داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

کارتون
خرگوش ها مشغول کارند .
این تابلوی بود ، در جاده ولی کمی جلوتر که می رفتی .
یک خرگوش با دستگاه مشغول کندن آسفالت بود .
خرگوش دیگر با بیل مکانیکی داشت . آسفالت را می کند . یک کامیون که لوله ها  ، آورده بودند .
ظرف مدت کوتاهی خرگوشها لوله را در زمین کار گذاشتند .
و خرگوشهای دیگر که هر کدام مشغول کار خود بودند .
خرگوش ها سخت کار می کردند .
تا پروژه زود تمام شود . به خاطر اینکه جاده هر چه زودتر باید به وضعیت اول خود بر می گشت .
هر کسی به نوعی در این کار نقش داشت ، به غیر از اینکه درآمدی برای خود کسب می کردند .
حسی خوبی داشتند ، از اینکه یک خرگوشی هستند ، کار مفیدی انجام می دهند .

  • روبرت

Once upon a time

مانفرد وسایل کوهنوردی خود را جمع و جور کرد ، با دوستش ماریو قرار شد ، صبح روز سه شنبه از کوه بالا بروند .

مانفرد و ماریو خیلی کوهنوردهای خوبی بودند ، وقتی از کوه بالا می رفتند ، ناگهان ماریو زیر پاش چند سنگ غلط خورد .

ماریو جلوی چشم های مانفرد زمین خورد ، یکی از خرگوش ها حدود 3 یا چهار متر روی صخره ها لیز خورد . اصلا کوه آن طوری که فکر می کردند ، نبود .ماریو پایش را جای اشتباه گذاشته بود .

یک لحظه لیز خورد . مانفرد این صحنه را دید ، خیلی شوکه شد ، اراده اش و خودش را باخت .

چند بار ماریو را صدا زد .

باید سریع عمل می کرد ، ولی دستهایش می لرزید . باید به این ترس غلبه می کرد .

طنابش را محکم کرد ، به پایین صخره ها رفت ، اگر شانس با ماریو همراه نبود ، حتی بیش تر 3 متر می افتاد ، اگر کمی آن طرف تر می افتاد . 30 متر از دره می افتاد .

ولی مانفرد پایین رفت ، خوشبختانه کلاه ایمنی ماریو جان او را نجات داده بود . فقط بی هوش بود .

کمی زخمی شده بود . مانفرد از کوله خود ظرف آب را بیرون آورد . به صورت ماریو کمی آب ریخت .

ماریو به هوش آمد .

بعد از اینکه کمی حالش بهتر شد از آن قسمت بالا رفتند ، بعد ماریو و مانفرد از کوه پایین آمدند . 

اگر مانفرد طنابش را خوب محکم نمی کرد ، هر دوی آنها در آن قسمت از کوه گیر می کردند .

ولی مانفرد با اینکه خودش را باخته بود ، باز کنترل خودش را پیدا کرد . در موقعیت بحرانی .


