داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

روزی از روزهای که در زمستانی سرد ، در یک هوای برفی چند خرگوش با هم شروع به برف بازی بودند ،
دقیقا 3 بچه خرگوشهای خرگوش خانم و آقای خاکستری بودند ،
خرگوش بزرگتر دختر خانواده ، سفید برفی . خرگوش وسطی پسر اول خرگوش سفید مشکی ، خرگوش سومی خرگوش قهواه ای روشن .
مادر خرگوشها خانم خاکستری به خرگوش ها اجازه داده بود ، تا آنها یک ربع  ساعتی را در حیاط با هم مشغول برف بازی باشند .
ولی برف بازی بچه ها بی رحمانه  بودند ، سفید برفی خرگوشه یک گلوله برف بزرگ درست کرد ، ضد به سینه برادرش سفید و مشکی ، سفید مشکی که از این بابت سخت عصبانی بود . یک گلوله برف درست کرد .
ناگهان دید یک گلوله برف دیگر هم توسط خواهرش سفید برفی به صورتش خورد . سفید مشکی گلوله برفی که درست کرده بود در دستش از دستش رها شد .
می خواست گریه کند ، ولی جلوی خودش را گرفت ، گفت : وای چشمم .
بعد از اینکه قهوه ای روشن خرگوشه  و سفید برفی خرگوشه مطمئن شدند ، اتفاق خاصی برای سفید و مشکی خرگوشه نیافتاده است .
شروع به بازی کردند.
چون سفید برفی از بقیه خرگوشها قوی تر بود ،
قهوه ای روشن خرگوشه ، سفید مشکی خرگوشه  دو تایی در یک تیم خواهر خود را گلوله برفی باران کردند .
چون سفید برفی خرگوشه مجبور بود ، دو برادر خرگوش خود را هدف قرار دهد
کارش سخت تر شده بود
اما ، قهوه ای روشن خرگوشه خیلی کوچک بود ، شاید به اندازه 20 گلوله برفی بود .
اگر خواهرش سفید برفی گلوله برفی محکمی نمی توانست به او بزند .
رقابت بین سفید برفی خرگوشه و سفید مشکی خرگوشه بود .
بعد از اینکه 17 گلوله برفی به سفید مشکی خرگوشه  برخورد کرد .
و 4 گلوله برفی به سفید برفی خرگوشه زده شد  .
2 گلوله برفی کوچک و آرام هم به قهوه ای خرگوشه برخورد کرد .
خانم  خاکستری بچه ها را صدا زد ، بچه برف بازی بسه ، بیاین داخل خونه الان سرما می خورید .
به بچه ها داخل رفتند ، کنار بخاری گازی گرم شدند .
لباسهای همه پر بود از برف زمستانی .
برف های لباس بچه خرگوشها  بر اثر گرمای خانه  کم کم آب شدند .
خانم و آقای خاکستری تمام تلاش خود را برای اینکه  ، بچه ها در بهترین شرایط ممکن بزرگ شوند .
کم کم ، بچه ها بزرگ شدند ،
سفید برفی خرگوشه در دانشگاه پزشکی مشغول تحصیل بود ،
سفید و مشکی خرگوشه  هیچ کار خاصی انجام نمی داد .
قهوه ای روشن خرگوشه هم در دانشگاه وکالت بورسیه شده بود .
مشکل اصلی سفید مشکی خرگوشه بود .
اما آقای خاکستری یک کارمند ،زحمت کش، پست بود ،که بازنشته شده بود .
خانم خاکستری هم یک پزشک بود .
آقا و خانم خاکستری خرگوشه هر قدر با سفید مشکی خرگوشه صحبت می کردند ، چرا او به فکر آینده اش به مانند خواهر و برادرش نیست .
آخر سر همه چیز به جار و جنجال و صحبت های بلند ختم می شد ، هر کسی حرف خودش را میزد .
خانم خاکستری خرگوشه می گفت : پسرم سفید مشکی باید فکری به حال زندگی آینده ات کنی .
اینکه  هیچ کار خاصی انجام نمی دهی ، تو باعث نگرانی است .
سعی کن ، یک هدف برای خودت انتخاب کنی ، مهم است   . هدف خوبی باشد . به آن علاقه داشته باشی ، در آمد خوبی هم داشته باشد .
آقای خاکستری خرگوشه می گفت : پسرم سفید مشکی تو از تمام خواهرت سفید برفی خرگوشه و برادرت قهوه ای خرگوشه با استعداد تر بودی ولی من دلم به حال استعداد ها و نوجوانی تو می سوزد . باید ما دو تا بیشتر از این با هم صحبت می کردیم . باید آخر صحبت های ما به جار و جنجال نمی کشید .
باید بیشتر از این با هم دوست باشیم ، من بد تو را نمی خواهم ، چرا هیچ اقدامی انجام نمی دهی .
سفید و مشکی خرگوشه می گفت : من با این کار کردن ،مشکل دارم . من دوست دارم ، استراحت کنم . من دوست داشتم ، یک نمایش تئاتر عروسکی برگزار می کردم .
ولی هیچ کدام از شما نگذاشت من این کار را ادامه دهم ، هم پدر خرگوشه و هم مادر خرگوشه می خواستید ، من یک پزشک شوم .
سفید و مشکی خودش هم به خاطر این که چند سال پیش به سراغ تئاتر عروسکی نرفته بود ، خودش را شماتت می کرد .
برای همین کار سفید و مشکی شده بود . اینکه زیر سایه درختی که در حیاط خانه خرگوشی  ، لم بدهد . استراحت کند . آه بکشد .
به خواهرش سفید برفی خرگوشه و برادرش قهوه ای روشن خرگوشه حسادت کند . چرا آنها به راحتی توانستند. در رشته های تحصیل کنند . پدر و مادر خرگوشه را شاد کنند .
ولی من انگار اینکار را اصلا بلد نبودم .
روزی کلاغی روی همان شاخه ای که سفید مشکی خرگوشه لم داده بود نشست .
به سفید مشکی  خرگوشه نگاه کرد گفت : به چه علت این همه اندوهگین هستی .
سفید مشکی خرگوشه گفت : به خاطر این که هیچ کاری به غیر از استراحت کردن زیر این درخت ندارم  .
کلاغ گفت : خدا خیرت بدهد . آخر این هم شد . کار .
بیا در شرکت خودم ، کار کن .
سفید مشکی خرگوشه گفت :شرکت شما چه کاری انجام می دهد .
کلاغ گفت : بر حسب علاقه افراد برای آنها شغل می سازد .
سفید مشکی خرگوشه گفت : یعنی چی .
کلاغ گفت : بگو ببینم ، به چه کاری علاقه داری ؟
سفید مشکی خرگوشه گفت : عروسک گردانی ، تئاتر عروسکی .
کلاغ گفت : پس چرا با من نمی آیی ، تا تو را به یک گروه معرفی کنم  .
سفید مشکی خرگوشه گفت : ولی آنها یک آدم با تجربه می خواهند .
کلاغ خندید گفت : اصلا این طور نیست .
کلاغ او را به یک گروه معرفی کرد ، که نمایش های عروسکی زیادی را قبلا انجام داده بود .
بعد از مدتی سفید مشکی خرگوشه هم این کار را به خوبی یاد گرفت و خیلی از کارش راضی بود .
دست آخر یادم رفت بگویم .
روزی سفید مشکی خرگوشه کلاغ را دید گفت : کلاغ راستی هزینه شغلی که برای من درست کردی چقدر می شود .
کلاغ گفت : همین که می بینم ، از شغلت راضی هستی برای من یک دستمزد خوب است .
این را بگویم ، قبلا هزینه این کار توسط پدرت آقای خاکستری خرگوشه حساب شده بود .

