داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

آب نبات خرگوشی در تپه خرگوش ها در نزدیکی ها شهر صنعتی زندگی می کرد . کارخانه ها در این شهر مشغول کار بودند ، همیشه دود سیاهی آسمان شهر را فرامی گرفت .
ولی تپه خرگوشها به خاطر آن که از این شهر دور بود ، آب و هوای خیلی بهتری داشت .
آب نبات به همراه یک خرگوش دیگر پوست پسته ای  تصمیم گرفتند : به شهر صنعتی متعلق به  خرگوش ها بروند .
بعد از آن که بلیط اتوبوس تهیه کردند . آب نبات خرگوشه و پوست پسته ای خرگوشه همراه با هم سوار بر اتوبوس یک سفر 2 ساعته به شهر صنعتی رسیدند . پوست پسته ای گفت :
وای چقدر ساختمان های خرگوشهای اینجا بزرگتر از تپه خرگوش ها است .
تمام ساختمان های داخل شهر 2 یا 3 طبقه ای بودند .
ولی در تپه خرگوش ها ، هر ساختمانی فقط یک طبقه بود . در تپه خرگوش هر خانه ای محصولات کشاورزی را که نیاز داشت ، خود آن خرگوشها آن را پرورش می دادند ،در حیاط منزلشان یا زمین کشاورزی که داشتند .
آب نبات خرگوشه گفت :
نگاه کن ببین ما در تپه خرگوش ها فقط یک خیابان داریم ، ولی اینجا چقدر تعداد خیابان های خیلی بیشتری دارند .
بعد اتوبوس در ترمینالی که اتوبوسهای دیگری هم دیده می شد . مسافرانی که می خواستند ، به شهر صنعتی  خرگوش ها بروند ، را آنجا پیاده می کردند و خرگوشهای را هم می خواستند از شهر صنعتی به شهرهای دیگر بروند ، در آنجا سوار می کردند .
اتوبوس به مقصد رسید . خرگوشها ( پوست پسته ای و آب نبات پیاده شدند .)
خرگوشی در ترمینال منتظر آن ها بود ، فامیلی دوری با این خرگوش ها داشت ، این خرگوش که نامش برگ هویج خرگوشه  بود . برگ هویج مدت 5 سال بود . در کارخانه ای در شهر صنعتی مشغول کار بود .
برگ هویج خرگوشه برای این دو خرگوش در کارخانه ای که کار می کرد . کار پیدا کرده بود . کارخانه ای که در آن مربای هویج درست می کردند . به تمام شهرهای اطراف  فرستاده می شد .
در ترمینال برگ هویج خرگوشه ، یک تابلو در دست داشت ، روی تابلو نوشته شده بود ، پوست پسته ای و آب نبات خرگوشه .
پوست پسته ای گفت :
نگاه کن ، این خرگوش باید همان برگ هویج خرگوشه باشد . آن تابلو که در دست دارد ، اسم ما نوشته شده است .
جلو رفتند .
به برگ هویج سلام کردند .
برگ هویج آن ها را با اتوبوس شهری خرگوشها (اتوبوس شهری خرگوشها در بین شهر خرگوشها را حمل و نقل می کند ) به یک ساختمان برد ، از قبل برای آنها کرایه کرده بود . آب نبات خرگوشه ، پوست پسته ای از این به بعد باید در این خانه جدید عادت می کردند .
فردای آن روز برگ هویج خرگوشه آن ها را به کارخانه مربای هویج سازی برد ،
بعد از آن پوست پسته ای و آب نبات خرگوشه در بخش پوست هویج کنی ، کارخانه مربا سازی مشغول کار  شدند .
بعد از 8 ساعت کار به خانه می رفتند .
یک ماه این کار را انجام دادند ،
پوست پسته ای گفت : آب نبات خرگوشه تو دلت برای تپه خرگوش ها تنگ نشده است .
آب نبات خرگوشه گفت : آره ، دوست دارم ، به تپه خودمان برگردیم ، بیا یک مرخصی بگیریم ، به تپه خودمان برگردیم .
این دو خرگوش مرخصی گرفتند ، بلیط گرفتند ، به تپه خرگوش ها ، صبح روز بعد به ترمینال رفتند ،
2 ساعت با اتوبوس در راه بودند .
به تپه خود باز گشتند .
آب نبات خرگوشه گفت : بیا در اینجا یک کارگاه تولید مربای هویج بزنیم . فقط خوبی که دارد ، در تپه  خودمان کاری برای خود درست می کنیم .
پوست پسته ای گفت : قبول است .
این کار را کردند ، مربای با کیفیتی درست کردند .
دیگر به شهر صنعتی خرگوشها  نرفتند .
تپه خرگوش ها خیلی هوا سالم تر از شهر صنعتی بود .
  • روبرت
در سرزمین خرگوش ها شایعه شده بود ، گل عمر وجود دارد ، اگر این گل را بدست بیاوری .
دیگر نه بیمار می شوی ، نه پیر می شوی ،
فقط این گل را باید آن خرگوشی که می خواست ، از خواص این گل برخوردار شود ، آن گل را باید می خورد .
روزی یک خرگوش متقلب خرگوش ها را گول می زد ،پودری از گلهای خشک شده را به اسم ، گل عمر به آن ها می فروخت .
در صورتی که این گلهای خشک شده هیچ اثری از  گل عمر نبود .
خرگوشی دانا این صحنه را دید .
همه دور خرگوش متقلب جمع شده بودند ، از جمله خرگوشهای پیری که می خواستند ، با خوردن این پودر گل  دوباره جوان شوند ،
آن خرگوش های پیر هرچه پس انداز داشتند ، به خرگوش متقلب می دادند ، خرگوش متقلب یک پودر به آنها می داد ، خرگوش متقلب می گفت : این گل را خشک کرده بعد آن را آسیاب کرده ام .
بعد از 24 ساعت این گل اثر می کند ، شما جوان می شوید .
خرگوش دانا گفت : ببخشید ، ولی گل عمری که خودش خشک شود ، خاصیتش را از دست می دهد ، ای خرگوش ها .
همه خرگوشها ناگهان اعتراض کردند ،
یک از خرگوشهای پیر گفت : ای متقلب تمام پس اندازم را به تو دادم شیاد ، پول من را پس بده .
خرگوش متقلب گفت : آن خرگوش دروغ می گوید .
خرگوش دانا گفت : خرگوش ها گل عمر یک گل است ، ولی این مرد شیاد به اندازه 4 کیلو پودر خشک شده را به 30 خرگوش فروخته و 20 کیلویی دیگر از این پودر را به همراه دارد .
خرگوش متقلب خواست فرار کند ،
خرگوش ها جلوی او را گرفتند .
او را به پلیس شهر خرگوش ها معرفی کردند ، به خاطر کلاه برداری و تقلب.
خرگوش دانا اجازه نداد ، یک خرگوش متقلب پس انداز یک عمر خرگوش های پیر از آن با دروغی بگیرید .
خرگوش های که خرگوش متقلب سر آن ها کلاه گذاشته بود ، پول خود را از خرگوش متقلب پس گرفتند .
خرگوش متقلب هم مدتی به زندان افتاد .
متاسفانه گل عمری وجود ندارد .
  • روبرت
دیروز خرگوشی از شهر خرگوش ها به شهر آدم ها رفته بود ، فقط و فقط به خاطر آرزوی خرگوش ها ، چیز باحالی که هر خرگوشی آرزوی خوردن آن را دارد .
این خرگوش یک خرگوش بستنی فروش بود ،
این خرگوش بستنی فروش شایعاتی شنیده بود ، انسان ها معجونی با آب هویج بستنی درست می کنند ،
در شهرهای ایران به وفور در فصل گرم ، یکی از پرفروش ترین بستنی هاست ، بعد از مطالعه این خرگوش تصمیم گرفت ، به شهر بروجرد سفر کند ،بروجرد شهری است ، در استان لرستان که یکی از بهترین بستنی های ایران در این شهر درست می شود  ،   به طور ناشناس سفر کند .
این خرگوش برای اینکه کسی به خرگوش بودن او را تشخیص ندهد .
مجبور شد ، از چند خرگوش که در سیرک با چوب می توانستند به راحتی  ، راه بروند .
خرگوش ها تصمیم گرفتند ، یک لباس مترسک را که در نزدیکی یک مزرعه به شغل فراری دادن کلاغ ها و پرنده ها مشغول بود قرض بگیرند .

