داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

خرگوش نا سپاس ،
یک خرگوش به نام خرگوش صورتی از تمام چیزهای که داشت ، ناراضی بود . خرگوش صورتی دائم از همه چیز شکایت می کرد .
تا روزی که با خرگوش زرد دوست شد . خرگوش زرد همیشه با اینکه بچه بود ، هم کار می کرد .
هم درس می خواند .
خرگوش زرد و خرگوش صورتی در یک مدرسه با هم درس می خواندند . ولی خرگوش صورتی یک روز خرگوش زرد را دید ، در حال قروختن روزنامه است .
خرگوش صورتی یکبار دیگر نگاه کرد ، دید خرگوش زرد هم کلاسی خودش است . خرگوش زرد خیلی از این صحنه تعحب کرد .
ولی خرگوش زرد به او سلام کرد . خرگوش صورتی گفت :
خرگوش زرد چی کار می کنی ؟
 خرگوش صورتی گفت : دارم روزنامه می فروشم .
خرگوش صورتی گفت : ولی هنوز برای کار کردن شما خیلی زود نیست .
خرگوش زرد گفت : نه زود نیست ، از وقتی پدرم مریض شده ، من این کار را می کنم .
خرگوش صورتی خیلی ناراحت شد .خرگوش صورتی و خرگوش زرد با هم رفتند .
خرگوش زرد به خرگوش صورتی آن روز کمک کرد ، در فروش روزنامه هایی که خرگوش زرد می فروخت .
خرگوش صورتی از آن روز به بعد سعی می کرد ، به خرگوش زرد در فروش روزنامه ها کمک کند .
هم خودش کاری را یاد می گرفت ، هم به دوست خودش کمک می کرد .
  • امیر پی بردی نژاد

خرگوش تک آور

خرگوشی در تپه خرگوش ها ماموریت داشت ، یک گله گرگ را غافلگیر کند .

خرگوش تک آور به نام گوش خاکستری یک خرگوش معمولی بود ، هیچ کس از هویت این خرگوش خبر نداشت .

ولی این خرگوش گوش خاکستری عضو تک آور های تپه خرگوش ها بود.

تک آور های تپه خرگوش ها یک گروه خیلی قدیمی است . تک آور های تپه خرگوش ها از حدود 4000 سال پیش توسط کدخدایی تپه خرگوش ها تک خرگوش گوش مشکی بنیان نهاده شده بود .

کدخدایی دانا برای دفاع جان خرگوش ها و حفظ این تپه گروهی خرگوش ورزیده را انتخاب می کند .

بعد این خرگوش ها شبانه روز توسط یک استاد هنرهای رزمی که از ژاپن به تپه خرگوش خرگوش ها می آید . آموزش می بینند .

این خرگوش ها توسط شمشیر چوبی آموزش داده می شدند . در آموزش ها هیچ خرگوشی نمی توانست . لحظه ای از شروع این آموزش ها از نظر استاد پنهان بماند ، خرگوش ژاپنی تمام فنون مبارزه را به خوبی به این گروه آموزش داد .

بعد از حدود 4000سال هنوز این فنون به خرگوش های که جزوء گروه خرگوشهای تک آور انتخاب می شوند .

توسط افراد این گروه به تک آورهای آینده تپه خرگوش ها آموزش داده می شود .

خرگوش گوش خاکستری الان فرمانده تک آور های تپه خرگوش هاست . او به 14 خرگوش دیگر همه تعلیم دیده بودند .

البته با خودش 15 خرگوش تک آور می شدند . فرمان داد امشب به گله گرگ ها را قافلگیر می کنیم .

7 گرگ سفید پایین تپه خرگوش ها آماده حمله بودند .

ولی در دل شب ، 15 خرگوش تک آور به 7 گرگ سفید حمله کردند .

در همان 1 دقیقه اول نتیجه جنگ معلوم شد .

پیروزی فکر بر قدرت .

تله های طنابی که آماده کرده بودند ، این 15 خرگوش فقط به عنوان یک طعمه جلوی گرگ ها ظاهر شده بودند.

ولی گرگ خبر نداشتند ، این یک تله است .

وقتی برای شکار خرگوش های تک آور جلو رفتند .

