داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

کارتون

Once upon a time

خرگوشی به اسم ، کوین بلاخره نا امید شد . کوین همیشه می خواست ، نقاشی کردن را یاد بگیرید . ولی اصلا نقاش خوبی نبود . 

کوین احساس خوبی نسبت به خودش نداشت . برعکس او برادرش مارک یک نقاش خوب بود .

تمام توجه ها تعریف و تمجید ها همه برای مارک بود .

کوین فقط به این فکر می کرد ، چطوری مارک به این خوبی این کار را انجام می دهد ، من نمی توانم مثل او نقاشی کنم .

انگار سالهاست این کار را انجام می دهد .

با اینکه کوین و مارک با هم به کلاس نقاشی رفته بودند .

ولی انگار از لحاظ استعداد و علاقه در یک وضعیت به سر نمی بردند .

کوین تمام مدت دوست داشت ، کاری به غیر از نقاشی انجام دهد ، دوست داشت ، تمام وقتش را پای بازی با تبلت صرف کند .

ولی مارک حداقل روزی 2 یا 3 ساعت یا بیشتر نقاشی می کرد .

کوین توجهی به نقاشی نداشت ، دیگر فرقی برایش نمی کرد ، هر قدر نقاشی می کرد ، نمی توانست مثل مارک نقاشی کند .

شاید نیاز به رشته یا کار دیگری داشت ، با آن ارتباط برقرار کند . 

روزی بر اثر اسرار زیاد پدر همراه با برادرش شروع به نقاشی یک منظره کردند .

کوین و مارک هر دو این کار را انجام دادند ، کوین نقاشی خودش را خیلی زودتر از مارک تمام می کرد .

ولی دقت پایین تری انجام می داد ، آن روز کمی دقتش را بیشتر کرد ، ولی نتیجه جالب بود ، کار این 2 برادر یکسان بود .

پدر برای یک لحظه تعجب کرده بود .

این نقاشی را کوین کشیده ،

هیچ خرگوشی علتش را پیدا نکرد ، چطوری کوین این نقاشی را مثل برادرش خیلی خوب کشیده بود .

کوین از اینکه کارش را خوب انجام داده بود .

اصلا احساس خوشحالی نمی کرد ،

ولی مارک و پدر خیلی تعجب کرده بودند . هر چه بود ؟ این قضیه فراموش شد .

بعد ها مشخص شد ، کوین مخفیانه تمرین کرده بود . تا او هم مثل برادرش دیده شود .

  • امیر پی بردی نژاد

کارتون

Once upon a time

در شهر خرگوش ها خرگوشی زندگی می کرد ،

به نام مایکل

مایکل همیشه در حال کار کردن بود ، از هر فرصتی استفاده می کرد ،
برای اینکه خودش را به جایگاه بهتری برساند ،

مایکل صبح تا شب خود را برای یک هدف اختصاص داده بود ، همیشه مشغول کار کردن بود . روزی

اسکات خرگوش را دید کنار سایه درختی در حال استراحت کردن بود .

مایکل از او پرسید ، اسکات روزها و شب ها سخت در حال کار کردن هستم . چی کار کنم . وقت برای استراحت کردن داشته باشم .

اسکات گفت : وقتی از من می پرسی ، آیا واقعا حس می کنی ، من در حال استراحت هستم .

الان مدتهاست ، به این فکر می کنم . چی کار کنم ، مثل تو کار کنم . ولی فقط کمی کار می کنم . بعد دوباره کم کاری می کنم ، بعد آخرش همه چیز رو فراموش می کنم .

اسکات ادامه داد : چی کار می کنی این همه تلاش می کنی .

مایکل : من فکر می کنم ، به اندازه کافی تلاش نمی کنم . خیلی فرصت ها را از دست داده ام . هر قدر هم تلاش می کنم . فکر می کنم ، باز می توانستم ، بهتر و بیشتر از این عمل کنم .

اسکات : ولی جواب من را ندادی من نمی توانم ، خودم را راضی کنم ، مثل تو کار کنم .چطور خودت را راضی می کنی، از استراحت خودت می زنی ، بیشتر از خیلی ها کار می کنی .

