داستان کوتاه

هر روز یک قصه

داستان کوتاه

هر روز یک قصه

اشک های خرگوش سبزه پس از نرسیدن به رویاهاش .

خرگوش سبزه ای بود ، خیلی پر از امید و آرزو ها که به خیلی از آرزوهاش رسیده بود .

ولی انگار این خرگوش به آرزوهای مهم که داشت ، نرسیده بود .

این خرگوش به خاطر این که در مسیر آرزوهای خرد و کوچک می رفت ، این آرزوهای خرد کوچک متاسفانه آرزو های خرد کوچکی نبودند ، این خرگوش را در مسیر آرزوهای بزرگ خرگوشی خودش پیش ببرد، نبودند .

این آرزوهای خرد کوچک فقط بیراه ها بودند ،

بیراه ها آنقدر خرگوش را در خود فرو برده بودند ، این خرگوش در تاریکهای قدم بر می داشت ، ولی یک روز این خرگوش به جای رسید.

دید بعد از عمری تلاش در یک پیست اسب دوانی زندگی ، همیشه اسب زندگی او آخر می شود .

racecourse :پیست اسب دوانی)

ریس کورس از اینجا به بعد ، همان پیست racecourse اسب دوانی است .

دید که بابا هر بار یک دور این مسیر را می دود . دوباره این racecourse است . برای همین دوباره آخر شده بود .

دوباره فشار های باخت بیشتر از باخت قبلی می شد .

خرگوش سخت از قبل انرژی خود را از دست داد . تماشاچی های racecourse ریس کورس این خرگوش را مسخره می کردند .

این خرگوش سبزه را ببین ، همیشه آخر است . ولی این خرگوش را از قبل نا امید می کرد . نیرو و نسل جوان خرگوش های بود .

خیلی از خرگوشهای فعلی باهوش تر و قوی تری بودند ، اسب های که متعلق به تعلیم دهندگان جون بود  ، بهتر از تعلیم دهنده های قدیمی آموزش می دادند .

خرگوش سبزه یک تعلیم دهنده اسب بود . یک روز می خواست ، این کار را برای همیشه رها کند .

ولی انگار چیزی مانع رفتن . او می شد .

یک فکر در سرش داشت ، مقداری پول برای او باقی مانده بود ، او یک اسب جدید می خواست . یک سوار کار جدید .
باید مقداری هم پول خرج می کرد ، بفهمد . چرا همیشه اسب در ریس کورس ، پیست اسب دوانی اسب او آخر می شود .

racecourse ریس کورس مثل یک زندگی بود . فقط یک اسب برنده می شدند . همه در تلاش بودند . برای برنده شدن .

ولی انگار در این مسابقه برای اسبی که متعلق به سبزه خرگوشه بود . از قبل مشخص شده بود .

بلاخره تصمیم گرفت .

روی همان اسب بازنده خودش ، روی سوار کار بازنده خودش و روی شرایط موجود سرمایه گذاری کند .

برای همین اسب پیر خود را با غذا های بهتری تغذیه کرد ،سوار کار خود را هم مجبور کرد ، هر روز 30 دقیقه بدود .

به اسب خودش بیشتر اهمیت داد ، اول از همه باید فکری به حال این که فقط بر روحیه اسب کار می کردند .

3 اسب و 3 سوار کار خرگوش دیگر استخدام کرد ،

در racecourse ریس کورس یک مسابقه ساختگی برگذار کرد .

در این مسابقه ساختگی عده ای هم سیاه لشکر خرگوشی حدود یک کلاس خرگوش را از مدرسه آورده بود ، خرگوش های دانش آموز نقش تماشاچی ها را بازی می کردند .

بعد از اینکه مسابقه ساختگی در racecourse پیست اسب سواری برگذار شد .

در نتیجه اسب بازنده خرگوش سبزه اول شد .

صدای جیغ و بچه کلاس خرگوش ها به گوش می رسید .

اسب دوباره برنده شدن ، را حس می کرد ، دوباره انگار قدرت گرفته بود
.

این کار را 3 هفته تکرار کردند . کم کم اسب بازنده به یک اسب با روحیه تبدیل شده بود . با قدرت بیشتری می دوید .

سبزه خرگوشه بلاخره ابتکاری به خرج داده بود ، ولی باید از یک برنده تقلبی یک اسب واقعی برنده می ساخت به خاطر همین سعی کرد .

پیش از مسابقه یک مسابقه واقعی برگزار کنند .

در racecourse پیست مسابقه یک واقعی برگزار کرده بود . استرس در سوارکار اسب خرگوش خط سفید . دیده می شد .

قبل از مسابقه سبزه خرگوشه خط سفید را کنار کشید ، به او گفت : این اسب آن اسب بازنده نیست . نگران نباش .

