داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

کارتون

Once upon a time
خرگوش مارتین شروع به فکر کردن کرد .
علتش این بود ، دوست داشت ، در کارش پیشرفت کند ، او در یک شرکت مسئول فروش بود ،
یکی از دوستان او در همین شرکت خرگوش مارکو فروش بالای در این شرکت داشت . هر اقدامی کرده ، بود . به هیچ جایی نمی رسید . احساس خوبی نداشت .
به زودی باید جواب رئیس را می داد ، توماس رئیس او بود .
از او خواسته بود . فروش محصولات شرکت را بالا ببرد .
مارتین همه آمار و ارقام ها را مطالعه می کرد ، ولی زود نا امید می شد . چرا نمی توانست یک بازار برای فروش بیشتر خود پیدا کند .
انگار وقتی که انتظار خوش شانسی و امید از این زندگی را نداشت ، تا اینکه یک روز با یک نامه به دستش رسید . او به شهر دیگری انتقال داده بودند . باید یک شعبه دیگر برای فروش محصولات شرکت افتتاح می کرد . مارتین ماموریت بزرگی داشت .
مارتین به شهر جدید رفت ، شهر جدید یک شهر کوچک بود ولی در آن شهر اتفاقات برای او افتاد . وقتی به شهر جدید وارد شد . سریع به بازار آن شهر رفت . تمام بازار را از پایین به بالا دید زد .
مارتین کمی احساس خستگی می کرد ، چند روزی باید در این شهر جدید تمام اوضاع را بررسی می کرد ، وقتی به هتل این شهر رفت یک اتاق یک نفره گرفت . اتاق شماره 16 در اتاق شماره 16 را باز کرد .
یک اتاق قدیمی بود . این اتاق از لحظه ورود مارتین یک حس خاص به او منتقل می کرد . غروب بود . مارتین خیلی خسته بود ، به رستوران هتل رفت بعد شام سبکی خورد . همه چیز خوب بود .
شب وقتی مارتین به اتاق خود بازگشت و در تخت قدیمی خود خوابید . ولی در خواب دید در اتاق را می زنند ، یک قورباغه به نام کوین که یک کت  و شلوار شیک با کروات پوشیده بود .
کوین به مارتین نگاه کرد ، سلام داد به او پیشنهاد داد .
به هم در پیدا کردن ، یک صندوق چه که در یک جزیره ای بود ، بروند . در درون این صندوقچه نقشه ای وجود داشت . این نقشه یک کشتی که از طلا ساخته شده بود .
مارتین خیلی هیجان زده شده بود .
صبح از خواب بیدار شد . در اتاق را زدند . کوین پشت در بود . تمام اتفاقات خواب برای او تکرار شد .
مارتین و کوین با هم به یک جزیره رفتند ، جزیره متروکه بود ، ولی یک قلعه قدیمی در آن جزیره وجود داشت ، به قلعه که رسیدند ، با حیوانی عجیب مواجه شدند .
یک روباه بود ، ولی فقط سر او روباه بود ، بدنش مانند ، یک اسب بود ، سر او هم بزرگتر از یک روباه بود ،
این موجود نگهبان صندوقچه بود ، نگهبان صندوق سخت از دین کوین و مارتین عصبانی شد .
پس به آنها حمله کرد ، مارتین و کوین اول فرار کردند ، بعد به او گفتند : درون جعبه ای یک نقشه است که اگر آن نقشه را نگاه کنی به ، کشتی می رسی که از طلا ساخته شده .
نگهبان صندوق قبول کرد ، با هم بروند ، کشتی طلا را پیدا کنند .
تا همه ثروتمند شوند .
نقشه صندوق نشان می داد ، در جزیره ای دیگر زیر آن جزیره یک غار آبی است که در آن جزیره کشتی از طلا وجود دارد .
پس به آن جزیره رفتند . غار آبی را پیدا کردند ، ولی یک اژدها نگهبان کشتی بود .
نگهبان صندوق با اژدها صحبت کرد ، اژدها قبول کرد ، در فروش کشتی طلایی سهم ببرد .
همه در پایان ثروتمند شدند .