مایکل: اگر بیشتر تلاش نکنم ، تلاش های که قبلا انجام داده ام ، همه به باد می روند ، اگر نتوانم خودم را راضی کنم .بیشتر تلاش کنم ، چیز تازه ای یاد نمی گیریم . به هر حال خودم را راضی می کنم . اگر به نتیجه امروز نرسم ، ماه دیگر خواهم رسید ، سال دیگر خواهم رسید ، حداقل تلاشم را می کنم ، حتی اگر موفق نشوم .

  • امیر پی بردی نژاد

کارتون

Once upon a time

روزی از روزها

خرگوشی به اسم ، تام

با خودش نشست ، مثل یک برگه را سیاه کرد .

مشکلاتم چیست ؟

چرا همیشه ، وقتی می خواهم بروم ، سر کار و بارهام ، تمام احساس غم و اندوه می کنم .

چرا مصل الکساندر خوشحال نیستم

به این نتیجه رسید ، وقتی صبح را آغاز می کند ، یک سناریو ، در ذهن او راه می رود .

به یاد حرف های ، همکار های خودش می افتد ، باز دوباره رئیس با یک صورت بدهکار و اخم های در هم رفته .

مشکلات سرویس و ایاب و ذهاب و مشکلات روزه مره و ...

ولی الکساندر با این که در کار جدی نیست ، به راحتی به کوچکترین مسئله ای می خندد ، حتی به مشکلات . الکساندر ، وقتی مشکلی اتفاق می افتاد .

زیاد به هم نمی ریخت از لحاظ روحیه ، به خودش می گفت : هیچ چیزی در دنیا وجود ندارد ، راه حلی نداشته باشد .

این شعار او بود ،

ولی تام با کوچکترین مشکل ، خیلی از درون به هم می ریخت ، وقتی پرونده های کاری زیاد تر می شدند .

خیلی ناراحت بود ، البته باید گفت : اول تام در کار باید روحیه کاری خودش را کمی عوض می کرد .

باید کارهای دیگران را انجام نمی داد .

تام باید یاد میگرفت . وقتی کاری را که شروع می کند ، کار جدیدی را قبول نکند .

تام باید تکلیف خودش را با خودش روشن می کرد ، تام باید اول حساب خودش را می رسید ، بعد حساب افراد زور گو را .

یک انتخاب  بود . باید کار دیگران را انجام دهی ، اگر انجام ندهی آنها ناراحت می شوند .

انتخاب  دیگر بود . اگر کار دیگران را انجام نمی داد ،

خوب حالا انتخاب با تام بود .

ولی تام به تجربه نیاز داشت ، این که هر کاری می کند ، باید مشکلات را نبیند ، طرف دیگر را ببیند .

وقتی من این کار را انجام می دهم ، خیلی حس بهتری دارم .

من یک خرگوش مفید هستم ،

من خرگوشی هستم ، با علاقه کارهایم را انجام می دهم ، حتی اگر تا به حال از این کار متنفر بوده ام باید از امروز با علاقه و از این کار لذت ببرم .

با وجود این خستگی ، من این خستگی را دوست دارم ، اگر این کار نباشد ، من حس خوبی به خودم ندارم .

با وجود این کار من خرگوش بهتری هستم .

  • امیر پی بردی نژاد

کارتون

Once upon a time

همیشه حرکت به سمت جلو نیست ،

خرگوش در شهر خرگوش ها . گ

روزگاری تمام کارهایش به درستی انجام می شد ، ولی بعد از گذشت روزهای خوب .

به روزهای رسید ،

هر روز کارهای او خوب از آب در نمی آمدند ، هرچه کار و تلاش می کرد ، همه چیز برعکس می شد .

روزی نا امید ، شد .

دست از تلاش کردند کشید .

هیچ امیدی به آینده نداشت ، پس از گذشت چند روز دید ، اوضاع خوب تر که نشده ،

بدتر از قبل است .