تو هم سعی کن ، به اسب اعتماد کنی . ولی مطمئن در این مسابقه می بازد . به خاطر همین سعی کن . به آن فشار نیاوری ببین عکس العمل اسب بعد از اینکه از او تشویق نشود، چیه ؟

مسابقه شروع شد .

نتیجه مسابقه جالب بود ، اسب بازنده همیشه با اختلاف زیادی می باخت ولی اینبار ، چسبیده به آخرین مسابقه پا به پای اسب سوم می دوید .

چیزی اسب بازنده اسمش تیره مشکی بود ، بعد از مسابقه اسب تیره مشکی اصلا تشویق نشد .

ولی خبری از تشویق بچه های کلاس خرگوشها که برای دیدن مسابقه اسب سواری آمده بودند ، نبود .

همه دور اسب برنده جمع شده بودند ، ولی این کار را طوری انجام می دادند ، که تیره مشکی این صحنه ها را ببیند .

سبزه خرگوشه به سوار کارش خط سفید خرگوشه  گفت : چطور بود، مسابقه واقعی ، گفت : عالی بود .

وقتی عقب ماندیم ، یک لحظه فکر کردم ، سرعتش فوق العاده شده ، ولی این اسب پیر واقعا لحظه های آخر رو خوب دوید .

اگر 50 متر بیشتر racecourse ریس بود . هر 3 اسب جلو می افتاد .

بعد از آن مسابقه واقعی ، اما با یک تغییر این بار تماشا چی تمام racecourse صندلی های  ریس کورس را پر کرده بودند .

ولی این اسب ها مثل قبل در همان سطح نبودند ، یک درجه مسابقات پایین تر بودند .

تیره مشکی اسب و سوار کار او خط سفید در این مسابقه واقعی اول شدند .

یک پیروزی بزرگ بود .

این بار تیره مشکی یک اسب بازنده نبود ، با یک فکر خوب  سبزه خرگوشه توانسته بود ، یک اسب بازنده را به یک اسب برنده تبدیل کند .

در مسابقه با سطح بالاتر هم شرکت کردند ،

باور کردنی نبود ، این اسب با اختلاف زیادی آن مسابقه هم را برد ، چون دوباره برنده شدن را احساس کرده بود .