  • روبرت
در شهر خرگوش ها ، خرگوشی زندگی می کرد .
به نام خرگوش زنگ ،
زنگ خرگوشه دوست داشت ، همیشه با یک خرگوش دیگر کاری را شروع کند ، ولی یک روز می خواست ،برای کار روزنامه دیواری ، هیچ کسی راضی نشد .
در این کار شرکت کند ،
برای همین تصمیم گرفت ، روزنامه دیواری خود را خیلی کوچکتر کند ، خودش تنهایی این کار را انجام دهد .
ولی بعد از اینکه کار روزنامه دیواری خرگوش تمام شد ، روزنامه دیواری خود را پیش معلم برد ، معلم به او گفت : این روزنامه دیواری خیلی کوچک است .
من گفتم ، چند نفری با هم یک کار را انجام دهید ، تا بتوانید . در یک گروه کاری انجام دهید .
زنگ خرگوشه گفت : ولی هیچ کس راضی نشد ، ولی وقتی کسی نمی خواهد ، در این کار با من کار کند .
آن وقت خودم مجبور شدم ، این کار را انجام دهم .
معلم گفت : اگر عمدا بقیه خرگوش ها ، خرگوشی را در بین خود راه ندهند ، کار خوبی انجام نداده اند .

  • روبرت

خرگوشی که بیش از قبل تلاش می کرد ، در مدرسه نمره های بالاتری بیاورد . ولی چرا ؟

روزی پدر این خرگوش به او گفت : بیا با من به محل کار من بیا ، خرگوش قبول کرد .

با هم به محل کار پدر رفتند ،

پدر خرگوش در یک کارگاه نجاری کار می کرد ،

پدر خرگوش به او توضیح داد ، گفت : بین نجار ها ، همیشه بهترین نجار بیشترین سفارش کار را دارد ، همیشه بهترین درآمد به دست بهترین نجار می رسد .

البته اگر شرایط کار عادلانه باشد .

باید این طوری باشد ، بگذریم از مشکلات ولی پسرم ، سعی کن .