  • روبرت
جغد دائم در فکر این بود ، پس امشب چی شد .
چرا نیامد ،
جغد هر شب منتظر دوست خود بود ، وقتی که می نشست پای صحبت های خرگوش مشکی تمام غم و غصه های خودش را فراموش می کرد .
خرگوش مشکی و جغد دوستان قدیمی بودند .
شاید اگر می شد ، آنها را در سر زمین غصه ها با هم ببینی ، باور نمی کردی و یک خرگوش و جغد چطوری با هم دوست شده اند .
باور کردنی نبود ولی اتفاق افتاده بود . اصلا دوست ندارم ، از این دو موجود تعریف کنم ، ولی جغد انگار همیشه برای انتقاد از دوست خود آماده بود .
کوبنده انتقاد نمی کرد ، هر وقت ایرادی از خرگوش مشکی می دید از او گله می کرد ، چرا این کار را انجام ندادی .
می توانستی بهتر باشی . اگر بهتر عمل کنی ، موقعیت های بزرگی در انتظار توست . همین که جغد عملا برای خرگوش دل می سوزاند . به فکر او بود .
باعث شده بود . خیلی خود جغد هم معقولانه عمل کند .
جغد وقتی صحبت می کرد ، تمام توجه اش به طرف مقابل بود . روی عکس العمل های او وقتی صحبت می کرد .
انگار کلمات جغد روح خرگوش مشکی را تسخیر می کرد ، ولی هیچ وقت جغد خودش را یک آدم قوی تر از بقیه نمی دانست .
همیشه خودش را مثال می زد . همیشه من هم مثل شما فکر می کردم .
ولی از آن روز که فهمیدیم اشتباه می کنم ، سعی کردم خودم را اصلاح کنم. خرگوش مشکی علاقه زیادی به جغد داشت .
با اینکه جغد ها و خرگوش ها رابطه زیاد خوبی با هم ندارند ، خرگوش دوست داشت ، در هر کاری از جغد مشورت بخواهد .
ولی جغد یک مشاور خود خواه نبود ، هر موقع در مورد مشکل و یا چیزی اگر به ضررش هم بود . حقیقت را می گفت.
خرگوش مشکی این روز خیلی دیر کرده بود . جغد فکر می کرد ، امروز دیگر دوستش نخواهد ، آمد .
ولی موقعی که می خواست ، از آن محل برود .
صدای شنید ، خرگوش مشکی بود . جغد با صحنه عجیبی مواجه شد .
خرگوش مشکی بود . با یک ساک مشکی .
یک کلاه مشکی خیلی ظاهرش فرق کرده بود . خرگوش مشکی سلام کرد .
جغد تعحب کرد ، از او خواست ، توضیح دهد . این کیف مشکی و کلاه مشکی را از کجا آورده است .
خرگوش مشغول صحبت شد .
توضیح داد ، این که تا به امروز از تمام نصیحت های شما گوش دادم ، سعی کردم ، خودم را اصلاح کنم . امروز در کارم موفق هستم .
به خاطر اینکه دوستی به خوبی شما دارم ، شما را که می بینم ، هر موقع که نا امید بودم ، شما با حرفهای که می زدید . دوباره من را امیدوار می کردید .
الان هم این کیف مشکی را برای شما آورده ام .
وقتی کیف مشکی را باز کرد . پر او بود . از اسکناس های درشت . جغد خیلی تعحب کرد .
من این پول ها را قبول نمی کنم. من حرفهای که زدم ، پول قبول نمی کنم .
خرگوش خیلی ناراحت شد ،چون در موفقیت مالی که به دست آورده بود ، واقعا جغد نقش مهمی داشت .
اگر جغد نبود ، خیلی موقعیت فرق می کرد . جغد یک نقش اساسی را ایفا می کرد .
خرگوش اگر این پول ها را از من قبول نکنید .
من اگر امروز به این ثروت رسیده ام ، به خاطر وجود حمایت های شما از من بود .
شما بودید با حرفهای که به من می زدید ، من را راهنمایی می کردید ، شما واقعا می خواستید . من به کارم ادامه دهم .
خرگوش حالا من با این پول ها چه کنم.
جغد گفت : عده ای هستند ، خیلی از من نیازمند تر هستند ، اگر می خواهی ، من به شما کمک می کنم .
تا نیازمندان واقعی را پیدا کنیم . در جنگل کسان نیازمند زیاد هستند .
خرگوش قبول کرد ، فردا به همراه جغد به حیوانات نیازمند کمک کردند .
جغد وقتی تمام پولها را به نیازمندان کمک کردند ،خیلی از خرگوش تشکر کرد .
خرگوش به جغد گفت : خیلی برای من عجیب است ، شما چرا پول های که حق خودتان بود ، را به دیگران می بخشید .
جغد گفت : هرگز روزهای سختی خودم را فراموش نمی کنم .
باز هم از خرگوش مشکی تشکر کرد ، دوباره با هم به خانه های خود برگشتند .
خرگوش مشکی چیز بهتری از جغد یاد گرفت ، بخششی که جغد انجام داد .
این بار اول نبود ، جغد این کار را انجام می دهد ، جغد به طور منظمی عده ای از نیازمندان را حمایت می کرد .

  • روبرت

کارتون

Once upon a time 

همه چیز در شهر خرگوش ها به هم ریخته بود ،

به علت اینکه پل روی رودخانه به خاطر قدیمی بودن آن باید دوباره ساخته می شد . حدود 1 ماه اهالی شمال و جنوب که تنها مسیر عبور و مرور آنها این پل بود، دیگر نمی توانستند ، از این پل عبور کنند .

تقریبا خیلی از وسائلی که به راحتی از این پل وارد قسمت شمالی و جنوبی مبادله می شد .

دیگر نمی توانستند این یک ماه گذشت . همه چیز مثل روز اول شد .

ولی وقتی که پل باید دوباره سازی می شد  ، تازه همگی قدر این پل را فهمیدند .