این لباس یک بارانی بلند کهنه و سفید بود .
 ولی چون سفر طولانی بود 5 یا 7 ساعتی باید در شهر می گشتند .به جای با چوب راه رفتن باید راه دیگری پیدا می کردند ، چون نمی شد این مدت با چوب توسط خرگوش های سیرک خسته می شدند ، در حالی که باید ، خرگوش بستنی فروش هم با خود حمل می کردند . 
فکری دیگر به ذهن یک خرگوش بستنی فروش افتاد ، خرگوش از یک خرگوش دانشمند شهر خرگوش ها درخواست کرد ،
یک آدمک بسازد ، 3 خرگوش بتواند ، انرژی راه رفتن ، آن خرگوش را مثل دوچرخه با رکاب زدن تامین کند .
دانشمند خرگوش در ظرف 3 روز کار و تلاش شبانه روزی انسان چوبی را ساخت ، ولی باید اینجا اضافه کنم دانشمند خرگوش ها از یک تیم نجاری 10 خرگوشه هم کمک گرفته بود ، در داخل این آدم چوبی انسان نما جا برای  5خرگوش بود .
خرگوش بستنی فروش به دانشمند گفت : من به تو گفتم ، آدم چوبی درست کن که 3 خرگوش در آن جا بگیرید .
خرگوش دانشمند گفت : این آدم چوبی برای راه رفتن دو خرگوش باید رکاب بزنند ، تا پا های آدمک چوبی به حرکت در آید . که در شکم این خرگوش هستند ،
دو خرگوش بالای سر این خرگوش ها مشغول رکاب زدن هستند ، نیروی حرکت دستهای خرگوش را تامین می کنند .
سر آدمک چوبی که تمام راه رفتن پا های آدمک چوبی ، دستها و ... را هدایت می کند ، شما باید قرار بگیری.
خلاصه بعد از اینکه 7 روز تمرین کردند ، هر 1 ساعت این آدمک 3 بار زمین می خورد . به عبارتی 3×8=24 ، 8 ساعت کاری
روز سوم شد ،هر یک ساعت راه رفتن 1 بار زمین خوردن ، روز چهارم شد ، هر3 ساعت یک بار زمین خوردن بعد روز آخر ، همان روز 7 دیگر آدمک چوبی به زمین نخورد .
بر گردیم به  زمین خوردن اول، که اتفاق افتاد .خرگوشهای که در درون آدمک چوبی بودند ، زخم و زیلی شدند .
دانشمند ، برای تمام قسمت ها کمربند ایمنی ، تهیه کرد ، برای همه قسمت های ایربک ، همان کیسه هوا گذاشت ، البته طوری آن را تنظیم کرد ،
ایر بک با زمین خوردن های معمولی عمل می کرد ، فشار ضربه را میگرفت بعد دوباره به طور اتوماتیک ایر بک بدون خرابی بود ،طوری که ایربک ، همان کیسه هوا دوباره بادش خالی می شد .دوبار به محض ضربه خیلی سریع جلوی ضربه قسمتهای حیاطی بدن خرگوش را می گرفت ، یا ایر بک خیلی بار مصرف بود .
خرگوش بستنی فروش هم آدمک چوبی و این 5 خرگوش را هم بیمه بدنه کرد ، هم بیمه شخص ثالث. خودش هم گواهینامه رانندگی با آدمک چوبی رو گرفت . 

