد ، در فروش کشتی طلایی سهم ببرد .
همه در پایان ثروتمند شدند .

  • روبرت
کارتون
Once upon a time
بیشتر در سرزمین خرگوش ها یک روباه هم جرات حمله به خودش نمی داد  ، چون خرگوش ها هدف داشتند ،
از شهر خرگوش ها محافظت می کردند ،
در شهر موش ها آشوب همه جا بود .
چون موشها برای شهر خود دیوار های محکمی ،نساخته بودند .
موشها باید از شهر خرگوش ها یاد می گرفتند .
در شهر خرگوش ها همه چیز روی برنامه بود ، گروه نگهبان های که از شهر خرگوش ها محافظت می کردند .
همیشه به نوبت عوض می شدند .
به محض اینکه گرگ یا روباه یا شیر یا هر حیوانی که قصد . حمله به شهر خرگوش ها را داشت .
با حمله خرگوش ها مواجه می شد .
20 خرگوش با تیر و کمان به روباه تیر اندازی می کردند .
اگر روباهی  که پشت دیوار بود ، به موقع فرار نمی کرد .
توسط این تیر ها به هلاکت می رسید . حتی شیر هم جرات نداشت، به این شهر نزدیک شود .
خرگوش هدف داشتند . خرگوش ها  درسهای خود را خوب یاد گرفته بودند .
ولی شهر موشها ، همیشه مرکز حمله هر حیوان بود .
به خاطر اینکه تمام کارهای شهر موش ها بدون برنامه بود . هیچ موشی برای فردای خود برنامه ای نداشت .
  • روبرت
کارتون
Once upon a time
کار خرگوش تمام بود ، تمام عمرش به فکر این بود ، کار بزرگی انجام دهد ، ولی چشم به هم زد . چند سالی رو با این فکر هیچ کاری انجام نداده بود  .
تمام هنرش این شده بود ، که کارهای که داشت ، را به آینده واگذار کند .
تازگی سرما خورده بود ، ناگهان جغد به دیدن او آمد به او گفت : چرا به این روز افتاده ای ؟
خرگوش جواب داد : نمی دانم .
جغد با من بیا .
خرگوش از بستر بیماری بیدار کرد ، چند قدم که با جغد برداشت ، حالش بهبود یافت . نگاه به این مورچه ها کن .
مورچه ها همگی با هم و تک تک سخت تلاش می کنند . هیچ نیازی به این پیدا نمی کنند .
کسی آنها را رهبری کند ،
هر کسی کار خود را می داند ،
پس سعی کن از مورچه های یاد بگیری .
خرگوش تعجب کرده ، بود.
ولی من حالم خوب نیست .
جغد خندید . الان باید این رو یاد بگیری .
دلیل برای انجام ندادن ، کارها نیاوری . با این حرفها خودت رو بیمار نکنی .
  • روبرت
کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری
در شهر خرگوش ها همه دنبال طلا می گشتند .
هر قسمتی از زمین را نگاه می کردی خرگوشی را با یک بین مشغول کندن زمین بود .
شایع شده بود ، سکه های طلای زیادی در شهر خرگوش ها زیر زمین توسط یک خرگوش ثروتمند پنهان شده است .
ولی هر قدر زمین را جستجو کردند ،
هیچ خرگوشی سکه های طلا را پیدا نکرد . فقط کسانی که بیل و کلنگ و وسایل کندن زمین را می فروختند .
فروش بیشتری داشتند .
یک مشکل بزرگ هم برای شهر به وجود آمده بود . آن هر جای از شهر که می رفتی . با چاله های مواجه می شدی .
کلانتر شهر خرگوش ها هر خرگوشی را می دید . دستگیر می کرد .
آخر سر شهردار از تمام خرگوش ها درخواست کمک کرد . تا چاله های که بر اثر این شایعه به وجود آمده بودند . با کمک دسته جمعی مردم ، چاله های شهر را پر کند .
  • روبرت
کارتون
Once upon a time
 همیشه دوست داشتم ، یک خرگوش پرنده باشم .
آخرین جمله ای بود .
کوین خرگوش گفته بود .
ولی خرگوش که نمی تواند ، پرواز کند .
شاید اگر می توانست ، پرواز کند . هیچ وقت دلش نمی خواست ، پرواز کند .
ولی توانایی پرواز کردن را نداشت ، چون یک خرگوش بود .
کوین همیشه با حسرت خاصی پرنده ها را نگاه می کرد .
یک ظرف دانه همراه خودش می آورد ، به کبوتر ها می داد ، ولی آیا راهی برای رسیدن به آرزوی کوین وجود داشت .
کوین همیشه در رویاهایش خود را یک پرنده می دید .
پرهای آنها را نگاه میکرد .
بعضی وقت ها فکر می کرد ، اگر پر داشت می توانست پرواز کند ، بنابراین مدتی پر پرنده ها را جمع می کرد .
کوین بعد از چند هفته فهمید . فقط با پر نمی تواند ، پرواز کند ، باید بال داشته باشد به جای دست ، ولی نمی توانست این کار را انجام دهد .
شنیده بود ، آدم ها وسیله ای ساخته اند ، می توانند با آن پرواز کنند . ولی آیا در شهر خرگوش چنین امکانی وجود داشت .
هیچ کس نبود ، به حرفها او گوش کند .
کوین حتی خودش هم مطمئن نبود ، چنین کاری را بتوانند ، به تنهایی انجام دهد .
از بس خودش را به شکل یک پرنده می دید ، خسته شده بود .
روزی دست از این رویا برداشت .
دیگر یک خرگوش عادی به حساب می آمد . از نظر اهالی شهر خرگوش ها عقل به سرش برگشته بود .
هیچ خرگوش عاقلی نیست ، فکر پرواز کردن به سرش بزند . این کار برای خرگوش ها غیر ممکن است . هر خرگوشی فکر کند . می تواند وسیله ای بسازد . بتواند با آن پرواز کند . خرگوشی دیوانه ای ست .
  • روبرت