  • امیر پی بردی نژاد
کارتون
Once upon a time
بیشتر در سرزمین خرگوش ها یک روباه هم جرات حمله به خودش نمی داد  ، چون خرگوش ها هدف داشتند ،
از شهر خرگوش ها محافظت می کردند ،
در شهر موش ها آشوب همه جا بود .
چون موشها برای شهر خود دیوار های محکمی ،نساخته بودند .
موشها باید از شهر خرگوش ها یاد می گرفتند .
در شهر خرگوش ها همه چیز روی برنامه بود ، گروه نگهبان های که از شهر خرگوش ها محافظت می کردند .
همیشه به نوبت عوض می شدند .
به محض اینکه گرگ یا روباه یا شیر یا هر حیوانی که قصد . حمله به شهر خرگوش ها را داشت .
با حمله خرگوش ها مواجه می شد .
20 خرگوش با تیر و کمان به روباه تیر اندازی می کردند .
اگر روباهی  که پشت دیوار بود ، به موقع فرار نمی کرد .
توسط این تیر ها به هلاکت می رسید . حتی شیر هم جرات نداشت، به این شهر نزدیک شود .
خرگوش هدف داشتند . خرگوش ها  درسهای خود را خوب یاد گرفته بودند .
ولی شهر موشها ، همیشه مرکز حمله هر حیوان بود .
به خاطر اینکه تمام کارهای شهر موش ها بدون برنامه بود . هیچ موشی برای فردای خود برنامه ای نداشت .
  • امیر پی بردی نژاد
کارتون
Once upon a time
کار خرگوش تمام بود ، تمام عمرش به فکر این بود ، کار بزرگی انجام دهد ، ولی چشم به هم زد . چند سالی رو با این فکر هیچ کاری انجام نداده بود  .
تمام هنرش این شده بود ، که کارهای که داشت ، را به آینده واگذار کند .
تازگی سرما خورده بود ، ناگهان جغد به دیدن او آمد به او گفت : چرا به این روز افتاده ای ؟
خرگوش جواب داد : نمی دانم .
جغد با من بیا .
خرگوش از بستر بیماری بیدار کرد ، چند قدم که با جغد برداشت ، حالش بهبود یافت . نگاه به این مورچه ها کن .
مورچه ها همگی با هم و تک تک سخت تلاش می کنند . هیچ نیازی به این پیدا نمی کنند .
کسی آنها را رهبری کند ،
هر کسی کار خود را می داند ،
پس سعی کن از مورچه های یاد بگیری .
خرگوش تعجب کرده ، بود.
ولی من حالم خوب نیست .
جغد خندید . الان باید این رو یاد بگیری .
دلیل برای انجام ندادن ، کارها نیاوری . با این حرفها خودت رو بیمار نکنی .
  • امیر پی بردی نژاد
کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری
در شهر خرگوش ها همه دنبال طلا می گشتند .
هر قسمتی از زمین را نگاه می کردی خرگوشی را با یک بین مشغول کندن زمین بود .
شایع شده بود ، سکه های طلای زیادی در شهر خرگوش ها زیر زمین توسط یک خرگوش ثروتمند پنهان شده است .
ولی هر قدر زمین را جستجو کردند ،
هیچ خرگوشی سکه های طلا را پیدا نکرد . فقط کسانی که بیل و کلنگ و وسایل کندن زمین را می فروختند .
فروش بیشتری داشتند .
یک مشکل بزرگ هم برای شهر به وجود آمده بود . آن هر جای از شهر که می رفتی . با چاله های مواجه می شدی .
کلانتر شهر خرگوش ها هر خرگوشی را می دید . دستگیر می کرد .
آخر سر شهردار از تمام خرگوش ها درخواست کمک کرد . تا چاله های که بر اثر این شایعه به وجود آمده بودند . با کمک دسته جمعی مردم ، چاله های شهر را پر کند .
  • امیر پی بردی نژاد
کارتون
Once upon a time
 همیشه دوست داشتم ، یک خرگوش پرنده باشم .
آخرین جمله ای بود .
کوین خرگوش گفته بود .
ولی خرگوش که نمی تواند ، پرواز کند .
شاید اگر می توانست ، پرواز کند . هیچ وقت دلش نمی خواست ، پرواز کند .
ولی توانایی پرواز کردن را نداشت ، چون یک خرگوش بود .
کوین همیشه با حسرت خاصی پرنده ها را نگاه می کرد .
یک ظرف دانه همراه خودش می آورد ، به کبوتر ها می داد ، ولی آیا راهی برای رسیدن به آرزوی کوین وجود داشت .
کوین همیشه در رویاهایش خود را یک پرنده می دید .
پرهای آنها را نگاه میکرد .
بعضی وقت ها فکر می کرد ، اگر پر داشت می توانست پرواز کند ، بنابراین مدتی پر پرنده ها را جمع می کرد .
کوین بعد از چند هفته فهمید . فقط با پر نمی تواند ، پرواز کند ، باید بال داشته باشد به جای دست ، ولی نمی توانست این کار را انجام دهد .
شنیده بود ، آدم ها وسیله ای ساخته اند ، می توانند با آن پرواز کنند . ولی آیا در شهر خرگوش چنین امکانی وجود داشت .
هیچ کس نبود ، به حرفها او گوش کند .
کوین حتی خودش هم مطمئن نبود ، چنین کاری را بتوانند ، به تنهایی انجام دهد .
از بس خودش را به شکل یک پرنده می دید ، خسته شده بود .
روزی دست از این رویا برداشت .
دیگر یک خرگوش عادی به حساب می آمد . از نظر اهالی شهر خرگوش ها عقل به سرش برگشته بود .
هیچ خرگوش عاقلی نیست ، فکر پرواز کردن به سرش بزند . این کار برای خرگوش ها غیر ممکن است . هر خرگوشی فکر کند . می تواند وسیله ای بسازد . بتواند با آن پرواز کند . خرگوشی دیوانه ای ست .
  • امیر پی بردی نژاد