همگی در چند ثانیه ، در تله های افتادند .

7 گرگ سفید ناله کنان ، آویزان یک ساعتی به طوری که سر گرگ ها رو به زمین بود و.از پای آن گرگها توسط طناب به شاخه های درخت آویزان شده بودند .

خرگوش گوش خاکستری با رئیس گرگ ها ، گرگ آلفا صحبت کرد .

خرگوش گوش خاکستری گفت :

گرگ آلفا اگر به من قول بدهی از اینجا می روی ، هیچ خرگوشی را شکار نمی کنی ، تو اعضای گروهت را آزاد می کنم .

گرگ آلفا گفت : قول می دهم ، به شرط آن که به هیچ کس نگویی در دام خرگوش های تک آور اسیر شده ام .

بعد خرگوش گوش خاکستری گرگ ها را آزاد کرد. گرگ ها هم رفتند ، کاری به کار خرگوشهای تپه نداشتند .

  • امیر پی بردی نژاد

همیشه هم در تپه خرگوشها هم در شهر صنعتی خرگوشها هم در همه  شهر خرگوشها و هر جای خرگوشی زندگی می کند .

یکی از هیجان انگیزترین رویدادهای ورزشی ، برای هر خرگوشی در هر جای دنیا مسابقات دوی میدانی جهانی  خرگوشهاست  .

مسابقات استقامت دوی خرگوشی ، مسابقات دوی صدمتر خرگوشی ، هر مسابقه دیگری در مورد دویدن خرگوش هاست .

ولی حیف فقط یک خرگوش می تواند ، به این موفقیت در مسابقه دوی سرعت خرگوش ها برسد .

خرگوشی که برای این کار تمام وقت خود را صرف این کار می کند ، به غیر از تلاش کردن ، فیزیک مخصوص این کار را دارد .

تمام وقت خود را صرف دویدن و ورزش کردن می کند ، بقیه خرگوشهایی هم که در مقام دوم و سوم مسابقات جهانی دوی میدانی  خرگوش ها مقام می آورند .

از قدرت بالایی در دویدن دارند . روزی یک خرگوش خواست ، مثل قهرمان جهان بدود . این خرگوش نامش خرگوش دودی بود .

خرگوش دودی در شهر خودش بهترین بود . ولی وقتی که وارد مسابقات بین شهر ها می شد .

خرگوشهای دونده ای خیلی بهتر از او بودند . بین شهرهای 30 شهر همیشه مقامی بهتر از 20 کسب نمی کرد .

خرگوش دودی یک روز خیلی از شکست خودش در این مسابقات سخت عصبانی بود . تمام رویاهایش نقش بر آب شده بود .

برای همین قسم خورد ، دیگر این ورزش را انجام ندهد .

روزی جلوی تلویزیون نشسته بود ، به مسابقات دوی خرگوشها نگاه می کرد .

چیزی دید که باور کردنش برای او سخت مشکل بود .

در مسابقات دوی جهانی خرگوشی را دید . خوب این خرگوش را می شناخت .
خرگوش قرمز ، خرگوش قرمز 4 سال پیش در مسابقات شهرها بین 30 نفر ، مقام 30 را کسب کرده بود .

ولی در مسابقات دوی جهانی آن سال او دید خرگوش قرمز نفر 3 جهان را در سرعت کسب کرد .

غیر ممکن بود . خرگوش دودی 4 سال پیش مقام 20 بود .

ولی خرگوش قرمز هر کاری کرده بود . توانسته بود . امروز به مقام 3 جهان را کسب کند . 

بعدها خرگوش دودی خرگوش قرمز را دید .
خرگوش دودی گفت : خرگوش قرمز چطور موفق شدی ، با حالی که 4 سال پیش آخرین نفر در بین شهر ها بودی .

ولی سال قبل من تو را در مسابقه ندیدیم .پارسال من آخرین مسابقه دوی خودم را دادم . وقتی پای تلویزیون تو را دیدیم ،

مقام 3 دنیا را بدست آوردی . فکر نمی کردم . آن شخص تو باشی .

خرگوش قرمز گفت : دویدن یعنی اینکه یا عقب می مانی ، یا از بقیه خرگوشها جلو می زنی .