دوباره باید همه چیز را از اول شروع می کرد ، باید کارها را از روز اول شروع می کرد ،

انگار همین الان وارد کار تازه ای شده است .

  • امیر پی بردی نژاد

کارتون

Once upon a time

خرگوش به اسم ، لوکاس برای کاری که علاقه داشت ، باید یک تخصص جدید یاد می گرفت .

ولی لوکاس نمی توانست ، این تخصص را یاد بگیرد ،

لوکاس بلاخره نا امید شد .

تصمیم گرفت ، شانس خود را در کار دیگری امتحان کند ،
ولی لوکاس خودش هم قبول داشت ، تمام تلاش خودش را خیلی کم به کار گرفته است ، شاید هیچ وقت راه رسیدن به آن کار را خودش نمی توانست ، یاد بگیرید ،

شاید ، سپردن خودش به تقدیر با این که هیج اعتقادی به شانس نداشت ، تنها راه او بود ،

لوکاس زمان را از دست داده بود ، حالا باید خودش را طوری مدیریت کند ، با شانس های آینده خودش را تطبیق دهد ،

لوکاس به آینده امیدوار است ، شاید در کهنسالی هم بتواند ، این کار را ادامه دهد ، ولی وقتی ارداه ای نباشد ، همه چیز طور دیگر رغم می خورد انگار هیج کنترلی روی اوضاع نداشته باشی ، فقط درصد کمی شانس باقی مانده ،

شاید از 100 % ،

نیم %

کمتر از 1% ولی باز هم روی این حساب باز کنی .

  • امیر پی بردی نژاد
کارتون
Once upon a time
خرگوش استاد پریدن بود .
اما نه آن پریدن که فکر کند . منظور من پریدن از این شاخه با آن شاخه است .
نه از این شاخه درخت به آن شاخه درخت ،
از این کار به آن کار .
این خرگوش نمی توانست بین کارهای متفاوت یکی را بلاخره انتخاب کند .
اسم این خرگوش ، ژولیوس بود .
ژولیوس ، وقتی نگاه به گذشته می کرد ، کارهای را انجام داده بود ، هیچ کدام به هم ربطی نداشتند .
1 روز کفاشی ،
2 روز نقاشی .
3 روز آشپزی ، 4 روز فروشندگی و ....
همین طور دست آخر خودش نمی دونست ، چه کاره است . فقط عادت کرده بود . در هیچ ثابت نماند .
ژولیوس هر قدر علت اینکه چرا در گذشته اشتباهاتی انجام داده است .
را جستجو کرد ، به هیچ چیز خاصی نرسید .
فقط این را فهمید ؟ باید یک کار را به همراه مشکلاتش قبول می کرده ؟
این همه تغییر شغل اصلا برای او خوب نبوده است .
اولین قدمی که باید انجام می داد ، شروع دوباره یک کار جدید بود ،بدون فکر کردن به گذشته .