کارتون

Once upon a time

روزی ، روزگاری

خرگوشی بیشتر از اینکه به فکر پایان دادن به کاری باشد ، به این فکر می کرد . وقت برای انجام هیچ کاری را ندارد  .

اسم این خرگوش تامی بود .

تامی مدتها بود ، می خواست یک میز نهار خوری را با چوب های که جمع کرده بود ، بسازد .

تامی نیاز به این میز ناهار خوری نداشت .

این میز را برای دوستش مارکو می خواست ،برای او این کار را انجام دهد .

تامی اصلا دل به این کار نمی داد . با این روحیه به جای نمی رسید .

روزی بهتر بگم . شبی خوابید . در خواب دید . روح میز ناهار خوری . به سراغش آمده  . یقه تامی را گرفته بود .

تامی من حدود 3 ماه در حیاط منزل تو منتظر و مشتاق هستم . تو بیایی و این چوب ها رو به یک میز ناهار خوری تبدیل کنی .

من الان 3 ماه منتظر هستم . اگر فردا نیایی . شب بعد طور دیگر با تو برخورد می کنم .

تامی از خواب پرید . فریادی کشید .

بعد فردای آن روز از ترس به سراغ چوب ها رفت . وسائل خود را برداشت شروع به کار کرد . تا شب یک میز ناهار خوری با چوب ها ساخته بود .

صبح روز آینده هم آن را رنگ کرد . یک رنگ قهوه ای تیره . میز خیلی خوب شده بود .

دو روز دیگر هم میز را به دوستش مارکو هدیه داد .

  • امیر پی بردی نژاد
کارتون
خرگوش ها مشغول کارند .
این تابلوی بود ، در جاده ولی کمی جلوتر که می رفتی .
یک خرگوش با دستگاه مشغول کندن آسفالت بود .
خرگوش دیگر با بیل مکانیکی داشت . آسفالت را می کند . یک کامیون که لوله ها  ، آورده بودند .
ظرف مدت کوتاهی خرگوشها لوله را در زمین کار گذاشتند .
و خرگوشهای دیگر که هر کدام مشغول کار خود بودند .
خرگوش ها سخت کار می کردند .
تا پروژه زود تمام شود . به خاطر اینکه جاده هر چه زودتر باید به وضعیت اول خود بر می گشت .
هر کسی به نوعی در این کار نقش داشت ، به غیر از اینکه درآمدی برای خود کسب می کردند .
حسی خوبی داشتند ، از اینکه یک خرگوشی هستند ، کار مفیدی انجام می دهند .