  • روبرت

روزی از روزهای که در زمستانی سرد ، در یک هوای برفی چند خرگوش با هم شروع به برف بازی بودند ،
دقیقا 3 بچه خرگوشهای خرگوش خانم و آقای خاکستری بودند ،
خرگوش بزرگتر دختر خانواده ، سفید برفی . خرگوش وسطی پسر اول خرگوش سفید مشکی ، خرگوش سومی خرگوش قهواه ای روشن .
مادر خرگوشها خانم خاکستری به خرگوش ها اجازه داده بود ، تا آنها یک ربع  ساعتی را در حیاط با هم مشغول برف بازی باشند .
ولی برف بازی بچه ها بی رحمانه  بودند ، سفید برفی خرگوشه یک گلوله برف بزرگ درست کرد ، ضد به سینه برادرش سفید و مشکی ، سفید مشکی که از این بابت سخت عصبانی بود . یک گلوله برف درست کرد .
ناگهان دید یک گلوله برف دیگر هم توسط خواهرش سفید برفی به صورتش خورد . سفید مشکی گلوله برفی که درست کرده بود در دستش از دستش رها شد .
می خواست گریه کند ، ولی جلوی خودش را گرفت ، گفت : وای چشمم .
بعد از اینکه قهوه ای روشن خرگوشه  و سفید برفی خرگوشه مطمئن شدند ، اتفاق خاصی برای سفید و مشکی خرگوشه نیافتاده است .
شروع به بازی کردند.
چون سفید برفی از بقیه خرگوشها قوی تر بود ،
قهوه ای روشن خرگوشه ، سفید مشکی خرگوشه  دو تایی در یک تیم خواهر خود را گلوله برفی باران کردند .
چون سفید برفی خرگوشه مجبور بود ، دو برادر خرگوش خود را هدف قرار دهد
کارش سخت تر شده بود
اما ، قهوه ای روشن خرگوشه خیلی کوچک بود ، شاید به اندازه 20 گلوله برفی بود .
اگر خواهرش سفید برفی گلوله برفی محکمی نمی توانست به او بزند .
رقابت بین سفید برفی خرگوشه و سفید مشکی خرگوشه بود .
بعد از اینکه 17 گلوله برفی به سفید مشکی خرگوشه  برخورد کرد .
و 4 گلوله برفی به سفید برفی خرگوشه زده شد  .
2 گلوله برفی کوچک و آرام هم به قهوه ای خرگوشه برخورد کرد .
خانم  خاکستری بچه ها را صدا زد ، بچه برف بازی بسه ، بیاین داخل خونه الان سرما می خورید .
به بچه ها داخل رفتند ، کنار بخاری گازی گرم شدند .
لباسهای همه پر بود از برف زمستانی .
برف های لباس بچه خرگوشها  بر اثر گرمای خانه  کم کم آب شدند .
خانم و آقای خاکستری تمام تلاش خود را برای اینکه  ، بچه ها در بهترین شرایط ممکن بزرگ شوند .
کم کم ، بچه ها بزرگ شدند ،
سفید برفی خرگوشه در دانشگاه پزشکی مشغول تحصیل بود ،
سفید و مشکی خرگوشه  هیچ کار خاصی انجام نمی داد .
قهوه ای روشن خرگوشه هم در دانشگاه وکالت بورسیه شده بود .
مشکل اصلی سفید مشکی خرگوشه بود .
اما آقای خاکستری یک کارمند ،زحمت کش، پست بود ،که بازنشته شده بود .
خانم خاکستری هم یک پزشک بود .
آقا و خانم خاکستری خرگوشه هر قدر با سفید مشکی خرگوشه صحبت می کردند ، چرا او به فکر آینده اش به مانند خواهر و برادرش نیست .
آخر سر همه چیز به جار و جنجال و صحبت های بلند ختم می شد ، هر کسی حرف خودش را میزد .
خانم خاکستری خرگوشه می گفت : پسرم سفید مشکی باید فکری به حال زندگی آینده ات کنی .
اینکه  هیچ کار خاصی انجام نمی دهی ، تو باعث نگرانی است .
سعی کن ، یک هدف برای خودت انتخاب کنی ، مهم است   . هدف خوبی باشد . به آن علاقه داشته باشی ، در آمد خوبی هم داشته باشد .
آقای خاکستری خرگوشه می گفت : پسرم سفید مشکی تو از تمام خواهرت سفید برفی خرگوشه و برادرت قهوه ای خرگوشه با استعداد تر بودی ولی من دلم به حال استعداد ها و نوجوانی تو می سوزد . باید ما دو تا بیشتر از این با هم صحبت می کردیم . باید آخر صحبت های ما به جار و جنجال نمی کشید .
باید بیشتر از این با هم دوست باشیم ، من بد تو را نمی خواهم ، چرا هیچ اقدامی انجام نمی دهی .
سفید و مشکی خرگوشه می گفت : من با این کار کردن ،مشکل دارم . من دوست دارم ، استراحت کنم . من دوست داشتم ، یک نمایش تئاتر عروسکی برگزار می کردم .
ولی هیچ کدام از شما نگذاشت من این کار را ادامه دهم ، هم پدر خرگوشه و هم مادر خرگوشه می خواستید ، من یک پزشک شوم .
سفید و مشکی خودش هم به خاطر این که چند سال پیش به سراغ تئاتر عروسکی نرفته بود ، خودش را شماتت می کرد .
برای همین کار سفید و مشکی شده بود . اینکه زیر سایه درختی که در حیاط خانه خرگوشی  ، لم بدهد . استراحت کند . آه بکشد .
به خواهرش سفید برفی خرگوشه و برادرش قهوه ای روشن خرگوشه حسادت کند . چرا آنها به راحتی توانستند. در رشته های تحصیل کنند . پدر و مادر خرگوشه را شاد کنند .
ولی من انگار اینکار را اصلا بلد نبودم .
روزی کلاغی روی همان شاخه ای که سفید مشکی خرگوشه لم داده بود نشست .
به سفید مشکی  خرگوشه نگاه کرد گفت : به چه علت این همه اندوهگین هستی .
سفید مشکی خرگوشه گفت : به خاطر این که هیچ کاری به غیر از استراحت کردن زیر این درخت ندارم  .
کلاغ گفت : خدا خیرت بدهد . آخر این هم شد . کار .
بیا در شرکت خودم ، کار کن .
سفید مشکی خرگوشه گفت :شرکت شما چه کاری انجام می دهد .
کلاغ گفت : بر حسب علاقه افراد برای آنها شغل می سازد .
سفید مشکی خرگوشه گفت : یعنی چی .
کلاغ گفت : بگو ببینم ، به چه کاری علاقه داری ؟
سفید مشکی خرگوشه گفت : عروسک گردانی ، تئاتر عروسکی .
کلاغ گفت : پس چرا با من نمی آیی ، تا تو را به یک گروه معرفی کنم  .
سفید مشکی خرگوشه گفت : ولی آنها یک آدم با تجربه می خواهند .
کلاغ خندید گفت : اصلا این طور نیست .
کلاغ او را به یک گروه معرفی کرد ، که نمایش های عروسکی زیادی را قبلا انجام داده بود .
بعد از مدتی سفید مشکی خرگوشه هم این کار را به خوبی یاد گرفت و خیلی از کارش راضی بود .
دست آخر یادم رفت بگویم .
روزی سفید مشکی خرگوشه کلاغ را دید گفت : کلاغ راستی هزینه شغلی که برای من درست کردی چقدر می شود .
کلاغ گفت : همین که می بینم ، از شغلت راضی هستی برای من یک دستمزد خوب است .
این را بگویم ، قبلا هزینه این کار توسط پدرت آقای خاکستری خرگوشه حساب شده بود .