در هر کاری که انجام می دهی ، بهترین کار را انجام دهی .

با پدرش آن روز هر دو مشغول کار در کارگاه شدند ، خیلی به این خرگوش خوش گذشت .

پدر خرگوش گفت :

خرگوشی که از همه جوانتر است ، را ببین . با این که خیلی کم سن و سال است ، ولی در کارش خیلی جدی است .

به او استاد خرگوش می گویند . در این سن او یک نخبه است .

استاد خرگوش ، هر کار ظریفی را با دقتی خاص انجام می دهد ، کار او از درجه یک هم چیزی بالاتر است .

در کار خود بهترین است . همیشه چندین سفارش کار دارد .

ولی خرگوش دیگر را در سه مغازه آن طرف تر کار می کند .  خرگوش گوش کوتاه ست  ، همیشه از کار نجاری می نالد ، با اینکه حدود 10 سال است . کار نجاری می کند .

نجار است ، ولی حتی یک روز کامل تمام وقت مشغول کار نشده است .

هر سفارشی به او داده می شود . یک جای کار کم می گذارد .

اصلا معلوم نیست ، پس چرا این کار را انجام می دهد .

همیشه اوضاع کاری خوبی ندارد ،

خرگوش پدر گفت : در هر کاری باشی سعی کن ، بهترین باشی . در همین کار نجاری خرگوش های هستند . به پول های خیلی خوبی رسیده اند .

خرگوش های هم هستند ، همیشه با مشکل روبرو می شوند .

خرگوش با آن یک روزی که پدرش به سر کار خود او را برده بود ، خیلی در روحیه او تاثیر گذاشت ، او بیشتر تلاش می کرد .

می خواست ، بهترین باشد ، در درس خواندن .

ولی با اینکه تلاش کرد ، در امتحانات نتیجه متوسطی گرفت .

نا امید شد . تمام حرفهای پدرش را از یاد برد .

خرگوش پدر دید ، پسرش خیلی ناراحت است .

از او علتش را پرسید .

خرگوش دانش آموز گفت : پدر من می خواستم ،نمرات خیلی خوبی بگیریم ، بهترین باشم ، در کلاس درس . ولی با نمرات خیلی متوسط قبول شدم .

پدر به او گفت : هیچ موقع نباید نا امید ،باشی . شاید اگر نا امید شوی ، این میزان تلاش را هم بعدا نخواهی کرد . تازه اگر این تلاش ها رو نمی کردی معلوم نبود .

الان چه نمرات پایین تری رو می گرفتی .

سعی کن ، تلاش کردن ، رو یاد بگیری .اگر نتیجه کمی هم گرفتی باز مایوس نشو ، این چیزها حتی از نمرات 20 هم واجب تر هستند .

اگر این حرف ها رو یاد بگیری ، اتفاقات خوب هم بعد برای تو در درس و زندگی و کار هم برای تو می افتند .

خرگوش دانش آموز چون یک ریز پدرش صحبت کرد از پدر خواست ، چند بار دیگر با چند توصیف دیگر او را متوجه کند .

بلاخره ، پس از تلاش فروان تا حدودی خرگوش دانش آموز روشن شد .

خرگوش دانش آموز گفت : پس مهم تلاش کردن است ، بعد هم نا امید نشدن ، باز تلاش کردن .

خیلی ممنون پدر من باز هم سعی می کنم .

در هر کاری بهترین باشم ، حتی اگر هم موفق به این کار نشدم ، بهترین نشدم ، باز هم سعی خودم را می کنم .

مطمئن هستم ، روزی به خاطر این درس بزرگی به من دادی . من شاد تر خواهم بود .

  • روبرت

اولین خرگوشی که به فضا رفت ، در تپه خرگوش ها

یک خرگوش با دیدن یک کارتون که در آن 3 خرگوش با کمک همدیگر یک سفینه فضایی ساختند .

بعد با آن سفینه به فضا رفتند .

این خرگوش هم به فکر آن افتاد ، او هم سفینه فضایی بسازد . برای همین سریع به دانشمند شهر خرگوش ها تلفن زد .

ولی دانشمند شهر خرگوش ها یک پیش پرداخت خیلی بالا از او خواست ،

خرگوش که از پس هزینه های سفینه فضایی بر نمی آمد .

گفت : فعلا پول ندارم . ولی وقتی پول دستم آمد به شما دوباره زنگ می زنم . یک سفینه فضایی سفارش می دهم .

خرگوش دانشمند  هم گفت : هر وقت پول دستت آمد ، به من زنگ بزن در 3 سوت برای شما یک سفینه می سازم .

 کل منظومه شمسی را با آن سفر کنی .

خرگوشی که میخواست به فضا برود . آنقدر قرق در رویا های آن فیلم شده بود . حتی شب ها که می خوابید .

در خواب می دید . به ماه رفته است . حتی با چند موجود فضایی هم ملاقات کرد .

