داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

کارتون

Once upon a time

روزی ، روزگاری

خرگوشی بیشتر از اینکه به فکر پایان دادن به کاری باشد ، به این فکر می کرد . وقت برای انجام هیچ کاری را ندارد  .

اسم این خرگوش تامی بود .

تامی مدتها بود ، می خواست یک میز نهار خوری را با چوب های که جمع کرده بود ، بسازد .

تامی نیاز به این میز ناهار خوری نداشت .

این میز را برای دوستش مارکو می خواست ،برای او این کار را انجام دهد .

تامی اصلا دل به این کار نمی داد . با این روحیه به جای نمی رسید .

روزی بهتر بگم . شبی خوابید . در خواب دید . روح میز ناهار خوری . به سراغش آمده  . یقه تامی را گرفته بود .

تامی من حدود 3 ماه در حیاط منزل تو منتظر و مشتاق هستم . تو بیایی و این چوب ها رو به یک میز ناهار خوری تبدیل کنی .

من الان 3 ماه منتظر هستم . اگر فردا نیایی . شب بعد طور دیگر با تو برخورد می کنم .

تامی از خواب پرید . فریادی کشید .

بعد فردای آن روز از ترس به سراغ چوب ها رفت . وسائل خود را برداشت شروع به کار کرد . تا شب یک میز ناهار خوری با چوب ها ساخته بود .

صبح روز آینده هم آن را رنگ کرد . یک رنگ قهوه ای تیره . میز خیلی خوب شده بود .

دو روز دیگر هم میز را به دوستش مارکو هدیه داد .

  • روبرت
کارتون
خرگوش ها مشغول کارند .
این تابلوی بود ، در جاده ولی کمی جلوتر که می رفتی .
یک خرگوش با دستگاه مشغول کندن آسفالت بود .
خرگوش دیگر با بیل مکانیکی داشت . آسفالت را می کند . یک کامیون که لوله ها  ، آورده بودند .
ظرف مدت کوتاهی خرگوشها لوله را در زمین کار گذاشتند .
و خرگوشهای دیگر که هر کدام مشغول کار خود بودند .
خرگوش ها سخت کار می کردند .
تا پروژه زود تمام شود . به خاطر اینکه جاده هر چه زودتر باید به وضعیت اول خود بر می گشت .
هر کسی به نوعی در این کار نقش داشت ، به غیر از اینکه درآمدی برای خود کسب می کردند .
حسی خوبی داشتند ، از اینکه یک خرگوشی هستند ، کار مفیدی انجام می دهند .

  • روبرت

Once upon a time

مانفرد وسایل کوهنوردی خود را جمع و جور کرد ، با دوستش ماریو قرار شد ، صبح روز سه شنبه از کوه بالا بروند .

مانفرد و ماریو خیلی کوهنوردهای خوبی بودند ، وقتی از کوه بالا می رفتند ، ناگهان ماریو زیر پاش چند سنگ غلط خورد .

ماریو جلوی چشم های مانفرد زمین خورد ، یکی از خرگوش ها حدود 3 یا چهار متر روی صخره ها لیز خورد . اصلا کوه آن طوری که فکر می کردند ، نبود .ماریو پایش را جای اشتباه گذاشته بود .

یک لحظه لیز خورد . مانفرد این صحنه را دید ، خیلی شوکه شد ، اراده اش و خودش را باخت .

چند بار ماریو را صدا زد .

باید سریع عمل می کرد ، ولی دستهایش می لرزید . باید به این ترس غلبه می کرد .

طنابش را محکم کرد ، به پایین صخره ها رفت ، اگر شانس با ماریو همراه نبود ، حتی بیش تر 3 متر می افتاد ، اگر کمی آن طرف تر می افتاد . 30 متر از دره می افتاد .

ولی مانفرد پایین رفت ، خوشبختانه کلاه ایمنی ماریو جان او را نجات داده بود . فقط بی هوش بود .

کمی زخمی شده بود . مانفرد از کوله خود ظرف آب را بیرون آورد . به صورت ماریو کمی آب ریخت .