چندین سال بود ، فقط یاد گرفته بودم ، مسابقه بدهم به هر قیمتی . فرقی نمی کرد . چه مقامی بدست آورم .

ولی یک روز دیدیم . بقیه با اینکه مقام های خوبی بدست می آورند ، از اینکه آن مقام را به دست آورده اند . ناراضی هستند .

ولی من از مقام 28 خود راضی بودم .

روزی یک مربی من را دید ، نحوء دویدن من را به  من گفت : بیا به مدت 3 روز با من تمرین کن .

، در آن 3 روز درست دویدن را به من آموزش داد. اسم او خرگوش آخر بود .

خرگوش آخر به من گفت : باید اول برخودت غلبه کنی .

وقتی مسابقه بعدی شرکت کردم . با تمرین های آن مربی کار کرده بودم . سعی کردم . قبل از مسابقه کنترل تمام بدنم را بدست آورم .

بعد از یک مسابقه به مقام 3 رسیدیم .

بعد آرام ، آرام بعد از 1 سال نفر سوم دنیا شدم . این را می دانستم . اگر آخرین نفر هم می شدم در دنیا باز هم می دویدم .

چون من دویدن را دوست دارم .

  • امیر پی بردی نژاد

 دو خرگوش با هم دوست بودند ، خرگوش آلفا و خرگوش بتا در تپه خرگوش ها زندگی می کردند .

خرگوش آلفا هیچ علاقه ای به این نداشت ، برای خودش پس اندازی داشته باشد ، ولی خرگوش بتا همیشه یک مقدار از پولی را که بدست می آورد .  را در یک قلک که از قبل آماده کرده بود ، می گذاشت ، این قلک شبیه یک خانه بود ، وقتی پولهایش را ازسقف این خانه قلکی ، یک سوراخ به اندازه یک سکه وجود داشت ، اسکناس ها و سکه ها را در این قسمت قرار می داد  ، و یک درب هم این خانه داشت ، می توانست با چرخاندن یک قفل رمز دار آن را باز کند  .از پول های آن قلک که روزی پول های خود را در آن گذاشته بود ، پول بردارد ، یا پول های خودش را که به قلک داده بود . دوباره از آن خانه کوچک پس بگیرید .

خرگوش بتا همیشه در آمد کمتری از خرگوش آلفا داشت ، ولی خرگوش بتا با این که درآمد کمتری داشت . این را یاد گرفته بود .

برای چیزهای بزرگی که می خواهد ،مثل همان خانه ای که خریدن خانه ی آرزوهای خود پول پس انداز کند .

روزی هم موفق به خرید آن خانه شد . خیلی جالب بود . قلک که خرگوش بتا داشت ، درست شبیه به یک خانه بود .

ولی خرگوش آلفا با این که درآمد بیشتری داشت ، هر چه درآمد داشت ، را خرج می کرد . حتی گاهی از خرگوشهای دیگر پول قرض می گرفت .

روزی به دوست خود  خرگوش بتا رسید ، با عصبانیت خرگوش آلفا گفت :

خرگوش بتا با این که درآمد من خیلی از تو بیشتر است ، ولی تو خانه داری ، چطوری موفق شدی ، کاری که تو داری ، درآمد خیلی بالای نداری ، من با اینکه 3 برابر تو حقوق می گیریم . موفق نشدم ، خانه ای را که تو داری ، من در آرزوی خریدن آن مانده ام .

خرگوش بتا گفت : شما فقط نیازهای امروز خود را می دیدی ، پس انداز کردن را یاد نگرفته بودی . شما تمام درآمدی را که داری ، تمام آن را صرف خرید می کنی .

باید یاد بگیری ، بخشی از درآمدت را پس انداز کنی . اگر این کار را انجام ندهی ، هیچ وقت نمی توانی ، پول برای خانه مورد دلخواه ات را بخری .

خرگوش آلفا گفت : اگر صد سال هم پول پس انداز کنم ، نمی توانم با درآمدی که دارم ، خانه بخرم .

خرگوش بتا گفت : درست است ، ولی من منظورم این است ، یاد بگیری ، پس انداز کنی ، تو کارهای را که می توانی انجام بده ، بقیه کارها را به خدا بسپار .