  • روبرت
در شهر خرگوش ها ، خرگوشی زندگی می کرد .
به نام خرگوش زنگ ،
زنگ خرگوشه دوست داشت ، همیشه با یک خرگوش دیگر کاری را شروع کند ، ولی یک روز می خواست ،برای کار روزنامه دیواری ، هیچ کسی راضی نشد .
در این کار شرکت کند ،
برای همین تصمیم گرفت ، روزنامه دیواری خود را خیلی کوچکتر کند ، خودش تنهایی این کار را انجام دهد .
ولی بعد از اینکه کار روزنامه دیواری خرگوش تمام شد ، روزنامه دیواری خود را پیش معلم برد ، معلم به او گفت : این روزنامه دیواری خیلی کوچک است .
من گفتم ، چند نفری با هم یک کار را انجام دهید ، تا بتوانید . در یک گروه کاری انجام دهید .
زنگ خرگوشه گفت : ولی هیچ کس راضی نشد ، ولی وقتی کسی نمی خواهد ، در این کار با من کار کند .
آن وقت خودم مجبور شدم ، این کار را انجام دهم .
معلم گفت : اگر عمدا بقیه خرگوش ها ، خرگوشی را در بین خود راه ندهند ، کار خوبی انجام نداده اند .

  • روبرت

خرگوشی که بیش از قبل تلاش می کرد ، در مدرسه نمره های بالاتری بیاورد . ولی چرا ؟

روزی پدر این خرگوش به او گفت : بیا با من به محل کار من بیا ، خرگوش قبول کرد .

با هم به محل کار پدر رفتند ،

پدر خرگوش در یک کارگاه نجاری کار می کرد ،

پدر خرگوش به او توضیح داد ، گفت : بین نجار ها ، همیشه بهترین نجار بیشترین سفارش کار را دارد ، همیشه بهترین درآمد به دست بهترین نجار می رسد .

البته اگر شرایط کار عادلانه باشد .

باید این طوری باشد ، بگذریم از مشکلات ولی پسرم ، سعی کن .

در هر کاری که انجام می دهی ، بهترین کار را انجام دهی .

با پدرش آن روز هر دو مشغول کار در کارگاه شدند ، خیلی به این خرگوش خوش گذشت .

پدر خرگوش گفت :

خرگوشی که از همه جوانتر است ، را ببین . با این که خیلی کم سن و سال است ، ولی در کارش خیلی جدی است .

به او استاد خرگوش می گویند . در این سن او یک نخبه است .

استاد خرگوش ، هر کار ظریفی را با دقتی خاص انجام می دهد ، کار او از درجه یک هم چیزی بالاتر است .

در کار خود بهترین است . همیشه چندین سفارش کار دارد .

ولی خرگوش دیگر را در سه مغازه آن طرف تر کار می کند .  خرگوش گوش کوتاه ست  ، همیشه از کار نجاری می نالد ، با اینکه حدود 10 سال است . کار نجاری می کند .

نجار است ، ولی حتی یک روز کامل تمام وقت مشغول کار نشده است .

هر سفارشی به او داده می شود . یک جای کار کم می گذارد .

اصلا معلوم نیست ، پس چرا این کار را انجام می دهد .

همیشه اوضاع کاری خوبی ندارد ،

خرگوش پدر گفت : در هر کاری باشی سعی کن ، بهترین باشی . در همین کار نجاری خرگوش های هستند . به پول های خیلی خوبی رسیده اند .

خرگوش های هم هستند ، همیشه با مشکل روبرو می شوند .

خرگوش با آن یک روزی که پدرش به سر کار خود او را برده بود ، خیلی در روحیه او تاثیر گذاشت ، او بیشتر تلاش می کرد .

می خواست ، بهترین باشد ، در درس خواندن .

ولی با اینکه تلاش کرد ، در امتحانات نتیجه متوسطی گرفت .

نا امید شد . تمام حرفهای پدرش را از یاد برد .

خرگوش پدر دید ، پسرش خیلی ناراحت است .

از او علتش را پرسید .

خرگوش دانش آموز گفت : پدر من می خواستم ،نمرات خیلی خوبی بگیریم ، بهترین باشم ، در کلاس درس . ولی با نمرات خیلی متوسط قبول شدم .

پدر به او گفت : هیچ موقع نباید نا امید ،باشی . شاید اگر نا امید شوی ، این میزان تلاش را هم بعدا نخواهی کرد . تازه اگر این تلاش ها رو نمی کردی معلوم نبود .

الان چه نمرات پایین تری رو می گرفتی .

سعی کن ، تلاش کردن ، رو یاد بگیری .اگر نتیجه کمی هم گرفتی باز مایوس نشو ، این چیزها حتی از نمرات 20 هم واجب تر هستند .