ماریو به هوش آمد .

بعد از اینکه کمی حالش بهتر شد از آن قسمت بالا رفتند ، بعد ماریو و مانفرد از کوه پایین آمدند . 

اگر مانفرد طنابش را خوب محکم نمی کرد ، هر دوی آنها در آن قسمت از کوه گیر می کردند .

ولی مانفرد با اینکه خودش را باخته بود ، باز کنترل خودش را پیدا کرد . در موقعیت بحرانی .


  • روبرت
جغد دائم در فکر این بود ، پس امشب چی شد .
چرا نیامد ،
جغد هر شب منتظر دوست خود بود ، وقتی که می نشست پای صحبت های خرگوش مشکی تمام غم و غصه های خودش را فراموش می کرد .
خرگوش مشکی و جغد دوستان قدیمی بودند .
شاید اگر می شد ، آنها را در سر زمین غصه ها با هم ببینی ، باور نمی کردی و یک خرگوش و جغد چطوری با هم دوست شده اند .
باور کردنی نبود ولی اتفاق افتاده بود . اصلا دوست ندارم ، از این دو موجود تعریف کنم ، ولی جغد انگار همیشه برای انتقاد از دوست خود آماده بود .
کوبنده انتقاد نمی کرد ، هر وقت ایرادی از خرگوش مشکی می دید از او گله می کرد ، چرا این کار را انجام ندادی .
می توانستی بهتر باشی . اگر بهتر عمل کنی ، موقعیت های بزرگی در انتظار توست . همین که جغد عملا برای خرگوش دل می سوزاند . به فکر او بود .
باعث شده بود . خیلی خود جغد هم معقولانه عمل کند .
جغد وقتی صحبت می کرد ، تمام توجه اش به طرف مقابل بود . روی عکس العمل های او وقتی صحبت می کرد .
انگار کلمات جغد روح خرگوش مشکی را تسخیر می کرد ، ولی هیچ وقت جغد خودش را یک آدم قوی تر از بقیه نمی دانست .
همیشه خودش را مثال می زد . همیشه من هم مثل شما فکر می کردم .
ولی از آن روز که فهمیدیم اشتباه می کنم ، سعی کردم خودم را اصلاح کنم. خرگوش مشکی علاقه زیادی به جغد داشت .
با اینکه جغد ها و خرگوش ها رابطه زیاد خوبی با هم ندارند ، خرگوش دوست داشت ، در هر کاری از جغد مشورت بخواهد .
ولی جغد یک مشاور خود خواه نبود ، هر موقع در مورد مشکل و یا چیزی اگر به ضررش هم بود . حقیقت را می گفت.
خرگوش مشکی این روز خیلی دیر کرده بود . جغد فکر می کرد ، امروز دیگر دوستش نخواهد ، آمد .
ولی موقعی که می خواست ، از آن محل برود .
صدای شنید ، خرگوش مشکی بود . جغد با صحنه عجیبی مواجه شد .
خرگوش مشکی بود . با یک ساک مشکی .
یک کلاه مشکی خیلی ظاهرش فرق کرده بود . خرگوش مشکی سلام کرد .
جغد تعحب کرد ، از او خواست ، توضیح دهد . این کیف مشکی و کلاه مشکی را از کجا آورده است .
خرگوش مشغول صحبت شد .
توضیح داد ، این که تا به امروز از تمام نصیحت های شما گوش دادم ، سعی کردم ، خودم را اصلاح کنم . امروز در کارم موفق هستم .
به خاطر اینکه دوستی به خوبی شما دارم ، شما را که می بینم ، هر موقع که نا امید بودم ، شما با حرفهای که می زدید . دوباره من را امیدوار می کردید .
الان هم این کیف مشکی را برای شما آورده ام .
وقتی کیف مشکی را باز کرد . پر او بود . از اسکناس های درشت . جغد خیلی تعحب کرد .
من این پول ها را قبول نمی کنم. من حرفهای که زدم ، پول قبول نمی کنم .
خرگوش خیلی ناراحت شد ،چون در موفقیت مالی که به دست آورده بود ، واقعا جغد نقش مهمی داشت .
اگر جغد نبود ، خیلی موقعیت فرق می کرد . جغد یک نقش اساسی را ایفا می کرد .
خرگوش اگر این پول ها را از من قبول نکنید .
من اگر امروز به این ثروت رسیده ام ، به خاطر وجود حمایت های شما از من بود .
شما بودید با حرفهای که به من می زدید ، من را راهنمایی می کردید ، شما واقعا می خواستید . من به کارم ادامه دهم .
خرگوش حالا من با این پول ها چه کنم.
جغد گفت : عده ای هستند ، خیلی از من نیازمند تر هستند ، اگر می خواهی ، من به شما کمک می کنم .
تا نیازمندان واقعی را پیدا کنیم . در جنگل کسان نیازمند زیاد هستند .
خرگوش قبول کرد ، فردا به همراه جغد به حیوانات نیازمند کمک کردند .
جغد وقتی تمام پولها را به نیازمندان کمک کردند ،خیلی از خرگوش تشکر کرد .
خرگوش به جغد گفت : خیلی برای من عجیب است ، شما چرا پول های که حق خودتان بود ، را به دیگران می بخشید .
جغد گفت : هرگز روزهای سختی خودم را فراموش نمی کنم .
باز هم از خرگوش مشکی تشکر کرد ، دوباره با هم به خانه های خود برگشتند .
خرگوش مشکی چیز بهتری از جغد یاد گرفت ، بخششی که جغد انجام داد .
این بار اول نبود ، جغد این کار را انجام می دهد ، جغد به طور منظمی عده ای از نیازمندان را حمایت می کرد .