ولی یک شب در اتاق خوب خواب بود .

احساس کرد . کسی با دست به شانه های او می زند ، بیدار شد .

صدای جیغ بلند از ترس به گوش رسد ،  خرگوش ترسید ه بود . خوب نگاه کرد .

دید درست می بیند . یک خرگوش فضایی بود . قیافه این خرگوش فضایی مثل یک خرگوش زمینی بود .

تنها فرقی که داشت . دو عدد شاخک بالای سرش بود .

خرگوش فضایی گفت : ببخشید ، دوست من ولی از آنجا که ما خرگوش های فضایی با شاخک های که داریم .

می فهمیم ، چه خرگوشی علاقه دارد ، به فضا سفر کند . پس با من بیا برای یک تور سفر به منظومه شمسی ، آه ببخشید . داشت یادم می رفت . این یک لیوان آب قند هم برای برخورد اول آماده کرده بودم . بفرمایید بخورید .

خرگوش که هم ترسیده بود ، هم هیجان زده بود . چند ضربه آرام به صورت خود ضد گفت : خدایا من دارم خواب می بینم ، نه ، بیدارم .

آب قند را از دست خرگوش فضایی گرفت ، با ترس و لرز آن را خورد .

خرگوش فضایی گفت : بیا با هم برویم ، سفینه را بیرون در حیاط شما پارک کرده ام .

خرگوش فضایی و خرگوش زمینی به حیاط رفتند . یک سفینه بزرگ بود ،اندازه آن به نصف خانه خرگوش زمینی می رسید . شکل سفینه شبیه یک خرگوش فضایی فولادی بود .

وقتی می خواستند ، سوار  سفینه فضایی شوند . خرگوش فضایی یک کنترل در دستش بود ، یک دکمه را زد . دهان خرگوش فولادی (سفینه فضایی ) باز شد . پله ای فولادی بیرون آمد . آنها از پله ها بالا رفتند . وقتی به داخل سفینه رفتند .

پله ها جمع شد . دهان سفینه فضایی بسته شد .

خرگوش فضایی و خرگوش زمینی روی صندلی خود نشستند ، بعد خرگوش فضایی سفینه را روشن کرد . ، از  به فضا رفتن سفینه فضایی تمام تپه خرگوش ها در شب مثل روز روشن شد ، کل خرگوش های تپه فهمیدن یک سفینه فضایی به فضا رفت ، فردای آن روز همه فهمیدند خرگوش مورد نظر غایب است  .

خرگوش زمینی بعد از یک ماه سفر در فضا به زمین همراه خرگوش فولادی برگشت .

 

The first rabbit to go to space, in Rabbit Hill

A rabbit saw a cartoon in which 3 rabbits built a spaceship with the help of each other.

Then they went to space with that spaceship.

This rabbit also thought about it, he also built a spaceship. So he quickly called the scientist of Rabbit City.

But the scientist of Rabbit City asked him for a very high down payment,

The rabbit could not afford the spaceship costs.

He said: I don't have money right now. But when I get the money, I will call you again. I will order a spaceship.

The scientist rabbit also said: Whenever you get the money, call me and I will build a spaceship for you in 3 whistles.

Travel the entire solar system with it.

The rabbit who wanted to go to space. He was so wrapped up in that movie's dreams. Even at night when he was sleeping.

He was dreaming. He had gone to the moon. He even met some aliens.

But one night he was sleeping soundly in his room.

He felt. Someone was tapping his shoulder, he woke up.

A loud scream of fear was heard, the rabbit was scared. He looked carefully.

He saw right. It was a space rabbit. This space rabbit looked like a terrestrial rabbit.

The only difference was. It had two tentacles on its head.

The space rabbit said: Excuse me, my friend, but since we space rabbits have tentacles.

We understand, what kind of rabbit would like to travel to space. So come with me for a tour of the solar system, oh excuse me. I was forgetting. I had prepared this glass of sugar water for the first encounter. Here you go, drink it.

The rabbit, who was both scared and excited, was He slapped himself a few times and said, "Oh my God, I'm dreaming, no, I'm awake."

He took the sugar water from the space rabbit's hand and drank it with fear and trembling.

The space rabbit said, "Let's go together, I've parked the spaceship outside in your yard."

The space rabbit and the earth rabbit went to the yard. It was a big spaceship, the size of which was half the size of the earth rabbit's house. The shape of the spaceship looked like a steel space rabbit.

When they wanted to board the spaceship, the space rabbit had a remote control in his hand, he pressed a button. The mouth of the steel rabbit (spaceship) opened. A steel staircase came out. They climbed the stairs. When they went inside the spaceship,

The stairs closed. The mouth of the spaceship closed.

The space rabbit and the earth rabbit sat on their seats, then the space rabbit turned on the spaceship. , Since the spaceship went into space, the whole hill of rabbits became as bright as day at night, all the rabbits of the hill realized that a spaceship went into space, the next day everyone realized that the rabbit in question was missing.