  • امیر پی بردی نژاد

Once upon a time

مانفرد وسایل کوهنوردی خود را جمع و جور کرد ، با دوستش ماریو قرار شد ، صبح روز سه شنبه از کوه بالا بروند .

مانفرد و ماریو خیلی کوهنوردهای خوبی بودند ، وقتی از کوه بالا می رفتند ، ناگهان ماریو زیر پاش چند سنگ غلط خورد .

ماریو جلوی چشم های مانفرد زمین خورد ، یکی از خرگوش ها حدود 3 یا چهار متر روی صخره ها لیز خورد . اصلا کوه آن طوری که فکر می کردند ، نبود .ماریو پایش را جای اشتباه گذاشته بود .

یک لحظه لیز خورد . مانفرد این صحنه را دید ، خیلی شوکه شد ، اراده اش و خودش را باخت .

چند بار ماریو را صدا زد .

باید سریع عمل می کرد ، ولی دستهایش می لرزید . باید به این ترس غلبه می کرد .

طنابش را محکم کرد ، به پایین صخره ها رفت ، اگر شانس با ماریو همراه نبود ، حتی بیش تر 3 متر می افتاد ، اگر کمی آن طرف تر می افتاد . 30 متر از دره می افتاد .

ولی مانفرد پایین رفت ، خوشبختانه کلاه ایمنی ماریو جان او را نجات داده بود . فقط بی هوش بود .

کمی زخمی شده بود . مانفرد از کوله خود ظرف آب را بیرون آورد . به صورت ماریو کمی آب ریخت .

ماریو به هوش آمد .

بعد از اینکه کمی حالش بهتر شد از آن قسمت بالا رفتند ، بعد ماریو و مانفرد از کوه پایین آمدند . 

اگر مانفرد طنابش را خوب محکم نمی کرد ، هر دوی آنها در آن قسمت از کوه گیر می کردند .

ولی مانفرد با اینکه خودش را باخته بود ، باز کنترل خودش را پیدا کرد . در موقعیت بحرانی .