بلاخره موفق شدند ، با آدمک چوبی راه بروند ، وقتی که توانستند ، با آدمک چوبی راه بروند ،
آدمک چوبی را به سیرک شهر خرگوش ها بردند ، بعد از آن کلی بلیط فروخنتد ، تمام خرگوش ها به آدم چوبی نگاه می کردند ،
که لباس های مترسک مزرعه را قرض گرفته بود مثل یک آدم راه می رفتند ، ولی داخل این آدمک چوبی 4 خرگوش مشغول رکاب زدن بودند ، مشکل تهویه هوا خرگوش ها را خیلی اذیت می کرد ،
از دانشمند خواستند ، برای آنها کولر نصب کند ،
وقتی که تمام مشکلات آدمک حتی کولر آن نصب شد ، به شهر بروجرد رفتند ، صورت آدمک را توسط یک عینک دوودی و یک شالگردن ، به طوری که هر کس این آدم چوبی را می دید ، اوایل توجه او را جلب می کرد .
بلاخره در شهر یک بستنی فروشی آدم ها را انتخاب کردند ،
آدمک وقتی وارد مغازه بستنی فروشی شد ، فروشنده کمی از قیافه مخوف او و لباسهای کهنه او ترسید ، فکر کرد ، که یک گانگستر (یا قصد سرقت بستنی فروشی را دارد ) است ،
آدمک چوبی دست در جیب خود کرد ، یک تراول در آورد ،
آدمک چوبی  گفت : لطفا 5 تا آب هویج بستنی با نی نوشابه ای بلند ، برای من بیاورید ،
فروشنده با تعجب گفت : 4 نفر بعدی ، کی میایند ،
آدمک چوبی گفت : نه فقط برای خودم بیاور .
فروشنده با تعجب 5 آب هویج بستنی را برای آدمک چوبی آورد با 5 عدد نی .
در یک لحظه آدمک چوبی توانست از هویچ بستنی ّبا استفاده از نی ها نمونه های بگیرید ، مواد لازم این بستنی و آب هویج بستنی چطور درست شده ، آن قدر آب هویج را آدمک هم زد تا بستنی در آب هویج آب شد .
بعد به نوبت هر خرگوشی با نی بستنی خودش را خورد ،
آدمک چوبی که صدای آن را فروشنده بستنی خرگوش ها در می آورد ،آدم گفت :
لطفا 5 عدد آب هویج بستنی دیگر و یک تراول به فروشنده مغازه داد .
بعد آدمک بعد از خوردن 10 عدد آب هویج بستنی از مغازه بستنی فروشی در بروجرد رفت ، رکوردی که زد . در رکورد کتاب گینس ثبت نشد ، چون داور های این کتاب آنجا حضور نداشتند ،
آدمک چوبی به شهر خرگوش ها برگشت ،
شهر خرگوش ها از آن روز به بعد ، بستنی فروشی آن شهر هم آب هویج بستنی می فروشد ، از تمام دنیا خرگوش های می آیند ، برای خوردن آب هویج بستنی .
  • روبرت