  • امیر پی بردی نژاد

خرگوش بی تجربه ، خرگوش بی تجربه ای بود ، به نام بال سیاه خرگوشه ،
بال سیاه خرگوشه روی تپه خرگوشها زندگی می کرد ، روزی تصمیم گرفت ، به شهر برود .
در آنجا چیزی که از همه ی قسمت های شهر بیشتر برای بال سیاه  خرگوشه را به خود جلب کرد ، یک مغازه ساعت سازی بود . در آنجا پر بود از ساعت های مکانیکی  و انواع ساعت های دیگر .
بال سیاه خرگوشه به خرگوش ساعت ساز نگاه می کرد ، خرگوش ساعت ساز ، ساعتهای زیادی داشت .
بال سیاه خرگوش فکر کرد ، من هم می توانم در تپه خرگوش ها یک ساعت سازی بزنم ، برای همین به یک ساعت عقربه دار ارزان قیمت خرید ، بعد آن را به خانه برد .
با وسائلی که در خانه داشت به جان ساعت بیچاره افتاد ، قطعات ساعت را باز کرد ، بعضی را موقع باز کردن خراب کرد و شکست . موقعی هم که  خواست . آن ساعت را دوباره مثل اولش ببندد .
دید خیلی از قطعات ساعت  را اضافه آورده است . به خاطر همین دلیل سخت ناراحت شد ، فردا به مغازه ساعت فروشی در شهر خرگوشها رفت .
بال سیاه خرگوشه داخل مغازه شد گفت : ببخشید ، من خواستم ، این ساعت را که خریده بودم ، قطعات آن را باز کنم ، دوباره آن را ببندم . ولی آن را خراب کردم . چطوری می توانم ، کار شما را یاد بگیریم .
خرگوش ساعت ساز گفت : من از بچگی این کار را انجام می داده ام ، ولی شما می خواهید ، با با باز بسته کردن یک ساعت آن را یاد بگیرید .
از الان پیش من بیا تا این کار را به تو نشان دهم ، ولی باید منظم و هر روز سر وقت در اینجا حاضر باشی .
بال سیاه خرگوشه هم قبول کرد .