  • روبرت

کارتون

Once upon a time 

همه چیز در شهر خرگوش ها به هم ریخته بود ،

به علت اینکه پل روی رودخانه به خاطر قدیمی بودن آن باید دوباره ساخته می شد . حدود 1 ماه اهالی شمال و جنوب که تنها مسیر عبور و مرور آنها این پل بود، دیگر نمی توانستند ، از این پل عبور کنند .

تقریبا خیلی از وسائلی که به راحتی از این پل وارد قسمت شمالی و جنوبی مبادله می شد .

دیگر نمی توانستند این یک ماه گذشت . همه چیز مثل روز اول شد .

ولی وقتی که پل باید دوباره سازی می شد  ، تازه همگی قدر این پل را فهمیدند .

  • روبرت
کارتون
Once upon a time
روزی ، روزگاری

خرگوشی هر شب  گرگ ها را تقلید می کرد  ،
شایعه شده بود ، یک خرگوش وقتی که ماه کامل می شود ،
به خرگوش گرگ نما تبدیل می شود .
اصلا چیز خوش آیند برای خرگوش های دیگر نبود ، سر راه این خرگوش گرگ نما سبز می شدند .
خطر بزرگی آنها را تهدید می کرد .
عده ای عقیده داشتند ، قدرت یک خرگوش گرگنما حتی از یک گرگ هم بیشتر است .
ولی هیچ وقت هیچ کسی خرگوش گرگ نما ندیده است .
ولی این شب ها ساعتهای 02:00 صدای زوزه های گرگ از شهر خرگوش های می آید .
عده ای که خانه هایشان نزدیک این صداهای ترسناک  است ،
شب ها در رختخواب از سرما به خود می لرزند .
ببخشید از ترس می لرزند .
ای کاش صدای یک گرگ باشد ، ولی صدای زوزه ها مشکوک است .
بعضی خرگوش ها می گویند ، چشمان قرمز خرگوش گرگ نما را هر کسی ببیند ، از ترس همان جا دیگر نمی تواند ، هیچ حرکتی کند .
صدای زوزه ها فقط یک حقه است .
این یک خرگوش است ، به اسم ویکی که از همه با هوش تر است . فقط قصد شوخی دارد .
ولی ویکی کار خوبی انجام نمی دهد ،
ویکی در شهر اعلام کرد ،
فردا شب راحت بخوابید ، چون این من بودم . هر شب ساعت 02:00 صدای گرگ در می آوردم .
ولی همین که خرگوش ها فهمیدند ،
خرگوش گرگ نما دروغی بیش نیست ، همه ی اهالی شهر را در مجسم کنید ، که همه چوب و چماغ به دست ،
به دنبال ویکی می دوند .
ولی در چهره ویکی هیچ ترس نیست . فقط از این همه جلب توجه که کرده است ، خیلی خوشحال است .
خلاصه پای ویکی در یک چاله می رود .
محکم به زمین می خورد . یک کتک مفصل از اهالی شهر خرگوش ها .
ولی بعضی از شوخی ها بهای گزافی دارند .
  • روبرت
کارتون
once upon a time
خرگوش با گوشهای دو برابر یک خرگوش معمولی .
در شهر خرگوشها خرگوشی زندگی می کرد .
به اسم لورا .
لورا گوشهایش بزرگتر از حد معمول بود . ولی به همین علت  قدرت شنوایی بالایی داشت .
تقریبا دو برابر حد معمول یک خرگوش معمولی .