بعضی از خرگوش ها به آرزویشان نمی رسند . 

در دهکده خرگوش ها همه  خرگوشها  شاد بود ، ولی یک خرگوش به نام اشک خرگوشه  بود .

اشک خرگوشه همیشه به خاطر یک موضوع کوچک یا بزرگ ناراحت بود .

روزی کدخدا خرگوشه در  دهکده از این همه ناراحتی خرگوش اشک که با خودش حمل می کرد . خیلی نگران او شد .

کدخدا خرگوشه  گفت : اشک خرگوشه ، چرا این همه ناراحتی و اندوه را با خودت همه جا حمل می کنی .

اشک خرگوشه گفت : این من نیستم ، ناراحتی را حمل می کنم ، این غم اندوه این همه مشکل است ، همیشه همراه من می آیند .

کدخدا خرگوشه گفت : قبول دارم ، مشکلات وجود دارند ، ولی اگر ناراحت باشی ، دوستان شاد تو به خاطر اینکه تو را درک نمی کنند . از تو فاصله گرفته اند .

از فردا سعی کن ، از این عادت خود دست برداری ، هر قدر هم کسی تو را ناراحت کرد .

ناراحتی را با خودت به هیچ جا نبری ، در عوض سعی کن ، خرگوش ها را شاد کنی ، فرقی نمی کند ، شاد باشند ، یا غمگین ، اگر شاد بودند شادترشان کن ، اگر غمگین بودند ، با لطیفه ای آنها را شاد کن .

بعد از نصیحت کدخدا ، اشک خرگوش این کار را انجام داد .

اشک خرگوشه به خاطر همین کار دوستان بیشتر پیدا کرد .

خودش هم با این که مثل قبل در دل غمگین بود ، ولی هر قدر دیگران را شاد می کرد ،

از اندوه اشک خرگوشه کم می شد .

تا پس از یک ماه تمام اندوه و غم اشک خرگوش با این کار شسته و پاک شد .

اشک خرگوشه ، خرگوشی بود ، شاد و خوشحال .

  • روبرت

فضای کارتونی .

در نزدیکی شهر خرگوش ها اسب وحشی زندگی می کرد ،این اسب واقعا قوی بود .

وقتی به این اسب نگاه می کردی ، عضلات محکم این اسب رو می دیدی ، رنگ این اسب قهوه ای بود ، مایل به رنگ سرخ .

هنگام طلوع خورشید ، وقتی نور خورشید به پوست این اسب می تابید، انگار این اسب سرخ بود .

یک روز 2 خرگوش تصمیم گرفتند ، سوار بر اسب و با کمند این اسب وحشی را اسیر خود کنند . تا در مسابقات اسب دوانی او را شرکت دهند .

ولی این دو خرگوش هر چه تلاش کردند ، حتی نتوانستند با اسبهای خود به این اسب نزدیک شوند .