  • امیر پی بردی نژاد
آب نبات خرگوشی در تپه خرگوش ها در نزدیکی ها شهر صنعتی زندگی می کرد . کارخانه ها در این شهر مشغول کار بودند ، همیشه دود سیاهی آسمان شهر را فرامی گرفت .
ولی تپه خرگوشها به خاطر آن که از این شهر دور بود ، آب و هوای خیلی بهتری داشت .
آب نبات به همراه یک خرگوش دیگر پوست پسته ای  تصمیم گرفتند : به شهر صنعتی متعلق به  خرگوش ها بروند .
بعد از آن که بلیط اتوبوس تهیه کردند . آب نبات خرگوشه و پوست پسته ای خرگوشه همراه با هم سوار بر اتوبوس یک سفر 2 ساعته به شهر صنعتی رسیدند . پوست پسته ای گفت :
وای چقدر ساختمان های خرگوشهای اینجا بزرگتر از تپه خرگوش ها است .
تمام ساختمان های داخل شهر 2 یا 3 طبقه ای بودند .
ولی در تپه خرگوش ها ، هر ساختمانی فقط یک طبقه بود . در تپه خرگوش هر خانه ای محصولات کشاورزی را که نیاز داشت ، خود آن خرگوشها آن را پرورش می دادند ،در حیاط منزلشان یا زمین کشاورزی که داشتند .
آب نبات خرگوشه گفت :
نگاه کن ببین ما در تپه خرگوش ها فقط یک خیابان داریم ، ولی اینجا چقدر تعداد خیابان های خیلی بیشتری دارند .
بعد اتوبوس در ترمینالی که اتوبوسهای دیگری هم دیده می شد . مسافرانی که می خواستند ، به شهر صنعتی  خرگوش ها بروند ، را آنجا پیاده می کردند و خرگوشهای را هم می خواستند از شهر صنعتی به شهرهای دیگر بروند ، در آنجا سوار می کردند .
اتوبوس به مقصد رسید . خرگوشها ( پوست پسته ای و آب نبات پیاده شدند .)
خرگوشی در ترمینال منتظر آن ها بود ، فامیلی دوری با این خرگوش ها داشت ، این خرگوش که نامش برگ هویج خرگوشه  بود . برگ هویج مدت 5 سال بود . در کارخانه ای در شهر صنعتی مشغول کار بود .
برگ هویج خرگوشه برای این دو خرگوش در کارخانه ای که کار می کرد . کار پیدا کرده بود . کارخانه ای که در آن مربای هویج درست می کردند . به تمام شهرهای اطراف  فرستاده می شد .
در ترمینال برگ هویج خرگوشه ، یک تابلو در دست داشت ، روی تابلو نوشته شده بود ، پوست پسته ای و آب نبات خرگوشه .
پوست پسته ای گفت :
نگاه کن ، این خرگوش باید همان برگ هویج خرگوشه باشد . آن تابلو که در دست دارد ، اسم ما نوشته شده است .
جلو رفتند .
به برگ هویج سلام کردند .
برگ هویج آن ها را با اتوبوس شهری خرگوشها (اتوبوس شهری خرگوشها در بین شهر خرگوشها را حمل و نقل می کند ) به یک ساختمان برد ، از قبل برای آنها کرایه کرده بود . آب نبات خرگوشه ، پوست پسته ای از این به بعد باید در این خانه جدید عادت می کردند .
فردای آن روز برگ هویج خرگوشه آن ها را به کارخانه مربای هویج سازی برد ،
بعد از آن پوست پسته ای و آب نبات خرگوشه در بخش پوست هویج کنی ، کارخانه مربا سازی مشغول کار  شدند .
بعد از 8 ساعت کار به خانه می رفتند .
یک ماه این کار را انجام دادند ،
پوست پسته ای گفت : آب نبات خرگوشه تو دلت برای تپه خرگوش ها تنگ نشده است .
آب نبات خرگوشه گفت : آره ، دوست دارم ، به تپه خودمان برگردیم ، بیا یک مرخصی بگیریم ، به تپه خودمان برگردیم .
این دو خرگوش مرخصی گرفتند ، بلیط گرفتند ، به تپه خرگوش ها ، صبح روز بعد به ترمینال رفتند ،
2 ساعت با اتوبوس در راه بودند .
به تپه خود باز گشتند .
آب نبات خرگوشه گفت : بیا در اینجا یک کارگاه تولید مربای هویج بزنیم . فقط خوبی که دارد ، در تپه  خودمان کاری برای خود درست می کنیم .
پوست پسته ای گفت : قبول است .
این کار را کردند ، مربای با کیفیتی درست کردند .
دیگر به شهر صنعتی خرگوشها  نرفتند .
تپه خرگوش ها خیلی هوا سالم تر از شهر صنعتی بود .
  • امیر پی بردی نژاد
در سرزمین خرگوش ها شایعه شده بود ، گل عمر وجود دارد ، اگر این گل را بدست بیاوری .
دیگر نه بیمار می شوی ، نه پیر می شوی ،
فقط این گل را باید آن خرگوشی که می خواست ، از خواص این گل برخوردار شود ، آن گل را باید می خورد .
روزی یک خرگوش متقلب خرگوش ها را گول می زد ،پودری از گلهای خشک شده را به اسم ، گل عمر به آن ها می فروخت .
در صورتی که این گلهای خشک شده هیچ اثری از  گل عمر نبود .
خرگوشی دانا این صحنه را دید .
همه دور خرگوش متقلب جمع شده بودند ، از جمله خرگوشهای پیری که می خواستند ، با خوردن این پودر گل  دوباره جوان شوند ،
آن خرگوش های پیر هرچه پس انداز داشتند ، به خرگوش متقلب می دادند ، خرگوش متقلب یک پودر به آنها می داد ، خرگوش متقلب می گفت : این گل را خشک کرده بعد آن را آسیاب کرده ام .
بعد از 24 ساعت این گل اثر می کند ، شما جوان می شوید .
خرگوش دانا گفت : ببخشید ، ولی گل عمری که خودش خشک شود ، خاصیتش را از دست می دهد ، ای خرگوش ها .
همه خرگوشها ناگهان اعتراض کردند ،
یک از خرگوشهای پیر گفت : ای متقلب تمام پس اندازم را به تو دادم شیاد ، پول من را پس بده .
خرگوش متقلب گفت : آن خرگوش دروغ می گوید .
خرگوش دانا گفت : خرگوش ها گل عمر یک گل است ، ولی این مرد شیاد به اندازه 4 کیلو پودر خشک شده را به 30 خرگوش فروخته و 20 کیلویی دیگر از این پودر را به همراه دارد .
خرگوش متقلب خواست فرار کند ،
خرگوش ها جلوی او را گرفتند .
او را به پلیس شهر خرگوش ها معرفی کردند ، به خاطر کلاه برداری و تقلب.
خرگوش دانا اجازه نداد ، یک خرگوش متقلب پس انداز یک عمر خرگوش های پیر از آن با دروغی بگیرید .
خرگوش های که خرگوش متقلب سر آن ها کلاه گذاشته بود ، پول خود را از خرگوش متقلب پس گرفتند .
خرگوش متقلب هم مدتی به زندان افتاد .
متاسفانه گل عمری وجود ندارد .
  • امیر پی بردی نژاد
دیروز خرگوشی از شهر خرگوش ها به شهر آدم ها رفته بود ، فقط و فقط به خاطر آرزوی خرگوش ها ، چیز باحالی که هر خرگوشی آرزوی خوردن آن را دارد .
این خرگوش یک خرگوش بستنی فروش بود ،
این خرگوش بستنی فروش شایعاتی شنیده بود ، انسان ها معجونی با آب هویج بستنی درست می کنند ،
در شهرهای ایران به وفور در فصل گرم ، یکی از پرفروش ترین بستنی هاست ، بعد از مطالعه این خرگوش تصمیم گرفت ، به شهر بروجرد سفر کند ،بروجرد شهری است ، در استان لرستان که یکی از بهترین بستنی های ایران در این شهر درست می شود  ،   به طور ناشناس سفر کند .
این خرگوش برای اینکه کسی به خرگوش بودن او را تشخیص ندهد .
مجبور شد ، از چند خرگوش که در سیرک با چوب می توانستند به راحتی  ، راه بروند .
خرگوش ها تصمیم گرفتند ، یک لباس مترسک را که در نزدیکی یک مزرعه به شغل فراری دادن کلاغ ها و پرنده ها مشغول بود قرض بگیرند .