After a month of traveling in space, the earth rabbit returned to Earth with the steel rabbit.

  • روبرت
خرگوش نا سپاس ،
یک خرگوش به نام خرگوش صورتی از تمام چیزهای که داشت ، ناراضی بود . خرگوش صورتی دائم از همه چیز شکایت می کرد .
تا روزی که با خرگوش زرد دوست شد . خرگوش زرد همیشه با اینکه بچه بود ، هم کار می کرد .
هم درس می خواند .
خرگوش زرد و خرگوش صورتی در یک مدرسه با هم درس می خواندند . ولی خرگوش صورتی یک روز خرگوش زرد را دید ، در حال قروختن روزنامه است .
خرگوش صورتی یکبار دیگر نگاه کرد ، دید خرگوش زرد هم کلاسی خودش است . خرگوش زرد خیلی از این صحنه تعحب کرد .
ولی خرگوش زرد به او سلام کرد . خرگوش صورتی گفت :
خرگوش زرد چی کار می کنی ؟
 خرگوش صورتی گفت : دارم روزنامه می فروشم .
خرگوش صورتی گفت : ولی هنوز برای کار کردن شما خیلی زود نیست .
خرگوش زرد گفت : نه زود نیست ، از وقتی پدرم مریض شده ، من این کار را می کنم .
خرگوش صورتی خیلی ناراحت شد .خرگوش صورتی و خرگوش زرد با هم رفتند .
خرگوش زرد به خرگوش صورتی آن روز کمک کرد ، در فروش روزنامه هایی که خرگوش زرد می فروخت .
خرگوش صورتی از آن روز به بعد سعی می کرد ، به خرگوش زرد در فروش روزنامه ها کمک کند .
هم خودش کاری را یاد می گرفت ، هم به دوست خودش کمک می کرد .
  • روبرت

خرگوش تک آور

خرگوشی در تپه خرگوش ها ماموریت داشت ، یک گله گرگ را غافلگیر کند .

خرگوش تک آور به نام گوش خاکستری یک خرگوش معمولی بود ، هیچ کس از هویت این خرگوش خبر نداشت .

ولی این خرگوش گوش خاکستری عضو تک آور های تپه خرگوش ها بود.

تک آور های تپه خرگوش ها یک گروه خیلی قدیمی است . تک آور های تپه خرگوش ها از حدود 4000 سال پیش توسط کدخدایی تپه خرگوش ها تک خرگوش گوش مشکی بنیان نهاده شده بود .

کدخدایی دانا برای دفاع جان خرگوش ها و حفظ این تپه گروهی خرگوش ورزیده را انتخاب می کند .

بعد این خرگوش ها شبانه روز توسط یک استاد هنرهای رزمی که از ژاپن به تپه خرگوش خرگوش ها می آید . آموزش می بینند .

این خرگوش ها توسط شمشیر چوبی آموزش داده می شدند . در آموزش ها هیچ خرگوشی نمی توانست . لحظه ای از شروع این آموزش ها از نظر استاد پنهان بماند ، خرگوش ژاپنی تمام فنون مبارزه را به خوبی به این گروه آموزش داد .

بعد از حدود 4000سال هنوز این فنون به خرگوش های که جزوء گروه خرگوشهای تک آور انتخاب می شوند .

توسط افراد این گروه به تک آورهای آینده تپه خرگوش ها آموزش داده می شود .

خرگوش گوش خاکستری الان فرمانده تک آور های تپه خرگوش هاست . او به 14 خرگوش دیگر همه تعلیم دیده بودند .

البته با خودش 15 خرگوش تک آور می شدند . فرمان داد امشب به گله گرگ ها را قافلگیر می کنیم .

7 گرگ سفید پایین تپه خرگوش ها آماده حمله بودند .

ولی در دل شب ، 15 خرگوش تک آور به 7 گرگ سفید حمله کردند .

در همان 1 دقیقه اول نتیجه جنگ معلوم شد .

پیروزی فکر بر قدرت .

تله های طنابی که آماده کرده بودند ، این 15 خرگوش فقط به عنوان یک طعمه جلوی گرگ ها ظاهر شده بودند.

ولی گرگ خبر نداشتند ، این یک تله است .

وقتی برای شکار خرگوش های تک آور جلو رفتند .

همگی در چند ثانیه ، در تله های افتادند .

7 گرگ سفید ناله کنان ، آویزان یک ساعتی به طوری که سر گرگ ها رو به زمین بود و.از پای آن گرگها توسط طناب به شاخه های درخت آویزان شده بودند .

خرگوش گوش خاکستری با رئیس گرگ ها ، گرگ آلفا صحبت کرد .

خرگوش گوش خاکستری گفت :

گرگ آلفا اگر به من قول بدهی از اینجا می روی ، هیچ خرگوشی را شکار نمی کنی ، تو اعضای گروهت را آزاد می کنم .