  • روبرت
کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری

خرگوشی هر شب  گرگ ها را تقلید می کرد  ،
شایعه شده بود ، یک خرگوش وقتی که ماه کامل می شود ،
به خرگوش گرگ نما تبدیل می شود .
اصلا چیز خوش آیند برای خرگوش های دیگر نبود ، سر راه این خرگوش گرگ نما سبز می شدند .
خطر بزرگی آنها را تهدید می کرد .
عده ای عقیده داشتند ، قدرت یک خرگوش گرگنما حتی از یک گرگ هم بیشتر است .
ولی هیچ وقت هیچ کسی خرگوش گرگ نما ندیده است .
ولی این شب ها ساعتهای 02:00 صدای زوزه های گرگ از شهر خرگوش های می آید .
عده ای که خانه هایشان نزدیک این صداهای ترسناک  است ،
شب ها در رختخواب از سرما به خود می لرزند .
ببخشید از ترس می لرزند .
ای کاش صدای یک گرگ باشد ، ولی صدای زوزه ها مشکوک است .
بعضی خرگوش ها می گویند ، چشمان قرمز خرگوش گرگ نما را هر کسی ببیند ، از ترس همان جا دیگر نمی تواند ، هیچ حرکتی کند .
صدای زوزه ها فقط یک حقه است .
این یک خرگوش است ، به اسم ویکی که از همه با هوش تر است . فقط قصد شوخی دارد .
ولی ویکی کار خوبی انجام نمی دهد ،
ویکی در شهر اعلام کرد ،
فردا شب راحت بخوابید ، چون این من بودم . هر شب ساعت 02:00 صدای گرگ در می آوردم .
ولی همین که خرگوش ها فهمیدند ،
خرگوش گرگ نما دروغی بیش نیست ، همه ی اهالی شهر را در مجسم کنید ، که همه چوب و چماغ به دست ،
به دنبال ویکی می دوند .
ولی در چهره ویکی هیچ ترس نیست . فقط از این همه جلب توجه که کرده است ، خیلی خوشحال است .
خلاصه پای ویکی در یک چاله می رود .
محکم به زمین می خورد . یک کتک مفصل از اهالی شهر خرگوش ها .
ولی بعضی از شوخی ها بهای گزافی دارند .
  • روبرت
کارتون
once upon a time
خرگوش با گوشهای دو برابر یک خرگوش معمولی .
در شهر خرگوشها خرگوشی زندگی می کرد .
به اسم لورا .
لورا گوشهایش بزرگتر از حد معمول بود . ولی به همین علت  قدرت شنوایی بالایی داشت .
تقریبا دو برابر حد معمول یک خرگوش معمولی .
لورا هر صدا های ضعیف  را حس می کرد ، که بقیه آنها را نمی شنیدند .
ولی برخی از مشکلات هم را به خاطر بزرگی این گوش ها متحمل می شد . ظاهرش مثل بقیه خرگوش ها نبود .
در هر محیط  تازه ای که وارد می شد .
به خاطر ظاهر خاصی که داشت . توجه ها را جلب می کرد .
در نهایت لورا به این جلب توجه ها عادت کرد . چیزی که یاد گرفت . این که او یک توانایی دارد . به خاطر این که از هر خرگوش دیگری تیز گوش تر بود  .
از این توانایی خود استفاده خوبی کرد .
لورا سعی کرد . با گوشهای قوی که دارد . تنظیم آهنگ  موسیقی را یاد گرفت . بعد آهنگهای که را که لورا تنظیم می کرد .
از تمام آهنگهای بقیه خرگوش ها دقیق تر بود .
از حرفهای که پشت سر او می زندند را متاسفانه بیشتر از همه می شنید .
از راز های خیلی ها خبر داشت . سعی می کرد . خیلی از حرفهای را که می شنود را نشنود .
خود را به نشنیدن حرفها و رازهای خیلی ها عادت داده بود . تا می توانست از این گوشهای بزرگ به عنوان یک نعمت یاد می کرد .
هیچ وقت شکایت نمی کرد . همیشه از این نعمت گوشهای بزرگ شکرگزار بود .
  • روبرت
خرگوش گناهکار
کدام خرگوش مقصر است.
آرتور یا مایکل
آرتور قرار بود تمام کارهای نظافت  کارگاه نجاری را انجام دهد ، چون نوبتش بود .
البته قبلش باید می گفتم ، آرتور و مایکل دو خرگوش هستند ، با هم شریک هستند ، بهترین نجارهای شهر خرگوش ها نیستند ، ولی کار آنها بدک نیست .
آرتور و مایکل نوبتی موقع آخر کار کارگاه رو تمیز می کردند ،
ولی آن روز آرتور اصلا حوصله نداشت ، کار آن روز به اندازه کافی خسته کننده بود ، برای همین بدون توجه به اینکه نوبت نظافت کارگاه است ،او با خودش فکر کرد ، فردا زودتر میام کارهای نظافت رو انجام می دهم .
ولی فردا در ترافیک شهر خرگوش ها گیر کرد ،
مایکل وقتی وارد کارگاه شد ، با یک کارگاه پر از خرده چوب روبرو شد ، برای همین سخت عصبانی شد . با لگد به یک در کوبید ، پایش شکست .
وقتی آرتور با این صحنه مواجه شد .
سریع مایکل را به بیمارستان برد .
پای مایکل شکست. این پیام را به آرتور داد . از این به بعد خداحافظ شریک من دیگر با تو کار نمی کنم . این یک بار و دو بار نیست . هزار بار این بلا رو سر من آوردی ولی تحمل من تمام شده است .
به خاطر این که اول کار موضع ام را مشخص نکردم ، خودم رو نمی بخشم .
پس خداحافظ .
حالا نمی دونم ، آرتور مقصر یا مایکل .
ولی خرگوش عاقل به خاطر عصبانیت با لگد میزند به یک چوب که پاش بشکند .
یا اینکه خیلی عصبانی بوده .
ولی هرچی بود ، این دو نجار از آن روز به بعد 2 نجار تنها بودند . روزهای خوبی داشتند ،که پایان روزهای خود به خاطر اینکه این سوال پرسیده شد ؟
مقصر 100 درصد کیست ؟
آیا مقصر ها همیشه یکی از طرفین است .
حالا بی خیال از این به بعد کارهای نجاری سرعتش نصف می شود .
  • روبرت