  • امیر پی بردی نژاد
کارتون
Once upon a time
موجود عجیب مثل سایه خرگوش در شهر خرگوش ها پیدا شده بود .
سایه خرگوش به چه خرگوشی تعلق داشت ، ولی سایه خرگوش شهر را از نظم خارج کرده بود .
موقع روز این سایه به حرکت در می آمد .
خرگوش ها بدون اینکه علت وجود این سایه را بفهمند ، فقط جیغ می کشیدند ، فرار می کردند ،
سیل جمعیت خرگوش ها به هر جایی فرار می کردند ،
مشکل وجود سایه نبود ، این مشکل اهالی شهر خرگوش ها بودند ، بدون هیچ علتی می ترسیدند .
بلاخره یک بچه خرگوش که هنوز معنا و مفهموم ترسیدن را نمی دانست .
نگاهی به سایه خرگوشه کرد ،
بچه خرگوش گفت : سلام ، من آلیس هستم ، شما کی هستید ؟
سایه خرگوش گفت : سلام من سایه خرگوش هستم . شما شجاع ترین خرگوشی هستید . که در این شهر دیدم . نمی دونم ، چرا هر شهری می روم ، همه جیغ می زنند ، فرار می کنند .
جمعیت آرام ، آرام .
به آلیس نزدیک شدند .
از آلیس پرسیدند ، آن سایه تو را جادو یا طلسم نکرد .
آلیس به آنها گفت : او سایه است ، خرگوش خیلی با ادبی است . فقط می خواهد ، اهالی شهر خرگوش ها از او نترسند .
بلاخره سایه در شهر خرگوش ها ساکن شد .
بعد از مدتها آلیس توانسته بود ، با شجاعتی که از خود نشان داده بود ، یک ساکن جدید را اهالی شهر خرگوش ها بپذیرند .
  • امیر پی بردی نژاد
کارتون
Once upon a time
وقتی چیزی بیش از گذشته برای خرگوش آلفا مهم شده بود ،
خرگوش آلفا اگر یاد گرفته بود ، چطور از یک نرم افزار استفاده کند ، الان صاحب یک شغل بود ، ولی خرگوش آلفا حتی فکرش رو هم نمی کرد ،
این نزم افزار چنین ارزشی پیدا کند ، فقط این رو می دونست هیچ علاقه ای به این کار نداشت .
ولی بعضی از وقت ها باید یاد میگرفت . روی چیزهای را که دوست نداشت ، هم انجام بدهد .
کارهای که دوست نداشت رو یاد بگیرید .
خرگوش آلفا اگر این چیزها رو یاد می گرفت ، الان خرگوش موفق تری بود .
همیشه چیزهای که به آن علاقه داری ، سر راه آدم قرار نمی گیریند ،شاید چیزی که به آن علاقه نداری . بیشتر از چیزی که دوست داری ، برای یک خرگوش مفید باشد .
  • امیر پی بردی نژاد

کارتون

Once upon a time

خرگوشی از خانه در رفت .

شاید بهتر باشه بگم ، خرگوشی از خانه فرار کرد .

خرگوش به اسم ، ژولی به سرعت از در منزل بیرون رفت . چون بردار بزرگتر ژولی ، مایکی خانه مشغول تلویزیون نگاه کردن بود.

متوجه نشدند . ژولی از خانه بیرون رفت .

ژولی خیلی بچه خرگوش بود ، با سرعت بدون هیچ هدفی می رفت .

ولی مایکی احساس کرد ، سکوت عجیبی خانه را فرا گرفته است .

صدا زد ،

ژولی ، ژولی .

همه جا رو گشت و ژولی از خانه بیرون رفته بود .

درب خانه باز بود .

مایکی از خانه بیرون رفت ، به دنبال ژولی گشت .

می دوید . از هر کسی می دید ، می پرسید : یک بچه خرگوش را ندیده اید .

بلاخره سر یک کوچه ژولی را دید ، در حال دویدن است .

مایکی به ژولی رسید .

فریاد زد ژولی ، ژولی وایسا .

اما ژولی احساس کرد ، با برادرش مایکی در حال بازی است .

پس سرعتش را بیشتر کرد ،

ژولی می دوید ، مایکی هم به دنبال او می دوید ، ژولی از این بازی خیلی لذت می برد .

ولی مایکی از نفس افتاده بود .

تا اینکه جلوتر یک خرگوش دیگر جلوی ژولی را گرفت .

مایکی توانست ژولی را به خانه ببرد .