گرگ آلفا گفت : قول می دهم ، به شرط آن که به هیچ کس نگویی در دام خرگوش های تک آور اسیر شده ام .

بعد خرگوش گوش خاکستری گرگ ها را آزاد کرد. گرگ ها هم رفتند ، کاری به کار خرگوشهای تپه نداشتند .

  • روبرت

همیشه هم در تپه خرگوشها هم در شهر صنعتی خرگوشها هم در همه  شهر خرگوشها و هر جای خرگوشی زندگی می کند .

یکی از هیجان انگیزترین رویدادهای ورزشی ، برای هر خرگوشی در هر جای دنیا مسابقات دوی میدانی جهانی  خرگوشهاست  .

مسابقات استقامت دوی خرگوشی ، مسابقات دوی صدمتر خرگوشی ، هر مسابقه دیگری در مورد دویدن خرگوش هاست .

ولی حیف فقط یک خرگوش می تواند ، به این موفقیت در مسابقه دوی سرعت خرگوش ها برسد .

خرگوشی که برای این کار تمام وقت خود را صرف این کار می کند ، به غیر از تلاش کردن ، فیزیک مخصوص این کار را دارد .

تمام وقت خود را صرف دویدن و ورزش کردن می کند ، بقیه خرگوشهایی هم که در مقام دوم و سوم مسابقات جهانی دوی میدانی  خرگوش ها مقام می آورند .

از قدرت بالایی در دویدن دارند . روزی یک خرگوش خواست ، مثل قهرمان جهان بدود . این خرگوش نامش خرگوش دودی بود .

خرگوش دودی در شهر خودش بهترین بود . ولی وقتی که وارد مسابقات بین شهر ها می شد .

خرگوشهای دونده ای خیلی بهتر از او بودند . بین شهرهای 30 شهر همیشه مقامی بهتر از 20 کسب نمی کرد .

خرگوش دودی یک روز خیلی از شکست خودش در این مسابقات سخت عصبانی بود . تمام رویاهایش نقش بر آب شده بود .

برای همین قسم خورد ، دیگر این ورزش را انجام ندهد .

روزی جلوی تلویزیون نشسته بود ، به مسابقات دوی خرگوشها نگاه می کرد .

چیزی دید که باور کردنش برای او سخت مشکل بود .

در مسابقات دوی جهانی خرگوشی را دید . خوب این خرگوش را می شناخت .
خرگوش قرمز ، خرگوش قرمز 4 سال پیش در مسابقات شهرها بین 30 نفر ، مقام 30 را کسب کرده بود .

ولی در مسابقات دوی جهانی آن سال او دید خرگوش قرمز نفر 3 جهان را در سرعت کسب کرد .

غیر ممکن بود . خرگوش دودی 4 سال پیش مقام 20 بود .

ولی خرگوش قرمز هر کاری کرده بود . توانسته بود . امروز به مقام 3 جهان را کسب کند . 

بعدها خرگوش دودی خرگوش قرمز را دید .
خرگوش دودی گفت : خرگوش قرمز چطور موفق شدی ، با حالی که 4 سال پیش آخرین نفر در بین شهر ها بودی .

ولی سال قبل من تو را در مسابقه ندیدیم .پارسال من آخرین مسابقه دوی خودم را دادم . وقتی پای تلویزیون تو را دیدیم ،

مقام 3 دنیا را بدست آوردی . فکر نمی کردم . آن شخص تو باشی .

خرگوش قرمز گفت : دویدن یعنی اینکه یا عقب می مانی ، یا از بقیه خرگوشها جلو می زنی .

چندین سال بود ، فقط یاد گرفته بودم ، مسابقه بدهم به هر قیمتی . فرقی نمی کرد . چه مقامی بدست آورم .

ولی یک روز دیدیم . بقیه با اینکه مقام های خوبی بدست می آورند ، از اینکه آن مقام را به دست آورده اند . ناراضی هستند .

ولی من از مقام 28 خود راضی بودم .

روزی یک مربی من را دید ، نحوء دویدن من را به  من گفت : بیا به مدت 3 روز با من تمرین کن .

، در آن 3 روز درست دویدن را به من آموزش داد. اسم او خرگوش آخر بود .

خرگوش آخر به من گفت : باید اول برخودت غلبه کنی .

وقتی مسابقه بعدی شرکت کردم . با تمرین های آن مربی کار کرده بودم . سعی کردم . قبل از مسابقه کنترل تمام بدنم را بدست آورم .

بعد از یک مسابقه به مقام 3 رسیدیم .

بعد آرام ، آرام بعد از 1 سال نفر سوم دنیا شدم . این را می دانستم . اگر آخرین نفر هم می شدم در دنیا باز هم می دویدم .

چون من دویدن را دوست دارم .

  • روبرت

 دو خرگوش با هم دوست بودند ، خرگوش آلفا و خرگوش بتا در تپه خرگوش ها زندگی می کردند .