اگر این حرف ها رو یاد بگیری ، اتفاقات خوب هم بعد برای تو در درس و زندگی و کار هم برای تو می افتند .

خرگوش دانش آموز چون یک ریز پدرش صحبت کرد از پدر خواست ، چند بار دیگر با چند توصیف دیگر او را متوجه کند .

بلاخره ، پس از تلاش فروان تا حدودی خرگوش دانش آموز روشن شد .

خرگوش دانش آموز گفت : پس مهم تلاش کردن است ، بعد هم نا امید نشدن ، باز تلاش کردن .

خیلی ممنون پدر من باز هم سعی می کنم .

در هر کاری بهترین باشم ، حتی اگر هم موفق به این کار نشدم ، بهترین نشدم ، باز هم سعی خودم را می کنم .

مطمئن هستم ، روزی به خاطر این درس بزرگی به من دادی . من شاد تر خواهم بود .

  • روبرت

اولین خرگوشی که به فضا رفت ، در تپه خرگوش ها

یک خرگوش با دیدن یک کاتون که در آن 3 خرگوش با کمک همدیگر یک سفینه فضایی ساختند .

بعد با آن سفینه به فضا رفتند .

این خرگوش هم به فکر آن افتاد ، او هم سفینه فضایی بسازد . برای همین سریع به دانشمند شهر خرگوش ها تلفن زد .

ولی دانشمند شهر خرگوش ها یک پیش پرداخت خیلی بالا از او خواست ،

خرگوش که از پس هزینه های سفینه فضایی بر نمی آمد .

گفت : فعلا پول ندارم . ولی وقتی پول دستم آمد به شما دوباره زنگ می زنم . یک سفینه فضایی سفارش می دهم .

خرگوش دانشمند  هم گفت : هر وقت پول دستت آمد ، به من زنگ بزن در 3 سوت برای شما یک سفینه می سازم .

 کل منظومه شمسی را با آن سفر کنی .

خرگوشی که میخواست به فضا برود . آنقدر قرق در رویا های آن فیلم شده بود . حتی شب ها که می خوابید .

در خواب می دید . به ماه رفته است . حتی با چند موجود فضایی هم ملاقات کرد .

ولی یک شب در اتاق خوب خواب بود .

احساس کرد . کسی با دست به شانه های او می زند ، بیدار شد .

صدای جیغ بلند از ترس به گوش رسد ،  خرگوش ترسید ه بود . خوب نگاه کرد .

دید درست می بیند . یک خرگوش فضایی بود . قیافه این خرگوش فضایی مثل یک خرگوش زمینی بود .

تنها فرقی که داشت . دو عدد شاخک بالای سرش بود .

خرگوش فضایی گفت : ببخشید ، دوست من ولی از آنجا که ما خرگوش های فضایی با شاخک های که داریم .

می فهمیم ، چه خرگوشی علاقه دارد ، به فضا سفر کند . پس با من بیا برای یک تور سفر به منظومه شمسی ، آه ببخشید . داشت یادم می رفت . این یک لیوان آب قند هم برای برخورد اول آماده کرده بودم . بفرمایید بخورید .

خرگوش که هم ترسیده بود ، هم هیجان زده بود . چند ضربه آرام به صورت خود ضد گفت : خدایا من دارم خواب می بینم ، نه ، بیدارم .

آب قند را از دست خرگوش فضایی گرفت ، با ترس و لرز آن را خورد .

خرگوش فضایی گفت : بیا با هم برویم ، سفینه را بیرون در حیاط شما پارک کرده ام .

خرگوش فضایی و خرگوش زمینی به حیاط رفتند . یک سفینه بزرگ بود ،اندازه آن به نصف خانه خرگوش زمینی می رسید . شکل سفینه شبیه یک خرگوش فضایی فولادی بود .

وقتی می خواستند ، سوار  سفینه فضایی شوند . خرگوش فضایی یک کنترل در دستش بود ، یک دکمه را زد . دهان خرگوش فولادی (سفینه فضایی ) باز شد . پله ای فولادی بیرون آمد . آنها از پله ها بالا رفتند . وقتی به داخل سفینه رفتند .

پله ها جمع شد . دهان سفینه فضایی بسته شد .

خرگوش فضایی و خرگوش زمینی روی صندلی خود نشستند ، بعد خرگوش فضایی سفینه را روشن کرد . ، از  به فضا رفتن سفینه فضایی تمام تپه خرگوش ها در شب مثل روز روشن شد ، کل خرگوش های تپه فهمیدن یک سفینه فضایی به فضا رفت ، فردای آن روز همه فهمیدند خرگوش مورد نظر غایب است  .

خرگوش زمینی بعد از یک ماه سفر در فضا به زمین همراه خرگوش فولادی برگشت .