این لباس یک بارانی بلند کهنه و سفید بود .
 ولی چون سفر طولانی بود 5 یا 7 ساعتی باید در شهر می گشتند .به جای با چوب راه رفتن باید راه دیگری پیدا می کردند ، چون نمی شد این مدت با چوب توسط خرگوش های سیرک خسته می شدند ، در حالی که باید ، خرگوش بستنی فروش هم با خود حمل می کردند . 
فکری دیگر به ذهن یک خرگوش بستنی فروش افتاد ، خرگوش از یک خرگوش دانشمند شهر خرگوش ها درخواست کرد ،
یک آدمک بسازد ، 3 خرگوش بتواند ، انرژی راه رفتن ، آن خرگوش را مثل دوچرخه با رکاب زدن تامین کند .
دانشمند خرگوش در ظرف 3 روز کار و تلاش شبانه روزی انسان چوبی را ساخت ، ولی باید اینجا اضافه کنم دانشمند خرگوش ها از یک تیم نجاری 10 خرگوشه هم کمک گرفته بود ، در داخل این آدم چوبی انسان نما جا برای  5خرگوش بود .
خرگوش بستنی فروش به دانشمند گفت : من به تو گفتم ، آدم چوبی درست کن که 3 خرگوش در آن جا بگیرید .
خرگوش دانشمند گفت : این آدم چوبی برای راه رفتن دو خرگوش باید رکاب بزنند ، تا پا های آدمک چوبی به حرکت در آید . که در شکم این خرگوش هستند ،
دو خرگوش بالای سر این خرگوش ها مشغول رکاب زدن هستند ، نیروی حرکت دستهای خرگوش را تامین می کنند .
سر آدمک چوبی که تمام راه رفتن پا های آدمک چوبی ، دستها و ... را هدایت می کند ، شما باید قرار بگیری.
خلاصه بعد از اینکه 7 روز تمرین کردند ، هر 1 ساعت این آدمک 3 بار زمین می خورد . به عبارتی 3×8=24 ، 8 ساعت کاری
روز سوم شد ،هر یک ساعت راه رفتن 1 بار زمین خوردن ، روز چهارم شد ، هر3 ساعت یک بار زمین خوردن بعد روز آخر ، همان روز 7 دیگر آدمک چوبی به زمین نخورد .
بر گردیم به  زمین خوردن اول، که اتفاق افتاد .خرگوشهای که در درون آدمک چوبی بودند ، زخم و زیلی شدند .
دانشمند ، برای تمام قسمت ها کمربند ایمنی ، تهیه کرد ، برای همه قسمت های ایربک ، همان کیسه هوا گذاشت ، البته طوری آن را تنظیم کرد ،
ایر بک با زمین خوردن های معمولی عمل می کرد ، فشار ضربه را میگرفت بعد دوباره به طور اتوماتیک ایر بک بدون خرابی بود ،طوری که ایربک ، همان کیسه هوا دوباره بادش خالی می شد .دوبار به محض ضربه خیلی سریع جلوی ضربه قسمتهای حیاطی بدن خرگوش را می گرفت ، یا ایر بک خیلی بار مصرف بود .
خرگوش بستنی فروش هم آدمک چوبی و این 5 خرگوش را هم بیمه بدنه کرد ، هم بیمه شخص ثالث. خودش هم گواهینامه رانندگی با آدمک چوبی رو گرفت . 