خرگوش آلفا هیچ علاقه ای به این نداشت ، برای خودش پس اندازی داشته باشد ، ولی خرگوش بتا همیشه یک مقدار از پولی را که بدست می آورد .  را در یک قلک که از قبل آماده کرده بود ، می گذاشت ، این قلک شبیه یک خانه بود ، وقتی پولهایش را ازسقف این خانه قلکی ، یک سوراخ به اندازه یک سکه وجود داشت ، اسکناس ها و سکه ها را در این قسمت قرار می داد  ، و یک درب هم این خانه داشت ، می توانست با چرخاندن یک قفل رمز دار آن را باز کند  .از پول های آن قلک که روزی پول های خود را در آن گذاشته بود ، پول بردارد ، یا پول های خودش را که به قلک داده بود . دوباره از آن خانه کوچک پس بگیرید .

خرگوش بتا همیشه در آمد کمتری از خرگوش آلفا داشت ، ولی خرگوش بتا با این که درآمد کمتری داشت . این را یاد گرفته بود .

برای چیزهای بزرگی که می خواهد ،مثل همان خانه ای که خریدن خانه ی آرزوهای خود پول پس انداز کند .

روزی هم موفق به خرید آن خانه شد . خیلی جالب بود . قلک که خرگوش بتا داشت ، درست شبیه به یک خانه بود .

ولی خرگوش آلفا با این که درآمد بیشتری داشت ، هر چه درآمد داشت ، را خرج می کرد . حتی گاهی از خرگوشهای دیگر پول قرض می گرفت .

روزی به دوست خود  خرگوش بتا رسید ، با عصبانیت خرگوش آلفا گفت :

خرگوش بتا با این که درآمد من خیلی از تو بیشتر است ، ولی تو خانه داری ، چطوری موفق شدی ، کاری که تو داری ، درآمد خیلی بالای نداری ، من با اینکه 3 برابر تو حقوق می گیریم . موفق نشدم ، خانه ای را که تو داری ، من در آرزوی خریدن آن مانده ام .

خرگوش بتا گفت : شما فقط نیازهای امروز خود را می دیدی ، پس انداز کردن را یاد نگرفته بودی . شما تمام درآمدی را که داری ، تمام آن را صرف خرید می کنی .

باید یاد بگیری ، بخشی از درآمدت را پس انداز کنی . اگر این کار را انجام ندهی ، هیچ وقت نمی توانی ، پول برای خانه مورد دلخواه ات را بخری .

خرگوش آلفا گفت : اگر صد سال هم پول پس انداز کنم ، نمی توانم با درآمدی که دارم ، خانه بخرم .

خرگوش بتا گفت : درست است ، ولی من منظورم این است ، یاد بگیری ، پس انداز کنی ، تو کارهای را که می توانی انجام بده ، بقیه کارها را به خدا بسپار .


  • روبرت

خرگوش بی تجربه ، خرگوش بی تجربه ای بود ، به نام بال سیاه خرگوشه ،
بال سیاه خرگوشه روی تپه خرگوشها زندگی می کرد ، روزی تصمیم گرفت ، به شهر برود .
در آنجا چیزی که از همه ی قسمت های شهر بیشتر برای بال سیاه  خرگوشه را به خود جلب کرد ، یک مغازه ساعت سازی بود . در آنجا پر بود از ساعت های مکانیکی  و انواع ساعت های دیگر .
بال سیاه خرگوشه به خرگوش ساعت ساز نگاه می کرد ، خرگوش ساعت ساز ، ساعتهای زیادی داشت .
بال سیاه خرگوش فکر کرد ، من هم می توانم در تپه خرگوش ها یک ساعت سازی بزنم ، برای همین به یک ساعت عقربه دار ارزان قیمت خرید ، بعد آن را به خانه برد .
با وسائلی که در خانه داشت به جان ساعت بیچاره افتاد ، قطعات ساعت را باز کرد ، بعضی را موقع باز کردن خراب کرد و شکست . موقعی هم که  خواست . آن ساعت را دوباره مثل اولش ببندد .
دید خیلی از قطعات ساعت  را اضافه آورده است . به خاطر همین دلیل سخت ناراحت شد ، فردا به مغازه ساعت فروشی در شهر خرگوشها رفت .
بال سیاه خرگوشه داخل مغازه شد گفت : ببخشید ، من خواستم ، این ساعت را که خریده بودم ، قطعات آن را باز کنم ، دوباره آن را ببندم . ولی آن را خراب کردم . چطوری می توانم ، کار شما را یاد بگیریم .
خرگوش ساعت ساز گفت : من از بچگی این کار را انجام می داده ام ، ولی شما می خواهید ، با با باز بسته کردن یک ساعت آن را یاد بگیرید .
از الان پیش من بیا تا این کار را به تو نشان دهم ، ولی باید منظم و هر روز سر وقت در اینجا حاضر باشی .
بال سیاه خرگوشه هم قبول کرد .