once upon a time
روزی ، روزگاری
وقتی خرگوش نقاش که عمری با علاقه زیاد مداد خودش رو دستش می گرفت ، شروع به نقاشی می کرد ، با تمام علاقه و دقت این کار رو انجام می داد ، ولی متاسفانه امروز روز خوبی برای خرگوش نقاش نبود ،
امروز خرگوش نقاش ،نقاشی که تمام عشق و علاقه او بود ، به چیز آزار دهنده ای برای او تبدیل شده بود ، دلش می خواست ، تمام روزهای را که به نقاشی اختصاص داده بود . به کار دیگری اختصاص می داد.
امروز دوست داشت ، هرکاری انجام دهد به غیر از نقاشی نا امید شده بود ، از کارش خسته شده بود ،
پس شروع به نقاشی کرد ، نه مثل همیشه با بی علاقگی ولی ای کاش این کار رو انجام نمی داد ، هر چه بیشتر این کار رو انجام می داد ، بی حوصله تر می شد . به یاد خاطرات گدشته می افتاد به یاد قدیما چطوری این کار رو با رنج و زحمت یاد گرفته بود ،
ولی خرگوش های شهر او انگار ارزش نقاشی های  این خرگوش رو درک نمی کردند ، انگار آن روز تمام آرزوهای که به امید برآورده شدن آنها نقاشی می کرده بود . نقش بر آب شده بود .
انگار خرگوش روی آب نقاشی می کرده ، یک موج بزرگ می آید . تمام نقاشی خرگوش رو که روی آب بوده رو با خودش می برد . به کجا یک جای دور یا نزدیک اگر این نزدیکها ست ، آب رنگها رو بی رنگ کرده .
بعد از گذشت یک هفته خرگوش به کارگاه خودش بر می گردد . با چیز عجیبی مواجه می شود .
خرگوش اصلا یادش می رود ،برای کشیدن یک نقاشی چه کار کند ، مثل قدیما نمی تواند ، به راحتی یک طرح را بکشد ، برای همین دیگر این کار را ادامه نمی دهد ، ولی تمام این حرفها غیر ممکن ، امکان ندارد . یک کاری که با مدتها تمرین یک خرگوش یاد می گیرید به راحتی یک خرگوش آن رو فراموش کند .
شاید اصلا از اول این خرگوش این کاره نبوده .
در این مورد نظرهای زیادی داده شده ولی من قضاوت را به عهده خود شما می گذارم ،
آیا تا به حال چنین چیزی برای شما پیش آمده که کاری رو انجام دهید ؟
بعد از یک مدت دیگر علاقه ای به انجام دادن آن کار نداشته باشید ؟
برای من موارد مشابه ای بوده است .
 