  • روبرت
خرگوش نا سپاس ،
یک خرگوش به نام خرگوش صورتی از تمام چیزهای که داشت ، ناراضی بود . خرگوش صورتی دائم از همه چیز شکایت می کرد .
تا روزی که با خرگوش زرد دوست شد . خرگوش زرد همیشه با اینکه بچه بود ، هم کار می کرد .
هم درس می خواند .
خرگوش زرد و خرگوش صورتی در یک مدرسه با هم درس می خواندند . ولی خرگوش صورتی یک روز خرگوش زرد را دید ، در حال قروختن روزنامه است .
خرگوش صورتی یکبار دیگر نگاه کرد ، دید خرگوش زرد هم کلاسی خودش است . خرگوش زرد خیلی از این صحنه تعحب کرد .
ولی خرگوش زرد به او سلام کرد . خرگوش صورتی گفت :
خرگوش زرد چی کار می کنی ؟
 خرگوش صورتی گفت : دارم روزنامه می فروشم .
خرگوش صورتی گفت : ولی هنوز برای کار کردن شما خیلی زود نیست .
خرگوش زرد گفت : نه زود نیست ، از وقتی پدرم مریض شده ، من این کار را می کنم .
خرگوش صورتی خیلی ناراحت شد .خرگوش صورتی و خرگوش زرد با هم رفتند .
خرگوش زرد به خرگوش صورتی آن روز کمک کرد ، در فروش روزنامه هایی که خرگوش زرد می فروخت .
خرگوش صورتی از آن روز به بعد سعی می کرد ، به خرگوش زرد در فروش روزنامه ها کمک کند .
هم خودش کاری را یاد می گرفت ، هم به دوست خودش کمک می کرد .
  • روبرت

خرگوش تک آور

خرگوشی در تپه خرگوش ها ماموریت داشت ، یک گله گرگ را غافلگیر کند .

خرگوش تک آور به نام گوش خاکستری یک خرگوش معمولی بود ، هیچ کس از هویت این خرگوش خبر نداشت .

ولی این خرگوش گوش خاکستری عضو تک آور های تپه خرگوش ها بود.

تک آور های تپه خرگوش ها یک گروه خیلی قدیمی است . تک آور های تپه خرگوش ها از حدود 4000 سال پیش توسط کدخدایی تپه خرگوش ها تک خرگوش گوش مشکی بنیان نهاده شده بود .

کدخدایی دانا برای دفاع جان خرگوش ها و حفظ این تپه گروهی خرگوش ورزیده را انتخاب می کند .

بعد این خرگوش ها شبانه روز توسط یک استاد هنرهای رزمی که از ژاپن به تپه خرگوش خرگوش ها می آید . آموزش می بینند .

این خرگوش ها توسط شمشیر چوبی آموزش داده می شدند . در آموزش ها هیچ خرگوشی نمی توانست . لحظه ای از شروع این آموزش ها از نظر استاد پنهان بماند ، خرگوش ژاپنی تمام فنون مبارزه را به خوبی به این گروه آموزش داد .

بعد از حدود 4000سال هنوز این فنون به خرگوش های که جزوء گروه خرگوشهای تک آور انتخاب می شوند .

توسط افراد این گروه به تک آورهای آینده تپه خرگوش ها آموزش داده می شود .

خرگوش گوش خاکستری الان فرمانده تک آور های تپه خرگوش هاست . او به 14 خرگوش دیگر همه تعلیم دیده بودند .

البته با خودش 15 خرگوش تک آور می شدند . فرمان داد امشب به گله گرگ ها را قافلگیر می کنیم .

7 گرگ سفید پایین تپه خرگوش ها آماده حمله بودند .

ولی در دل شب ، 15 خرگوش تک آور به 7 گرگ سفید حمله کردند .

در همان 1 دقیقه اول نتیجه جنگ معلوم شد .

پیروزی فکر بر قدرت .

تله های طنابی که آماده کرده بودند ، این 15 خرگوش فقط به عنوان یک طعمه جلوی گرگ ها ظاهر شده بودند.

ولی گرگ خبر نداشتند ، این یک تله است .

وقتی برای شکار خرگوش های تک آور جلو رفتند .

همگی در چند ثانیه ، در تله های افتادند .

7 گرگ سفید ناله کنان ، آویزان یک ساعتی به طوری که سر گرگ ها رو به زمین بود و.از پای آن گرگها توسط طناب به شاخه های درخت آویزان شده بودند .

خرگوش گوش خاکستری با رئیس گرگ ها ، گرگ آلفا صحبت کرد .

خرگوش گوش خاکستری گفت :

گرگ آلفا اگر به من قول بدهی از اینجا می روی ، هیچ خرگوشی را شکار نمی کنی ، تو اعضای گروهت را آزاد می کنم .

گرگ آلفا گفت : قول می دهم ، به شرط آن که به هیچ کس نگویی در دام خرگوش های تک آور اسیر شده ام .