لورا هر صدا های ضعیف  را حس می کرد ، که بقیه آنها را نمی شنیدند .
ولی برخی از مشکلات هم را به خاطر بزرگی این گوش ها متحمل می شد . ظاهرش مثل بقیه خرگوش ها نبود .
در هر محیط  تازه ای که وارد می شد .
به خاطر ظاهر خاصی که داشت . توجه ها را جلب می کرد .
در نهایت لورا به این جلب توجه ها عادت کرد . چیزی که یاد گرفت . این که او یک توانایی دارد . به خاطر این که از هر خرگوش دیگری تیز گوش تر بود  .
از این توانایی خود استفاده خوبی کرد .
لورا سعی کرد . با گوشهای قوی که دارد . تنظیم آهنگ  موسیقی را یاد گرفت . بعد آهنگهای که را که لورا تنظیم می کرد .
از تمام آهنگهای بقیه خرگوش ها دقیق تر بود .
از حرفهای که پشت سر او می زندند را متاسفانه بیشتر از همه می شنید .
از راز های خیلی ها خبر داشت . سعی می کرد . خیلی از حرفهای را که می شنود را نشنود .
خود را به نشنیدن حرفها و رازهای خیلی ها عادت داده بود . تا می توانست از این گوشهای بزرگ به عنوان یک نعمت یاد می کرد .
هیچ وقت شکایت نمی کرد . همیشه از این نعمت گوشهای بزرگ شکرگزار بود .
  • روبرت
خرگوش گناهکار
کدام خرگوش مقصر است.
آرتور یا مایکل
آرتور قرار بود تمام کارهای نظافت  کارگاه نجاری را انجام دهد ، چون نوبتش بود .
البته قبلش باید می گفتم ، آرتور و مایکل دو خرگوش هستند ، با هم شریک هستند ، بهترین نجارهای شهر خرگوش ها نیستند ، ولی کار آنها بدک نیست .
آرتور و مایکل نوبتی موقع آخر کار کارگاه رو تمیز می کردند ،
ولی آن روز آرتور اصلا حوصله نداشت ، کار آن روز به اندازه کافی خسته کننده بود ، برای همین بدون توجه به اینکه نوبت نظافت کارگاه است ،او با خودش فکر کرد ، فردا زودتر میام کارهای نظافت رو انجام می دهم .
ولی فردا در ترافیک شهر خرگوش ها گیر کرد ،
مایکل وقتی وارد کارگاه شد ، با یک کارگاه پر از خرده چوب روبرو شد ، برای همین سخت عصبانی شد . با لگد به یک در کوبید ، پایش شکست .
وقتی آرتور با این صحنه مواجه شد .
سریع مایکل را به بیمارستان برد .
پای مایکل شکست. این پیام را به آرتور داد . از این به بعد خداحافظ شریک من دیگر با تو کار نمی کنم . این یک بار و دو بار نیست . هزار بار این بلا رو سر من آوردی ولی تحمل من تمام شده است .
به خاطر این که اول کار موضع ام را مشخص نکردم ، خودم رو نمی بخشم .
پس خداحافظ .
حالا نمی دونم ، آرتور مقصر یا مایکل .
ولی خرگوش عاقل به خاطر عصبانیت با لگد میزند به یک چوب که پاش بشکند .
یا اینکه خیلی عصبانی بوده .
ولی هرچی بود ، این دو نجار از آن روز به بعد 2 نجار تنها بودند . روزهای خوبی داشتند ،که پایان روزهای خود به خاطر اینکه این سوال پرسیده شد ؟