 

once upon a time
Once upon a time
When the rabbit painter, who had always held his pencil with great interest, started painting, he did this work with all his interest and care, but unfortunately today was not a good day for the rabbit painter,
Today the rabbit painter, painting, which was all his love and passion, had become something annoying for him, he wanted to dedicate all the days he had dedicated to painting to something else.
Today he liked to do anything other than painting, he was disappointed, he was tired of his work,
So he started painting, not as disinterestedly as always, but he wished he didn't do this work, the more he did this work, the more bored he became. He remembered the past memories, how he had learned this work with pain and effort in the past,
But the rabbits of his city seemed not to understand the value of this rabbit's paintings, as if that day all the wishes he had painted in the hope of fulfilling them. The painting had been ruined.
It's as if the rabbit was painting on water, a big wave comes. It takes all the rabbit's painting that was on the water with it. Where is it? Far or near? If it's near, the water has washed out the colors.
After a week, the rabbit returns to his workshop. He encounters something strange.
The rabbit completely forgets what to do to draw a picture. He can't draw a simple sketch like he used to, so he doesn't continue doing it anymore, but all these things are impossible, it's not possible. A thing that you learn with a lot of practice, a rabbit can easily forget.
Maybe this rabbit wasn't like this from the beginning.
Many opinions have been given on this matter, but I leave the judgment to you,
Has it ever happened to you to do something like this?
After a while, you no longer have any interest in doing it?
I've had similar cases.

  • روبرت

خرگوشی روزی نتیچه گرفت .

خرگوشی گفت :  

وقتی از من سوال می کنند ، از عهده این کار بر می آیی . 

مهم این نیست . من می گویم ، آری یا نه .

ولی دست آخر

بقیه خرگوش های که از من سوال پرسیده اند ، هم همان حرفی را می زنند .

من جواب داده ام .  

  • روبرت

اشک های خرگوش سبزه پس از نرسیدن به رویاهاش .

خرگوش سبزه ای بود ، خیلی پر از امید و آرزو ها که به خیلی از آرزوهاش رسیده بود .

ولی انگار این خرگوش به آرزوهای مهم که داشت ، نرسیده بود .

این خرگوش به خاطر این که در مسیر آرزوهای خرد و کوچک می رفت ، این آرزوهای خرد کوچک متاسفانه آرزو های خرد کوچکی نبودند ، این خرگوش را در مسیر آرزوهای بزرگ خرگوشی خودش پیش ببرد، نبودند .

این آرزوهای خرد کوچک فقط بیراه ها بودند ،

بیراه ها آنقدر خرگوش را در خود فرو برده بودند ، این خرگوش در تاریکهای قدم بر می داشت ، ولی یک روز این خرگوش به جای رسید.

دید بعد از عمری تلاش در یک پیست اسب دوانی زندگی ، همیشه اسب زندگی او آخر می شود .

racecourse :پیست اسب دوانی)

ریس کورس از اینجا به بعد ، همان پیست racecourse اسب دوانی است .

دید که بابا هر بار یک دور این مسیر را می دود . دوباره این racecourse است . برای همین دوباره آخر شده بود .

دوباره فشار های باخت بیشتر از باخت قبلی می شد .

خرگوش سخت از قبل انرژی خود را از دست داد . تماشاچی های racecourse ریس کورس این خرگوش را مسخره می کردند .

این خرگوش سبزه را ببین ، همیشه آخر است . ولی این خرگوش را از قبل نا امید می کرد . نیرو و نسل جوان خرگوش های بود .

خیلی از خرگوشهای فعلی باهوش تر و قوی تری بودند ، اسب های که متعلق به تعلیم دهندگان جون بود  ، بهتر از تعلیم دهنده های قدیمی آموزش می دادند .

خرگوش سبزه یک تعلیم دهنده اسب بود . یک روز می خواست ، این کار را برای همیشه رها کند .

ولی انگار چیزی مانع رفتن . او می شد .

یک فکر در سرش داشت ، مقداری پول برای او باقی مانده بود ، او یک اسب جدید می خواست . یک سوار کار جدید .
باید مقداری هم پول خرج می کرد ، بفهمد . چرا همیشه اسب در ریس کورس ، پیست اسب دوانی اسب او آخر می شود .

racecourse ریس کورس مثل یک زندگی بود . فقط یک اسب برنده می شدند . همه در تلاش بودند . برای برنده شدن .