سرعت این اسب در مقابل اسب های دیگر 2 به راحتی دو برابر بود .

روزی مروارید یک خرگوش دختر که 2 سال داشت ، خیلی بچه خرگوش بود . برای 13 به در به بیرون شهر آمده بودند .

ناگهان یک اسب به او نزدیک شد .

اسبی که تمام خرگوش ها از او حساب می بردند . هیچ خرگوشی جرات نمی کرد ، به او نزدیک شود .

در 2 متری یک دختر بچه بود .

پدر خرگوشه و مادرخرگوشه ، مرواریدخرگوشه  هم ، مشغول درست کردن غذا بودند ، ناگهان این اسب را در نزدیکی دختر خود دیدند .

مادر مروارید جیغی کشید ،

اسب هم بر اثر این صدا به سرعت از کنار این دختر رفت ، ولی مروارید به گریه افتاد دوست داشت ،  این اسب سرخ نمی رفت .

  • روبرت

قصه کارتونی .

پرواز یک سیمرغ تمام خرگوش ها را هراسان کرد ،

بعد از ظهر روز پنج شنبه ، همه چیز در شهر خروگوش ها خیلی عادی بود ، همه مشغول کار خود بودند ، قناد شهر خرگوش مشغول شیرینی پختن بود . ناگهان احساس کرد . هوای آفتابی کمی ابری شد . بعد دوباره به سرعت روشن شد .

تعجب کرد . از مغازه بیرون آمد . چیز شگفت آوری را با چشم های خود دید . یک پرنده بزرگ که در حال پرواز کردن بود .

بزرگی این پرنده به بزرگی یک نهنگ بود . ولی تصور  کنید . اندازه بالهای او به اندازه یک هواپیمای خیلی بزرگ بود . به طوری وقتی که در آسمان  شهر خرگوش ها پرواز می کرد . سایه او یک پنجم شهر را فرا می گرفت .

خرگوش های که این پرنده بزرگ را می دیدند . یا از ترس بیهوش می شدند یا فریاد می زندند ، فرار کنید .

بعد از کلی ترس وحشت سیمرغ هیچ توجهی به هیاهوی که در شهر خرگوش ها در حال شکل گرفتن بودن بود نداشت .

سیمرغ به راه خود ادامه داد رفت .

ولی هنوز  بعد از یک هفته هنوز هم خرگوش ها می ترسند ، این پرنده خیلی بزرگ به آنها حمله کند .

خیلی ها هنوز کابوس آن روز را می بینند .

ولی بعضی ها هم آرزو می کنند .

ای کاش این پرنده را می دیدند . چون آن لحظه در محلی  بودند ، که متوجه آن پرنده بزرگ نشدند .

بعضی از بچه خرگوش ها هم دوست داشتند ، سوار سیمرغ می شدند . از آن بالا شهر خرگوشها را می دیدند .

برای هم شهرهای خود دست تکان می دادند .

سیمرغ را هر خرگوشی دیده یک جور توصیف می کند .

یک خرگوش می گفت : سیمرغ که بال می زد . از صدای بال او تا صدها متر شنیده می شد . اگر کمی به شهر نزدیک می شد .

بادی که از بال زدن سیمرغ می آمد ، خیلی تند بود امکان داشت ، خرگوش ها را باد ببرد .

یک خرگوش می گفت : از چشمان سیمرغ آتش می بارید .

خرگوشی دیگر می گفت : در همین نزدیکی ها زندگی می کند ، پشت کوههای که در نزدیکی شهر خرگوش هاست  ، امکان دارد ، دوباره برگردد . 

عده ای خرگوش می گفتند : در آسمان و روی ابرها زندگی می کند .

خلاصه شایعات خیلی زیاد بودند در مورد آن روز ولی دیگر هیچ خرگوشی سیمرغ را ندیده ، شاید هم اصلا سیمرغی نبوده ، شاید یک ابر سیاه بوده شبیه پرنده شاید همه چیز یک شایعه باشد .