  • امیر پی بردی نژاد
جغد دائم در فکر این بود ، پس امشب چی شد .
چرا نیامد ،
جغد هر شب منتظر دوست خود بود ، وقتی که می نشست پای صحبت های خرگوش مشکی تمام غم و غصه های خودش را فراموش می کرد .
خرگوش مشکی و جغد دوستان قدیمی بودند .
شاید اگر می شد ، آنها را در سر زمین غصه ها با هم ببینی ، باور نمی کردی و یک خرگوش و جغد چطوری با هم دوست شده اند .
باور کردنی نبود ولی اتفاق افتاده بود . اصلا دوست ندارم ، از این دو موجود تعریف کنم ، ولی جغد انگار همیشه برای انتقاد از دوست خود آماده بود .
کوبنده انتقاد نمی کرد ، هر وقت ایرادی از خرگوش مشکی می دید از او گله می کرد ، چرا این کار را انجام ندادی .
می توانستی بهتر باشی . اگر بهتر عمل کنی ، موقعیت های بزرگی در انتظار توست . همین که جغد عملا برای خرگوش دل می سوزاند . به فکر او بود .
باعث شده بود . خیلی خود جغد هم معقولانه عمل کند .
جغد وقتی صحبت می کرد ، تمام توجه اش به طرف مقابل بود . روی عکس العمل های او وقتی صحبت می کرد .
انگار کلمات جغد روح خرگوش مشکی را تسخیر می کرد ، ولی هیچ وقت جغد خودش را یک آدم قوی تر از بقیه نمی دانست .
همیشه خودش را مثال می زد . همیشه من هم مثل شما فکر می کردم .
ولی از آن روز که فهمیدیم اشتباه می کنم ، سعی کردم خودم را اصلاح کنم. خرگوش مشکی علاقه زیادی به جغد داشت .
با اینکه جغد ها و خرگوش ها رابطه زیاد خوبی با هم ندارند ، خرگوش دوست داشت ، در هر کاری از جغد مشورت بخواهد .
ولی جغد یک مشاور خود خواه نبود ، هر موقع در مورد مشکل و یا چیزی اگر به ضررش هم بود . حقیقت را می گفت.
خرگوش مشکی این روز خیلی دیر کرده بود . جغد فکر می کرد ، امروز دیگر دوستش نخواهد ، آمد .
ولی موقعی که می خواست ، از آن محل برود .
صدای شنید ، خرگوش مشکی بود . جغد با صحنه عجیبی مواجه شد .
خرگوش مشکی بود . با یک ساک مشکی .
یک کلاه مشکی خیلی ظاهرش فرق کرده بود . خرگوش مشکی سلام کرد .
جغد تعحب کرد ، از او خواست ، توضیح دهد . این کیف مشکی و کلاه مشکی را از کجا آورده است .
خرگوش مشغول صحبت شد .
توضیح داد ، این که تا به امروز از تمام نصیحت های شما گوش دادم ، سعی کردم ، خودم را اصلاح کنم . امروز در کارم موفق هستم .
به خاطر اینکه دوستی به خوبی شما دارم ، شما را که می بینم ، هر موقع که نا امید بودم ، شما با حرفهای که می زدید . دوباره من را امیدوار می کردید .
الان هم این کیف مشکی را برای شما آورده ام .
وقتی کیف مشکی را باز کرد . پر او بود . از اسکناس های درشت . جغد خیلی تعحب کرد .
من این پول ها را قبول نمی کنم. من حرفهای که زدم ، پول قبول نمی کنم .
خرگوش خیلی ناراحت شد ،چون در موفقیت مالی که به دست آورده بود ، واقعا جغد نقش مهمی داشت .
اگر جغد نبود ، خیلی موقعیت فرق می کرد . جغد یک نقش اساسی را ایفا می کرد .
خرگوش اگر این پول ها را از من قبول نکنید .
من اگر امروز به این ثروت رسیده ام ، به خاطر وجود حمایت های شما از من بود .
شما بودید با حرفهای که به من می زدید ، من را راهنمایی می کردید ، شما واقعا می خواستید . من به کارم ادامه دهم .
خرگوش حالا من با این پول ها چه کنم.
جغد گفت : عده ای هستند ، خیلی از من نیازمند تر هستند ، اگر می خواهی ، من به شما کمک می کنم .
تا نیازمندان واقعی را پیدا کنیم . در جنگل کسان نیازمند زیاد هستند .
خرگوش قبول کرد ، فردا به همراه جغد به حیوانات نیازمند کمک کردند .
جغد وقتی تمام پولها را به نیازمندان کمک کردند ،خیلی از خرگوش تشکر کرد .
خرگوش به جغد گفت : خیلی برای من عجیب است ، شما چرا پول های که حق خودتان بود ، را به دیگران می بخشید .
جغد گفت : هرگز روزهای سختی خودم را فراموش نمی کنم .
باز هم از خرگوش مشکی تشکر کرد ، دوباره با هم به خانه های خود برگشتند .
خرگوش مشکی چیز بهتری از جغد یاد گرفت ، بخششی که جغد انجام داد .
این بار اول نبود ، جغد این کار را انجام می دهد ، جغد به طور منظمی عده ای از نیازمندان را حمایت می کرد .

  • امیر پی بردی نژاد

کارتون

Once upon a time 

همه چیز در شهر خرگوش ها به هم ریخته بود ،

به علت اینکه پل روی رودخانه به خاطر قدیمی بودن آن باید دوباره ساخته می شد . حدود 1 ماه اهالی شمال و جنوب که تنها مسیر عبور و مرور آنها این پل بود، دیگر نمی توانستند ، از این پل عبور کنند .

تقریبا خیلی از وسائلی که به راحتی از این پل وارد قسمت شمالی و جنوبی مبادله می شد .

دیگر نمی توانستند این یک ماه گذشت . همه چیز مثل روز اول شد .

ولی وقتی که پل باید دوباره سازی می شد  ، تازه همگی قدر این پل را فهمیدند .

  • امیر پی بردی نژاد