ولی انگار در این مسابقه برای اسبی که متعلق به سبزه خرگوشه بود . از قبل مشخص شده بود .

بلاخره تصمیم گرفت .

روی همان اسب بازنده خودش ، روی سوار کار بازنده خودش و روی شرایط موجود سرمایه گذاری کند .

برای همین اسب پیر خود را با غذا های بهتری تغذیه کرد ،سوار کار خود را هم مجبور کرد ، هر روز 30 دقیقه بدود .

به اسب خودش بیشتر اهمیت داد ، اول از همه باید فکری به حال این که فقط بر روحیه اسب کار می کردند .

3 اسب و 3 سوار کار خرگوش دیگر استخدام کرد ،

در racecourse ریس کورس یک مسابقه ساختگی برگذار کرد .

در این مسابقه ساختگی عده ای هم سیاه لشکر خرگوشی حدود یک کلاس خرگوش را از مدرسه آورده بود ، خرگوش های دانش آموز نقش تماشاچی ها را بازی می کردند .

بعد از اینکه مسابقه ساختگی در racecourse پیست اسب سواری برگذار شد .

در نتیجه اسب بازنده خرگوش سبزه اول شد .

صدای جیغ و بچه کلاس خرگوش ها به گوش می رسید .

اسب دوباره برنده شدن ، را حس می کرد ، دوباره انگار قدرت گرفته بود
.

این کار را 3 هفته تکرار کردند . کم کم اسب بازنده به یک اسب با روحیه تبدیل شده بود . با قدرت بیشتری می دوید .

سبزه خرگوشه بلاخره ابتکاری به خرج داده بود ، ولی باید از یک برنده تقلبی یک اسب واقعی برنده می ساخت به خاطر همین سعی کرد .

پیش از مسابقه یک مسابقه واقعی برگزار کنند .

در racecourse پیست مسابقه یک واقعی برگزار کرده بود . استرس در سوارکار اسب خرگوش خط سفید . دیده می شد .

قبل از مسابقه سبزه خرگوشه خط سفید را کنار کشید ، به او گفت : این اسب آن اسب بازنده نیست . نگران نباش .

تو هم سعی کن ، به اسب اعتماد کنی . ولی مطمئن در این مسابقه می بازد . به خاطر همین سعی کن . به آن فشار نیاوری ببین عکس العمل اسب بعد از اینکه از او تشویق نشود، چیه ؟

مسابقه شروع شد .

نتیجه مسابقه جالب بود ، اسب بازنده همیشه با اختلاف زیادی می باخت ولی اینبار ، چسبیده به آخرین مسابقه پا به پای اسب سوم می دوید .

چیزی اسب بازنده اسمش تیره مشکی بود ، بعد از مسابقه اسب تیره مشکی اصلا تشویق نشد .

ولی خبری از تشویق بچه های کلاس خرگوشها که برای دیدن مسابقه اسب سواری آمده بودند ، نبود .

همه دور اسب برنده جمع شده بودند ، ولی این کار را طوری انجام می دادند ، که تیره مشکی این صحنه ها را ببیند .

سبزه خرگوشه به سوار کارش خط سفید خرگوشه  گفت : چطور بود، مسابقه واقعی ، گفت : عالی بود .

وقتی عقب ماندیم ، یک لحظه فکر کردم ، سرعتش فوق العاده شده ، ولی این اسب پیر واقعا لحظه های آخر رو خوب دوید .

اگر 50 متر بیشتر racecourse ریس بود . هر 3 اسب جلو می افتاد .

بعد از آن مسابقه واقعی ، اما با یک تغییر این بار تماشا چی تمام racecourse صندلی های  ریس کورس را پر کرده بودند .

ولی این اسب ها مثل قبل در همان سطح نبودند ، یک درجه مسابقات پایین تر بودند .

تیره مشکی اسب و سوار کار او خط سفید در این مسابقه واقعی اول شدند .

یک پیروزی بزرگ بود .

این بار تیره مشکی یک اسب بازنده نبود ، با یک فکر خوب  سبزه خرگوشه توانسته بود ، یک اسب بازنده را به یک اسب برنده تبدیل کند .

در مسابقه با سطح بالاتر هم شرکت کردند ،

باور کردنی نبود ، این اسب با اختلاف زیادی آن مسابقه هم را برد ، چون دوباره برنده شدن را احساس کرده بود .


  • روبرت