بلاخره موفق شدند ، با آدمک چوبی راه بروند ، وقتی که توانستند ، با آدمک چوبی راه بروند ،
آدمک چوبی را به سیرک شهر خرگوش ها بردند ، بعد از آن کلی بلیط فروخنتد ، تمام خرگوش ها به آدم چوبی نگاه می کردند ،
که لباس های مترسک مزرعه را قرض گرفته بود مثل یک آدم راه می رفتند ، ولی داخل این آدمک چوبی 4 خرگوش مشغول رکاب زدن بودند ، مشکل تهویه هوا خرگوش ها را خیلی اذیت می کرد ،
از دانشمند خواستند ، برای آنها کولر نصب کند ،
وقتی که تمام مشکلات آدمک حتی کولر آن نصب شد ، به شهر بروجرد رفتند ، صورت آدمک را توسط یک عینک دوودی و یک شالگردن ، به طوری که هر کس این آدم چوبی را می دید ، اوایل توجه او را جلب می کرد .
بلاخره در شهر یک بستنی فروشی آدم ها را انتخاب کردند ،
آدمک وقتی وارد مغازه بستنی فروشی شد ، فروشنده کمی از قیافه مخوف او و لباسهای کهنه او ترسید ، فکر کرد ، که یک گانگستر (یا قصد سرقت بستنی فروشی را دارد ) است ،
آدمک چوبی دست در جیب خود کرد ، یک تراول در آورد ،
آدمک چوبی  گفت : لطفا 5 تا آب هویج بستنی با نی نوشابه ای بلند ، برای من بیاورید ،
فروشنده با تعجب گفت : 4 نفر بعدی ، کی میایند ،
آدمک چوبی گفت : نه فقط برای خودم بیاور .
فروشنده با تعجب 5 آب هویج بستنی را برای آدمک چوبی آورد با 5 عدد نی .
در یک لحظه آدمک چوبی توانست از هویچ بستنی ّبا استفاده از نی ها نمونه های بگیرید ، مواد لازم این بستنی و آب هویج بستنی چطور درست شده ، آن قدر آب هویج را آدمک هم زد تا بستنی در آب هویج آب شد .
بعد به نوبت هر خرگوشی با نی بستنی خودش را خورد ،
آدمک چوبی که صدای آن را فروشنده بستنی خرگوش ها در می آورد ،آدم گفت :
لطفا 5 عدد آب هویج بستنی دیگر و یک تراول به فروشنده مغازه داد .
بعد آدمک بعد از خوردن 10 عدد آب هویج بستنی از مغازه بستنی فروشی در بروجرد رفت ، رکوردی که زد . در رکورد کتاب گینس ثبت نشد ، چون داور های این کتاب آنجا حضور نداشتند ،
آدمک چوبی به شهر خرگوش ها برگشت ،
شهر خرگوش ها از آن روز به بعد ، بستنی فروشی آن شهر هم آب هویج بستنی می فروشد ، از تمام دنیا خرگوش های می آیند ، برای خوردن آب هویج بستنی .
  • امیر پی بردی نژاد

بعضی از خرگوش ها به آرزویشان نمی رسند . 