بعد خرگوش گوش خاکستری گرگ ها را آزاد کرد. گرگ ها هم رفتند ، کاری به کار خرگوشهای تپه نداشتند .

  • روبرت

همیشه هم در تپه خرگوشها هم در شهر صنعتی خرگوشها هم در همه  شهر خرگوشها و هر جای خرگوشی زندگی می کند .

یکی از هیجان انگیزترین رویدادهای ورزشی ، برای هر خرگوشی در هر جای دنیا مسابقات دوی میدانی جهانی  خرگوشهاست  .

مسابقات استقامت دوی خرگوشی ، مسابقات دوی صدمتر خرگوشی ، هر مسابقه دیگری در مورد دویدن خرگوش هاست .

ولی حیف فقط یک خرگوش می تواند ، به این موفقیت در مسابقه دوی سرعت خرگوش ها برسد .

خرگوشی که برای این کار تمام وقت خود را صرف این کار می کند ، به غیر از تلاش کردن ، فیزیک مخصوص این کار را دارد .

تمام وقت خود را صرف دویدن و ورزش کردن می کند ، بقیه خرگوشهایی هم که در مقام دوم و سوم مسابقات جهانی دوی میدانی  خرگوش ها مقام می آورند .

از قدرت بالایی در دویدن دارند . روزی یک خرگوش خواست ، مثل قهرمان جهان بدود . این خرگوش نامش خرگوش دودی بود .

خرگوش دودی در شهر خودش بهترین بود . ولی وقتی که وارد مسابقات بین شهر ها می شد .

خرگوشهای دونده ای خیلی بهتر از او بودند . بین شهرهای 30 شهر همیشه مقامی بهتر از 20 کسب نمی کرد .

خرگوش دودی یک روز خیلی از شکست خودش در این مسابقات سخت عصبانی بود . تمام رویاهایش نقش بر آب شده بود .

برای همین قسم خورد ، دیگر این ورزش را انجام ندهد .

روزی جلوی تلویزیون نشسته بود ، به مسابقات دوی خرگوشها نگاه می کرد .

چیزی دید که باور کردنش برای او سخت مشکل بود .

در مسابقات دوی جهانی خرگوشی را دید . خوب این خرگوش را می شناخت .
خرگوش قرمز ، خرگوش قرمز 4 سال پیش در مسابقات شهرها بین 30 نفر ، مقام 30 را کسب کرده بود .

ولی در مسابقات دوی جهانی آن سال او دید خرگوش قرمز نفر 3 جهان را در سرعت کسب کرد .

غیر ممکن بود . خرگوش دودی 4 سال پیش مقام 20 بود .

ولی خرگوش قرمز هر کاری کرده بود . توانسته بود . امروز به مقام 3 جهان را کسب کند . 

بعدها خرگوش دودی خرگوش قرمز را دید .
خرگوش دودی گفت : خرگوش قرمز چطور موفق شدی ، با حالی که 4 سال پیش آخرین نفر در بین شهر ها بودی .

ولی سال قبل من تو را در مسابقه ندیدیم .پارسال من آخرین مسابقه دوی خودم را دادم . وقتی پای تلویزیون تو را دیدیم ،

مقام 3 دنیا را بدست آوردی . فکر نمی کردم . آن شخص تو باشی .

خرگوش قرمز گفت : دویدن یعنی اینکه یا عقب می مانی ، یا از بقیه خرگوشها جلو می زنی .

چندین سال بود ، فقط یاد گرفته بودم ، مسابقه بدهم به هر قیمتی . فرقی نمی کرد . چه مقامی بدست آورم .

ولی یک روز دیدیم . بقیه با اینکه مقام های خوبی بدست می آورند ، از اینکه آن مقام را به دست آورده اند . ناراضی هستند .

ولی من از مقام 28 خود راضی بودم .

روزی یک مربی من را دید ، نحوء دویدن من را به  من گفت : بیا به مدت 3 روز با من تمرین کن .

، در آن 3 روز درست دویدن را به من آموزش داد. اسم او خرگوش آخر بود .

خرگوش آخر به من گفت : باید اول برخودت غلبه کنی .

وقتی مسابقه بعدی شرکت کردم . با تمرین های آن مربی کار کرده بودم . سعی کردم . قبل از مسابقه کنترل تمام بدنم را بدست آورم .

بعد از یک مسابقه به مقام 3 رسیدیم .

بعد آرام ، آرام بعد از 1 سال نفر سوم دنیا شدم . این را می دانستم . اگر آخرین نفر هم می شدم در دنیا باز هم می دویدم .

چون من دویدن را دوست دارم .

  • روبرت

 دو خرگوش با هم دوست بودند ، خرگوش آلفا و خرگوش بتا در تپه خرگوش ها زندگی می کردند .