  • امیر پی بردی نژاد

کارتون
Once upon a time
وقتی همه چیز داشت ، خوب پیش می رفت ، خرگوش که سرگروه 2 خرگوش دیگر به نام های مایکل و مانفرد   بود .
صدا زد من دیگر هیچ امیدی ندارم ، ما نمی توانیم ، به این قله برسیم ، باید زودتر راهی پیدا کنیم ، از این جا برگردیم ، اسم سرگروه کوین بود .
کوین به این خرگوش ها دستور می داد ، از همه بیشتر هم تجربه کوهنوردی داشت ، ولی مایکل و مانفرد خیلی کم و برای تفریح این کار را انجام می دادند ، مانفرد دوست نداشت حالا که تا این قسمت بالا آمده است ،
در نزدیکی های قله این راه را برگردد ، مانفرد دلش خیلی سخت می سوخت ، حالا که بار اول این همه راه آمده ایم ،داریم بر می گردیم ،
مانفرد به مایکل د نگاهی انداخت
مانفرد:  اینجا برگردیم ،
مایکل : چطور مگه ،
مانفرد : من می خواهم ، ادامه بدم . اگر برگردم ، تمام عمر حسرت می خورم .
کوین : اگر بر نگردیم ، با مشکلات بزرگی باید روبرو بشویم .، غذا به اندازه کافی نداریم ، باید به فکر برگشتن از این راه هم باشیم .
مانفرد : من نیامده ام اینجا غذا بخورم ، آومدم که قله را فتح کنم .
کوین : ولی بدون غذا ما از گرسنگی می میریم .
مانفرد در سن نوجوانی به سر می برد ، پس به راه خود ادامه داد ،
از بد ماجرا هوا داشت بدتر می شد .
کوین هر کاری می کرد ، که او را منصرف کند ، ولی مانفرد جلوتر می رفت . مایکل بین جر و بحث های این دو نفر گیر کرده بود . سعی می کرد ، مانفرد را متقاعد کند . ادامه راه اشتباه است .
ناگهان باران شروع به باریدن گرفت .
کوین و بقیه با هم چادر زدند ، تا باران تمام شود .
باران سخت در حال باریدن بود .
یک ساعت ادامه داشت ،
حالا مانفرد هم از بالا رفتن ، خود نا امید شده بود . حالا چه اتفاقی می افته از اینجا به بعد چی کار باید کنیم .
بعد از قطع شدن ، باران کوین و مایکل و مانفرد با هم در راه برگشت بودند .
در راه برگشت مشکلات کمتر بود ، تا بالا رفتن .
ولی کوین دوست داشت ، برگرد هر چه زودتر تا مشکلی برای این دو دوستش پیش نیاید .
پایین رفتند . هوا ابری بود .
کم کم هوا تاریک شد ، با چراغ قوه به ادامه راه ادامه دادند . تا به جای رسیدند . تا شب در آنجا چادر بزنند .
شب کوه هوا خیلی سرد بود .
هر سه خرگوش در کیسه خواب بودند ، دعا می کردند ، هوا از این سردتر نشود .
فردا صبح اول وقت ، شروع به حرکت کردند ، هوا بهتر بود ، همه دوست داشتند ، زودتر برگردند ، ولی انگار مشکل بزرگی در انتظار این سه خرگوش است .
در راه بازگشت ، یک مار بزرگ جلوی این 3 خرگوش را گرفت .
حالا کوین خودش را مسئول می دانست . باید با این مار مبارزه می کرد ، ولی مبارزه شاید به معنی این که کار کوین تمام شده است .
حریف خیلی قوی بود ، یک ماز زنگی به نام لوسیفر .
لوسیفر در شکار تیز و فرز بود ، دم خود را مثل زنگوله ای تکان می داد ،
لویسیفر : حالا کدامیک رو اول بخورم ،
در حالی که 3 خرگوش از ترس می لرزیدند ،
کوین: جراتش رو ندازی با من مبارزه کنی .
لوسیفر خندید ، حالا از کی شروع کنم .
ناگهان چشم ، کوین به یک چوب افتاد ، فریاد زد ، مایکی و مانفرد هر دو فرار کنید ،
مایکی و مانفرد فرار کردند ، و لوسیفر ماند و کوین .
کوین چوب رو برداشت ، چند ضربه به لوسیفر زد ،لوسیفر
با یک حرکت ، چوب رو از دست کوین گرفت . حالا کوین هیچی نداشت .
لوسیفر به سمت ، کوین یورش برد ، ناگهان با یک حرکت پرش خرگوشی ، مایکی از روی سر لوسیفر پرید ،
لوسیفر تعجب کرد ، کوین فرار کرد ،
کوین و مایکل و مانفرد به خانه رسیدند .

  • امیر پی بردی نژاد