در دهکده خرگوش ها همه  خرگوشها  شاد بود ، ولی یک خرگوش به نام اشک خرگوشه  بود .

اشک خرگوشه همیشه به خاطر یک موضوع کوچک یا بزرگ ناراحت بود .

روزی کدخدا خرگوشه در  دهکده از این همه ناراحتی خرگوش اشک که با خودش حمل می کرد . خیلی نگران او شد .

کدخدا خرگوشه  گفت : اشک خرگوشه ، چرا این همه ناراحتی و اندوه را با خودت همه جا حمل می کنی .

اشک خرگوشه گفت : این من نیستم ، ناراحتی را حمل می کنم ، این غم اندوه این همه مشکل است ، همیشه همراه من می آیند .

کدخدا خرگوشه گفت : قبول دارم ، مشکلات وجود دارند ، ولی اگر ناراحت باشی ، دوستان شاد تو به خاطر اینکه تو را درک نمی کنند . از تو فاصله گرفته اند .

از فردا سعی کن ، از این عادت خود دست برداری ، هر قدر هم کسی تو را ناراحت کرد .

ناراحتی را با خودت به هیچ جا نبری ، در عوض سعی کن ، خرگوش ها را شاد کنی ، فرقی نمی کند ، شاد باشند ، یا غمگین ، اگر شاد بودند شادترشان کن ، اگر غمگین بودند ، با لطیفه ای آنها را شاد کن .

بعد از نصیحت کدخدا ، اشک خرگوش این کار را انجام داد .

اشک خرگوشه به خاطر همین کار دوستان بیشتر پیدا کرد .

خودش هم با این که مثل قبل در دل غمگین بود ، ولی هر قدر دیگران را شاد می کرد ،

از اندوه اشک خرگوشه کم می شد .

تا پس از یک ماه تمام اندوه و غم اشک خرگوش با این کار شسته و پاک شد .

اشک خرگوشه ، خرگوشی بود ، شاد و خوشحال .

  • امیر پی بردی نژاد

فضای کارتونی .

در نزدیکی شهر خرگوش ها اسب وحشی زندگی می کرد ،این اسب واقعا قوی بود .

وقتی به این اسب نگاه می کردی ، عضلات محکم این اسب رو می دیدی ، رنگ این اسب قهوه ای بود ، مایل به رنگ سرخ .

هنگام طلوع خورشید ، وقتی نور خورشید به پوست این اسب می تابید، انگار این اسب سرخ بود .

یک روز 2 خرگوش تصمیم گرفتند ، سوار بر اسب و با کمند این اسب وحشی را اسیر خود کنند . تا در مسابقات اسب دوانی او را شرکت دهند .

ولی این دو خرگوش هر چه تلاش کردند ، حتی نتوانستند با اسبهای خود به این اسب نزدیک شوند .

سرعت این اسب در مقابل اسب های دیگر 2 به راحتی دو برابر بود .

روزی مروارید یک خرگوش دختر که 2 سال داشت ، خیلی بچه خرگوش بود . برای 13 به در به بیرون شهر آمده بودند .

ناگهان یک اسب به او نزدیک شد .

اسبی که تمام خرگوش ها از او حساب می بردند . هیچ خرگوشی جرات نمی کرد ، به او نزدیک شود .

در 2 متری یک دختر بچه بود .

پدر خرگوشه و مادرخرگوشه ، مرواریدخرگوشه  هم ، مشغول درست کردن غذا بودند ، ناگهان این اسب را در نزدیکی دختر خود دیدند .

مادر مروارید جیغی کشید ،

اسب هم بر اثر این صدا به سرعت از کنار این دختر رفت ، ولی مروارید به گریه افتاد دوست داشت ،  این اسب سرخ نمی رفت .

  • امیر پی بردی نژاد