خرگوش آلفا هیچ علاقه ای به این نداشت ، برای خودش پس اندازی داشته باشد ، ولی خرگوش بتا همیشه یک مقدار از پولی را که بدست می آورد .  را در یک قلک که از قبل آماده کرده بود ، می گذاشت ، این قلک شبیه یک خانه بود ، وقتی پولهایش را ازسقف این خانه قلکی ، یک سوراخ به اندازه یک سکه وجود داشت ، اسکناس ها و سکه ها را در این قسمت قرار می داد  ، و یک درب هم این خانه داشت ، می توانست با چرخاندن یک قفل رمز دار آن را باز کند  .از پول های آن قلک که روزی پول های خود را در آن گذاشته بود ، پول بردارد ، یا پول های خودش را که به قلک داده بود . دوباره از آن خانه کوچک پس بگیرید .

خرگوش بتا همیشه در آمد کمتری از خرگوش آلفا داشت ، ولی خرگوش بتا با این که درآمد کمتری داشت . این را یاد گرفته بود .

برای چیزهای بزرگی که می خواهد ،مثل همان خانه ای که خریدن خانه ی آرزوهای خود پول پس انداز کند .

روزی هم موفق به خرید آن خانه شد . خیلی جالب بود . قلک که خرگوش بتا داشت ، درست شبیه به یک خانه بود .

ولی خرگوش آلفا با این که درآمد بیشتری داشت ، هر چه درآمد داشت ، را خرج می کرد . حتی گاهی از خرگوشهای دیگر پول قرض می گرفت .

روزی به دوست خود  خرگوش بتا رسید ، با عصبانیت خرگوش آلفا گفت :

خرگوش بتا با این که درآمد من خیلی از تو بیشتر است ، ولی تو خانه داری ، چطوری موفق شدی ، کاری که تو داری ، درآمد خیلی بالای نداری ، من با اینکه 3 برابر تو حقوق می گیریم . موفق نشدم ، خانه ای را که تو داری ، من در آرزوی خریدن آن مانده ام .

خرگوش بتا گفت : شما فقط نیازهای امروز خود را می دیدی ، پس انداز کردن را یاد نگرفته بودی . شما تمام درآمدی را که داری ، تمام آن را صرف خرید می کنی .

باید یاد بگیری ، بخشی از درآمدت را پس انداز کنی . اگر این کار را انجام ندهی ، هیچ وقت نمی توانی ، پول برای خانه مورد دلخواه ات را بخری .

خرگوش آلفا گفت : اگر صد سال هم پول پس انداز کنم ، نمی توانم با درآمدی که دارم ، خانه بخرم .

خرگوش بتا گفت : درست است ، ولی من منظورم این است ، یاد بگیری ، پس انداز کنی ، تو کارهای را که می توانی انجام بده ، بقیه کارها را به خدا بسپار .


  • روبرت

خرگوش بی تجربه ، خرگوش بی تجربه ای بود ، به نام بال سیاه خرگوشه ،
بال سیاه خرگوشه روی تپه خرگوشها زندگی می کرد ، روزی تصمیم گرفت ، به شهر برود .
در آنجا چیزی که از همه ی قسمت های شهر بیشتر برای بال سیاه  خرگوشه را به خود جلب کرد ، یک مغازه ساعت سازی بود . در آنجا پر بود از ساعت های مکانیکی  و انواع ساعت های دیگر .
بال سیاه خرگوشه به خرگوش ساعت ساز نگاه می کرد ، خرگوش ساعت ساز ، ساعتهای زیادی داشت .
بال سیاه خرگوش فکر کرد ، من هم می توانم در تپه خرگوش ها یک ساعت سازی بزنم ، برای همین به یک ساعت عقربه دار ارزان قیمت خرید ، بعد آن را به خانه برد .
با وسائلی که در خانه داشت به جان ساعت بیچاره افتاد ، قطعات ساعت را باز کرد ، بعضی را موقع باز کردن خراب کرد و شکست . موقعی هم که  خواست . آن ساعت را دوباره مثل اولش ببندد .
دید خیلی از قطعات ساعت  را اضافه آورده است . به خاطر همین دلیل سخت ناراحت شد ، فردا به مغازه ساعت فروشی در شهر خرگوشها رفت .
بال سیاه خرگوشه داخل مغازه شد گفت : ببخشید ، من خواستم ، این ساعت را که خریده بودم ، قطعات آن را باز کنم ، دوباره آن را ببندم . ولی آن را خراب کردم . چطوری می توانم ، کار شما را یاد بگیریم .
خرگوش ساعت ساز گفت : من از بچگی این کار را انجام می داده ام ، ولی شما می خواهید ، با با باز بسته کردن یک ساعت آن را یاد بگیرید .
از الان پیش من بیا تا این کار را به تو نشان دهم ، ولی باید منظم و هر روز سر وقت در اینجا حاضر باشی .
بال سیاه خرگوشه هم قبول کرد .


  • روبرت