مقصر 100 درصد کیست ؟
آیا مقصر ها همیشه یکی از طرفین است .
حالا بی خیال از این به بعد کارهای نجاری سرعتش نصف می شود .
  • روبرت
once upon a time
روزی ، روزگاری
وقتی خرگوش نقاش که عمری با علاقه زیاد مداد خودش رو دستش می گرفت ، شروع به نقاشی می کرد ، با تمام علاقه و دقت این کار رو انجام می داد ، ولی متاسفانه امروز روز خوبی برای خرگوش نقاش نبود ،
امروز خرگوش نقاش ،نقاشی که تمام عشق و علاقه او بود ، به چیز آزار دهنده ای برای او تبدیل شده بود ، دلش می خواست ، تمام روزهای را که به نقاشی اختصاص داده بود . به کار دیگری اختصاص می داد.
امروز دوست داشت ، هرکاری انجام دهد به غیر از نقاشی نا امید شده بود ، از کارش خسته شده بود ،
پس شروع به نقاشی کرد ، نه مثل همیشه با بی علاقگی ولی ای کاش این کار رو انجام نمی داد ، هر چه بیشتر این کار رو انجام می داد ، بی حوصله تر می شد . به یاد خاطرات گدشته می افتاد به یاد قدیما چطوری این کار رو با رنج و زحمت یاد گرفته بود ،
ولی خرگوش های شهر او انگار ارزش نقاشی های  این خرگوش رو درک نمی کردند ، انگار آن روز تمام آرزوهای که به امید برآورده شدن آنها نقاشی می کرده بود . نقش بر آب شده بود .
انگار خرگوش روی آب نقاشی می کرده ، یک موج بزرگ می آید . تمام نقاشی خرگوش رو که روی آب بوده رو با خودش می برد . به کجا یک جای دور یا نزدیک اگر این نزدیکها ست ، آب رنگها رو بی رنگ کرده .
بعد از گذشت یک هفته خرگوش به کارگاه خودش بر می گردد . با چیز عجیبی مواجه می شود .
خرگوش اصلا یادش می رود ،برای کشیدن یک نقاشی چه کار کند ، مثل قدیما نمی تواند ، به راحتی یک طرح را بکشد ، برای همین دیگر این کار را ادامه نمی دهد ، ولی تمام این حرفها غیر ممکن ، امکان ندارد . یک کاری که با مدتها تمرین یک خرگوش یاد می گیرید به راحتی یک خرگوش آن رو فراموش کند .
شاید اصلا از اول این خرگوش این کاره نبوده .
در این مورد نظرهای زیادی داده شده ولی من قضاوت را به عهده خود شما می گذارم ،
آیا تا به حال چنین چیزی برای شما پیش آمده که کاری رو انجام دهید ؟
بعد از یک مدت دیگر علاقه ای به انجام دادن آن کار نداشته باشید ؟
برای من موارد مشابه ای بوده است .

  • روبرت

خرگوشی روزی نتیچه گرفت .

خرگوشی گفت :  

وقتی از من سوال می کنند ، از عهده این کار بر می آیی . 

مهم این نیست . من می گویم ، آری یا نه .

ولی دست آخر

بقیه خرگوش های که از من سوال پرسیده اند ، هم همان حرفی را می زنند .

من جواب داده ام .  

  • روبرت