  • روبرت
آب نبات خرگوشی در تپه خرگوش ها در نزدیکی ها شهر صنعتی زندگی می کرد . کارخانه ها در این شهر مشغول کار بودند ، همیشه دود سیاهی آسمان شهر را فرامی گرفت .
ولی تپه خرگوشها به خاطر آن که از این شهر دور بود ، آب و هوای خیلی بهتری داشت .
آب نبات به همراه یک خرگوش دیگر پوست پسته ای  تصمیم گرفتند : به شهر صنعتی متعلق به  خرگوش ها بروند .
بعد از آن که بلیط اتوبوس تهیه کردند . آب نبات خرگوشه و پوست پسته ای خرگوشه همراه با هم سوار بر اتوبوس یک سفر 2 ساعته به شهر صنعتی رسیدند . پوست پسته ای گفت :
وای چقدر ساختمان های خرگوشهای اینجا بزرگتر از تپه خرگوش ها است .
تمام ساختمان های داخل شهر 2 یا 3 طبقه ای بودند .
ولی در تپه خرگوش ها ، هر ساختمانی فقط یک طبقه بود . در تپه خرگوش هر خانه ای محصولات کشاورزی را که نیاز داشت ، خود آن خرگوشها آن را پرورش می دادند ،در حیاط منزلشان یا زمین کشاورزی که داشتند .
آب نبات خرگوشه گفت :
نگاه کن ببین ما در تپه خرگوش ها فقط یک خیابان داریم ، ولی اینجا چقدر تعداد خیابان های خیلی بیشتری دارند .
بعد اتوبوس در ترمینالی که اتوبوسهای دیگری هم دیده می شد . مسافرانی که می خواستند ، به شهر صنعتی  خرگوش ها بروند ، را آنجا پیاده می کردند و خرگوشهای را هم می خواستند از شهر صنعتی به شهرهای دیگر بروند ، در آنجا سوار می کردند .
اتوبوس به مقصد رسید . خرگوشها ( پوست پسته ای و آب نبات پیاده شدند .)
خرگوشی در ترمینال منتظر آن ها بود ، فامیلی دوری با این خرگوش ها داشت ، این خرگوش که نامش برگ هویج خرگوشه  بود . برگ هویج مدت 5 سال بود . در کارخانه ای در شهر صنعتی مشغول کار بود .
برگ هویج خرگوشه برای این دو خرگوش در کارخانه ای که کار می کرد . کار پیدا کرده بود . کارخانه ای که در آن مربای هویج درست می کردند . به تمام شهرهای اطراف  فرستاده می شد .
در ترمینال برگ هویج خرگوشه ، یک تابلو در دست داشت ، روی تابلو نوشته شده بود ، پوست پسته ای و آب نبات خرگوشه .
پوست پسته ای گفت :
نگاه کن ، این خرگوش باید همان برگ هویج خرگوشه باشد . آن تابلو که در دست دارد ، اسم ما نوشته شده است .
جلو رفتند .
به برگ هویج سلام کردند .
برگ هویج آن ها را با اتوبوس شهری خرگوشها (اتوبوس شهری خرگوشها در بین شهر خرگوشها را حمل و نقل می کند ) به یک ساختمان برد ، از قبل برای آنها کرایه کرده بود . آب نبات خرگوشه ، پوست پسته ای از این به بعد باید در این خانه جدید عادت می کردند .
فردای آن روز برگ هویج خرگوشه آن ها را به کارخانه مربای هویج سازی برد ،
بعد از آن پوست پسته ای و آب نبات خرگوشه در بخش پوست هویج کنی ، کارخانه مربا سازی مشغول کار  شدند .
بعد از 8 ساعت کار به خانه می رفتند .
یک ماه این کار را انجام دادند ،
پوست پسته ای گفت : آب نبات خرگوشه تو دلت برای تپه خرگوش ها تنگ نشده است .
آب نبات خرگوشه گفت : آره ، دوست دارم ، به تپه خودمان برگردیم ، بیا یک مرخصی بگیریم ، به تپه خودمان برگردیم .
این دو خرگوش مرخصی گرفتند ، بلیط گرفتند ، به تپه خرگوش ها ، صبح روز بعد به ترمینال رفتند ،
2 ساعت با اتوبوس در راه بودند .
به تپه خود باز گشتند .
آب نبات خرگوشه گفت : بیا در اینجا یک کارگاه تولید مربای هویج بزنیم . فقط خوبی که دارد ، در تپه  خودمان کاری برای خود درست می کنیم .
پوست پسته ای گفت : قبول است .
این کار را کردند ، مربای با کیفیتی درست کردند .
دیگر به شهر صنعتی خرگوشها  نرفتند .
تپه خرگوش ها خیلی هوا سالم تر از شهر صنعتی بود .
  • روبرت