  • روبرت
قصه انیمیشنی .
خرگوش ها در مدرسه مشغول بازی بودند ، چند خرگوش مشغول طناب زدن بودند . زنگ تفریح بود .
معلم ورزش هم داشت با بچه ها پنالتی می زد . خلاصه یک بازی فوتبال نبود ولی معلم ورزش مشغول تمرین شوت زنی با خرگوش های مدرسه بود .
ناگهان توپ روی پای معلم ورزش خیلی خوب جفت و جور شد .
توپ گل شد ، به خاطر آنکه دروازه استاندارد نبود ، فقط چند آجر بود . توپ بعد از عبور از دوازه .
به پنجره منزل  بابای مدرسه خرگوشها  اثابت کرد .
شدت ضربه به طوری محکم بود . با اینکه پنجره آهنی حفاظ داشت توپ به حفاظ آهنی برخورد کرد . صدای مهیبی بر اثر ضربه ایجاد شد و  لرزشی که بر پنجره آهنی مدرسه واردآمد . شیشه ای مقابل  آن قمست شکست و روی زمین ریخت ، صحنه ای که به خاطر آن توجه و سکوت تمام خرگوش های در درون حیاط را به خود جلب کرد .
بعد از آن معلم ورزش در منزل بابای مدرسه را زد ، بعد به او گفت : کسی که باعث شد ، شیشه ی خانه شما شکسته شود من بودم ،بعد از ساعت بعد خرگوشی که شغل آن شیشه بری بود ، وارد مدرسه شد .
همراه با یک شیشه که آن را به جای شیشه شکسته نصب کرد .


  • روبرت
این قصه در یک فضای انیمیشن اتفاق می افتد ، همه چیز خیالی است .

وقتی خورشید ،طلوع کرد ، خرگوش یک ساعت قبل بیدار بود ، همیشه دوست داشت ، این ساعت را بخوابد .
ولی اگر می خوابید ، هیچ کسی به خاطر اینکه او خوابیده است ، به او هیچ حقوقی پرداخت نمی کرد .
خرگوش باید ، همیشه یک لیست آماده می کرد ، کارهای که باید انجام دهد را فراموش نکند .
ولی آن روز لیست کارهایش را فراموش کرد .
فقط یک بار آن کارها را نوشته بود ، لیست کارها فراموش شده بود . کارهای که این خرگوش باید انجام می داد ،
نیازی هم به لیست نداشت ، فقط خرگوش می خواست ، این کار را انجام دهد .
به خاطر این حس خوبی به او می داد . این کار را یک دوست به او نشان داده بود .
خرگوش وقتی که لیست کارهای خود را گم کرد از لحاظ روانی احساس می کرد ، چیزی را گم کرده است .
همیشه عادت کرده بود ، به این لیست نگاه کند .
وقتی که خرگوش رئیس او به دفتر کار آمد خرگوش رئیس خوب هستید ، آقای خرگوش همه کارها به خوبی پیش می رود .
خرگوش که دست و پای خودش را گم کرده بود .
بعد از کمی مکث گفت : ببخشید قربان ولی لیست کارهای امروز را که نوشته بودم ، این بار یادم رفته است .
خرگوش رئیس به دنبال بهانه ای بود ، این کارمند جدید را کمی محک بزند .
به او گفت : عجب اشتباه بزرگی ، اگر می دانستم ، شما یک از روی لیست کار می کنید ، زود تر جلوی این کار را می گرفتم .
شما باید : امروز را بدون لیست کار کنید .
خرگوش گفت :
ولی قربان اجازه بدهید ، یک لیست الان تهیه کنم .
خرگوش رئیس گفت : امروز این کاری که من می گویم باید انجام دهی .
خرگوش گفت : بله قربان .
خرگوش آن کار را انجام داد ، ولی در پایان وقت اداری ، رئیس پیش او آمد گفت :
بلاخره موفق شدم .
شما اخراج هستید .
خرگوش گفت : قربان ولی چرا .
خرگوش رئیس گفت : من مدتها منتظر این بودم ، شما یک کار را انجام ندهید ،
ولی امروز شما 3 کار را انجام نداده اید .
این برای من یک اشتباه بزرگ است .
خرگوش گفت : چرا ولی بقیه کارکنان همیشه کارهای که انجام می دهند ، همیشه چند کار را فراموش می کنند  ، در مقایسه با کار من که تا حالا  کاری را فراموش نکرده ام .
خرگوش رئیس گفت :
من از شما تشکر می کنم ، تا به امروز بدون حتی یک کار فراموش شده کار کرده اید ، فقط می خواستم از کارمند دقیق خود یک شوخی کرده باشم ،
از فردا شما مسئول این بخش هستید ، فقط می خواهم ، کاری که انجام دهید ، بقیه کارکنان را تشویق کنید ، مثل شما یک لیست کاری برای خود در اول روز تهیه کنند .
  • روبرت